یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

شیری یا روباه

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۲۴ ب.ظ

حالا که بعضی کارها و سر شلوغی‌ها و یک شب سردرد وحشتناک، وقفه‌ای بین نوشتنم انداخت، شاید بد نباشد که کمی روزمرگی بنویسم.

از این روزهایِ سریع و سخت و دوست ‌‌‌داشتنی؛ روزهایی که مثل یک بستنی شکلاتی خوشمزه تا به خودت بیایی تمام شدند. دلم میخواست حتی شده چند خط از اتفاقات این روزها بنویسم. چرا که هر چه می‌گذرد بیشتر میفهمم که کل این دنیا، با تمام داشته‌ها و نداشته‌هامان، با تمام سختی و آسانی‌ها، هرچقدر هم طولانی، قصه‌ی کوتاهیست که کاش قشنگی‌هایش انقدر توی ذهنم پررنگ حک شود تا همیشه بتوانم در ظرفش را باز کنم و مثل آبنبات‌های کنجدی مامان یکی بگذارم گوشه‌ی لپم و شیرینی‌اش را مزه‌مزه کنم.

مغازه‌ی کتاب‌فروشی به برکت وجود گیسو خانم و پاقدمش راه افتاد و چند روزیست که بابایی وقت‌های آزادش را می‌رود مغازه و خوب میدانم که وقتی بین قفسه‌های کتاب قدم میزند و مست بوی کتاب‌هایی میشود که همه‌شان را خودش در چند ماه گذشته خریده، چه حالی دارد. خیلی برایش خوشحالم، برای ذوقش ذوق دارم و دعا میکنم که اتفاق بدی نیفتد و همه چیز خوب پیش برود.

گیسو کاملا غلت میزند و درست است که واضح سینه‌خیز نمی‌رود اما خودش را حرکت می‌دهد و وقتی بروم آشپزخانه و برگردم سر جای اولش نیست! هرچقدر هم پتو و ملافه پهن میکنم بالاخره خودش را به لبه‌ی محدوده‌ای که تعیین کرده‌ام میرساند و در حالی که روی شکم مانده با نقش‌های فرش درگیر میشود. هر روز صداهای بامزه و متنوع از خودش درمی‌آورد. خوش‌خنده خانوم مامانی شده و با هر نگاه و هر لبخندی بهم میخندد و مرا از شوق لبریز میکند. سیزدهم مرداد پنج ماهه شد و ما یک ماه زودتر غذایش را شروع کردیم. چند روزی میشود که دوبار در روز حریره بادام میخورد و چنان دهان می‌گشاید و با خنده قورت می‌دهد انگار نه انگار که بار اولش است. من هم انقدر برای غذا دادن بهش ذوق دارم که نگو! این روزها بیشتر دست‌های کوچکش را به هوای گرفتنِ هر چیزی دراز می‌کند. همه چیز را به دهان میبرد و ما سعی می‌کنیم هرچیزی را که می‌شود بشوریم و تمیز کنیم و در اختیارش قرار دهیم تا به دهان ببرد. باورم نمی‌شود که به همین زودی پنج ماه از روزی که گیسو به دنیا آمد میگذرد. انگار همین دیروز بود که مینوشتم که از روزهای آخر بارداری خسته‌ام. راه رفتن و نشستن و خوابیدن و‌... همه چیز برایم دشوار بود و همراه با سختی و سنگینی.

این روزها نظم خوابمان کمی بهتر شده. گیسو ساعت هشت یا نه صبح بیدار میشود و من هم همراهش بیدار میشوم و روز را آغاز میکنم. کتری را پر میکنم و میگذارم سرگاز. مقدمات ناهار را ازجمله شستن برنج و بیرون آوردن مواد اولیه از فریز و... انجام می‌دهم. صبحانه میخورم و سعی میکنم آلما را بیدار کنم گاهی موفق میشم و گاهی نه! کمی بعد گیسو می‌خوابد و میروم برای پختن ناهار و صبحانه آلما و رسیدگی به فرمایشاتش. و بعد همینطور تا شب لابه‌لای بیدار شدن و خوابیدن گیسو، ظرف‌ها و لباس‌ها و ملافه‌ها شسته میشوند و پهن و جمع میشوند. آشپزخانه مرتب میشود و لیوان‌های چایی پر و خالی می‌شوند و اگر خوش‌شانس باشیم عطر کیک، آشپزخانه را پر میکند. 

گیسو ساعت نه شب می‌خوابد و تا صبح فقط برای شیر بیدار میشود. آلما اما تا ساعت یک شب از این طرف به آن طرف خانه میدود. برای دستشویی و مسواک و ... منِ خسته را دنبال خودش می‌کشاند. بعد کنارم دراز میکشد و برایش کتاب میخوانم و بعد مامان یکی دیگه یکی دیگه... و البته که من به داستان بعدی تن نمیدهم!

و اینگونه من اولین نفر بیدار میشوم و آخرین نفر می‌خوابم و تا صبح هم در عالم هپروت شیر میدهم! نمیدانم از کجا انرژی می‌آورم و عاشق این چرخه‌ام. 

 

امروز آلما، عبارت شیری یا روباه را یاد گرفته بود و می‌خواست به کار ببردش. گفت مامان شیری یا روباه گفتم شیر! گفت آره چون میخواستی آشپزخونه رو تمیز کنی که کردی. من چی من شیرم یا روباه؟ گفتم توام شیر. گفت نه من روباهم گفتم چرا گفت چون میخواستم تنها برم خونه عمو! تو نزاشتی گفتم به غیر از خونه مامان جون هیچ جا نمی‌زارم تنها بری اینو یادت باشه. گفت بابایی شیره یا روباه؟ گفتم شیر گفت نه اونم روباهه چون میخواست ساعت پنج بره بیرون هنوز نرفته ساعت شیشه. 

ولی میدونی چیه روباه حداقل از شیر خوشگل‌تره! توام شاید چون تپل‌تری شیری چون شیر از روباه تپل‌تره دیگه!!! من :|  آلما: مامان ناراحت نشو حقیقته دیگه تپلی 🤣

  • یاسی ترین

نظرات (۱۰)

😍😍😍💞💞💞

شرین طعمی های زندگیتون مستدام

پاسخ:
ممنونم عزیزم ♥️♥️♥️
  • شارمین امیریان
  • سلام.

     

    چه قدر این آلما دلبره آخه 😍😍😍

     

     

    اونجایی که گفتی انگار همین دیروز بود از روزهای اخر بارداری می‌نوشتم یادم افتاد به اون جمله‌ی معروف: "تو هنوز نزایدی؟"😂😂😂

    پاسخ:
    سلاملکمممم
    بله 😍😍😍😍

    وای یادته چه وضعیتی بود 😂😂😂😂😂

    ای خداااا🌸🌸🌸

    روزی چندبار بهت سر میزدم...راستش خوب نوشتی این روزها مثل بستنی آب می شوند اما من مشتاق تمام شدن شان هستم!

    چقدر تعبیر آلما از شیر یا روباه قشنگ بود،من بیچاره با این کرونا و اوضاع خونه و بچه ها فکر کنم هیچی نیستم!

    برای شغل مورد علاقه ی همسر هم خوشحال شدم،پربرکت باشه الهی🌸🌸🌸

    پاسخ:
    مرسی عزیزم 😍😍😍
    الهی.‌.‌ این روزهای تو رو که باید گذاشت زیر آفتاب زودتر آب بشن 😁😁😁
    ای جانم ... خدا قوت بده بهت حتی تصورش هم ترسناکه 
    ممنونم عزیزم ♥️♥️♥️♥️ 

    😂😂😂😂😂 عجب جواب دندان شکنی.

     

    یاسی جان... برگشتین خونه؟

    و اینکه پدر خودتون کتاب فروشی زده ، یا پدر بچه ها؟

    چه فضولماااا🙈🙈🙈

    پاسخ:
    آره خیلی مخصوصا اونجا که گفت حقیقته! حقیقت آخه 😐

    آره بابا چند هفته‌س خونه‌ایم عزیزم 
    همسرم کتاب فروشی باز کرده
    نه خانوم اختیار دارین 🌹🌹🌹

    خسته نباشید از جابه‌جایی 
    بیا بنویس ببینیم خونه‌ی جدید چطووووره

    چرا حال خوش اون عکس من میفهمم😂..بگو بچه جان ما در مقابل شما سوسکیم... شیر کجا بود!

    پاسخ:
    چون تو یه چای‌خور اصیلی 🤩😂
    به خدااااا 😂😂😂😂

    😅😅😅

    من فکر میکردم هنوز خونه ی بابا اینا هستین.
    بسلامتی♥️

    وای چقدر عاااااالی...
    کسب و کارش پر از رونق و برکت ان شاالله🙏🙏🙏


    سلامت باشی.
    چشم مینویسم بزودی😉

     

     

     

     

     

     

     

    پاسخ:
    من این همه بمونم تهران میپکم از دلتنگی 😁😁😁
    سلامت باشی عزیزم ♥️

    ممنونم عزیزم ....

    🌹🌹🌹

    ای جان به این روزهای قشنگ شیر و روباهی تان

    واقعا چه زود میگذره چقدر حیف همش باید بدویم برسیم بهش جا نمونیم

    حالا نفهمیدیم شیر باشیم بهتره یا روباه اینطوری که آلما توصیف کرد همون روباهیم مثلا الکی :/ 😂😂

    پاسخ:
    خیلی خیلی زود میگذره ☺️

    والا آلما یه جوری روباه بودن و ناکامی خودشو قشنگ تعریف کرد و زد تو سر شیر بودن من که دلم خواست کاش منم روباه بودم 🤣

    چقدر آلماجان شیرییین زبونی میکنه :)) عزیزم 

     

    حسابی خداقوت یاسی ترین عزیزم بابت فعالیتهای در طول روزت.

     

    من چقدرررررر دوست داشتم همیشه کتاب فروشی رو امتحان کنم:) یه روز هم خواهم کرد. هم اونو هم مثلا فست فودی رو :)) باحالن.

    مبارک باشه

    و زندگی که این روزها خیلیییی روی دور تنده ، نفهمیدیم کی از نیمه مرداد هم گذشت

     

    پاسخ:
    آره حسابی ☺️😁
    ممنون عزیزم سلامت باشی 🌹♥️

    آره خیلی حال میده 
    من کافه کتاب دوست دارم ... امیدوارم یه روزی بشه 
    ممنونم عزیزم 

    وروجک بلبل زبون 

    همه این روزها رو با گیسو کوچولو هم تجربه می کنی منتها آروم ترش

    پاسخ:
    آره خیلی زبون درازه! 
    بله فکر کنم همینطوره...
    کم پیدایی رویا جون. حالت چطوره؟؟؟
    چند بار سر زدم وبت همه رمزی بود جای کامنت نبود 😁

    وای خدا یاسی چقدر قشنگن 

    عین حسای این روزای منه

    فقط من یه جور وحشتناکی وقت کم میارم و حسرت خوندن ادامه داستانت و یه عالمه وبگردی به دلم مونده

    چقدر خوب می نویسی چقدر لذت می برم از خوندنت

    ببوس گیسو و آلما رو

     

    منم روباهم خیلی وقتا ولی کاش بلد بودم مثل آلما دلمو به خوشگلیش خوش کنم لاقل :))))

    آلما چند سالشه بلا؟

     

    واااااااااااااااااااااااااای کتاب فروشی و گم شدن لابلای بوی کتاب و نوشته هاشون و مشتری های کتاب خون

    یعنی عشقه ها

    مبارکتون باشه 

    پاسخ:
    واقعا قشنگن.
    هیچ چیز دلچسب‌تر از سر و کله زدن با بچه‌ها نیست واقعا زندگی آدمو رنگی و معنادار میکنن 

    آره منم وقتم خیلی کمه بیشتر وقت رو پا گذاشتن گیسو پست‌هامو ریز ریز می‌نویسم و وبگردی میکنم یا آخر شبا.
    کاش هر روز ۴۸ ساعت بود😁

    😂😂😂 پنج سالشه 

    آره خیلی لذت‌بخشه
    ممنونم عزیزم 💚💚💚 سلامت باشین
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">