شیری یا روباه
حالا که بعضی کارها و سر شلوغیها و یک شب سردرد وحشتناک، وقفهای بین نوشتنم انداخت، شاید بد نباشد که کمی روزمرگی بنویسم.
از این روزهایِ سریع و سخت و دوست داشتنی؛ روزهایی که مثل یک بستنی شکلاتی خوشمزه تا به خودت بیایی تمام شدند. دلم میخواست حتی شده چند خط از اتفاقات این روزها بنویسم. چرا که هر چه میگذرد بیشتر میفهمم که کل این دنیا، با تمام داشتهها و نداشتههامان، با تمام سختی و آسانیها، هرچقدر هم طولانی، قصهی کوتاهیست که کاش قشنگیهایش انقدر توی ذهنم پررنگ حک شود تا همیشه بتوانم در ظرفش را باز کنم و مثل آبنباتهای کنجدی مامان یکی بگذارم گوشهی لپم و شیرینیاش را مزهمزه کنم.
مغازهی کتابفروشی به برکت وجود گیسو خانم و پاقدمش راه افتاد و چند روزیست که بابایی وقتهای آزادش را میرود مغازه و خوب میدانم که وقتی بین قفسههای کتاب قدم میزند و مست بوی کتابهایی میشود که همهشان را خودش در چند ماه گذشته خریده، چه حالی دارد. خیلی برایش خوشحالم، برای ذوقش ذوق دارم و دعا میکنم که اتفاق بدی نیفتد و همه چیز خوب پیش برود.
گیسو کاملا غلت میزند و درست است که واضح سینهخیز نمیرود اما خودش را حرکت میدهد و وقتی بروم آشپزخانه و برگردم سر جای اولش نیست! هرچقدر هم پتو و ملافه پهن میکنم بالاخره خودش را به لبهی محدودهای که تعیین کردهام میرساند و در حالی که روی شکم مانده با نقشهای فرش درگیر میشود. هر روز صداهای بامزه و متنوع از خودش درمیآورد. خوشخنده خانوم مامانی شده و با هر نگاه و هر لبخندی بهم میخندد و مرا از شوق لبریز میکند. سیزدهم مرداد پنج ماهه شد و ما یک ماه زودتر غذایش را شروع کردیم. چند روزی میشود که دوبار در روز حریره بادام میخورد و چنان دهان میگشاید و با خنده قورت میدهد انگار نه انگار که بار اولش است. من هم انقدر برای غذا دادن بهش ذوق دارم که نگو! این روزها بیشتر دستهای کوچکش را به هوای گرفتنِ هر چیزی دراز میکند. همه چیز را به دهان میبرد و ما سعی میکنیم هرچیزی را که میشود بشوریم و تمیز کنیم و در اختیارش قرار دهیم تا به دهان ببرد. باورم نمیشود که به همین زودی پنج ماه از روزی که گیسو به دنیا آمد میگذرد. انگار همین دیروز بود که مینوشتم که از روزهای آخر بارداری خستهام. راه رفتن و نشستن و خوابیدن و... همه چیز برایم دشوار بود و همراه با سختی و سنگینی.
این روزها نظم خوابمان کمی بهتر شده. گیسو ساعت هشت یا نه صبح بیدار میشود و من هم همراهش بیدار میشوم و روز را آغاز میکنم. کتری را پر میکنم و میگذارم سرگاز. مقدمات ناهار را ازجمله شستن برنج و بیرون آوردن مواد اولیه از فریز و... انجام میدهم. صبحانه میخورم و سعی میکنم آلما را بیدار کنم گاهی موفق میشم و گاهی نه! کمی بعد گیسو میخوابد و میروم برای پختن ناهار و صبحانه آلما و رسیدگی به فرمایشاتش. و بعد همینطور تا شب لابهلای بیدار شدن و خوابیدن گیسو، ظرفها و لباسها و ملافهها شسته میشوند و پهن و جمع میشوند. آشپزخانه مرتب میشود و لیوانهای چایی پر و خالی میشوند و اگر خوششانس باشیم عطر کیک، آشپزخانه را پر میکند.
گیسو ساعت نه شب میخوابد و تا صبح فقط برای شیر بیدار میشود. آلما اما تا ساعت یک شب از این طرف به آن طرف خانه میدود. برای دستشویی و مسواک و ... منِ خسته را دنبال خودش میکشاند. بعد کنارم دراز میکشد و برایش کتاب میخوانم و بعد مامان یکی دیگه یکی دیگه... و البته که من به داستان بعدی تن نمیدهم!
و اینگونه من اولین نفر بیدار میشوم و آخرین نفر میخوابم و تا صبح هم در عالم هپروت شیر میدهم! نمیدانم از کجا انرژی میآورم و عاشق این چرخهام.
امروز آلما، عبارت شیری یا روباه را یاد گرفته بود و میخواست به کار ببردش. گفت مامان شیری یا روباه گفتم شیر! گفت آره چون میخواستی آشپزخونه رو تمیز کنی که کردی. من چی من شیرم یا روباه؟ گفتم توام شیر. گفت نه من روباهم گفتم چرا گفت چون میخواستم تنها برم خونه عمو! تو نزاشتی گفتم به غیر از خونه مامان جون هیچ جا نمیزارم تنها بری اینو یادت باشه. گفت بابایی شیره یا روباه؟ گفتم شیر گفت نه اونم روباهه چون میخواست ساعت پنج بره بیرون هنوز نرفته ساعت شیشه.
ولی میدونی چیه روباه حداقل از شیر خوشگلتره! توام شاید چون تپلتری شیری چون شیر از روباه تپلتره دیگه!!! من :| آلما: مامان ناراحت نشو حقیقته دیگه تپلی 🤣
- ۰۰/۰۵/۱۶
😍😍😍💞💞💞
شرین طعمی های زندگیتون مستدام