یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

هفتاد نوع بلا

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۲۴ ق.ظ

ساعت از دو گذشته، بعد از اینکه اینستا را خون آوردم، گوشی را روی فلایت مد میگذارم و به دو طرفم نگاه میکنم؛ گیسوی تپلی و شیرینم که حقیقتا شکل فرشته‌هاست و آلمای زیبایم. میخواهم بخوابم اما انگار همین حالا و در بدترین وقت ممکن هوس نوشتن دارم! میروم دستشویی و بعد با فکرِ باز برمیگردم 😁 دوباره گوشی را دست میگیرم و از فلایت مد درش می‌آورم و پنل را باز میکنم؛ دوازده ستاره روشن دارم که فعلا نمیتوانم بخوانم چون حتمن بعدش همه‌ی حسم میپرد!

دوباره به گیسو نگاه میکنم، مدت زیادیست که دلم میخواهد در موردش بنویسم اما فرصت نشده و آلما که امروز در سن پنج سال و نیمگی اولین دندان شیری‌اش لق شد! دلم میخواست تمام ماجرا را با جزئیات بنویسم اما نمیدانم خواب مجالم میدهد یا نه و همینطور چشمِ نیم‌سوزم که نزدیک بود در راه باد کردن بادکنکی کذایی از دستش بدهم! خوب شاید بهتر باشد برگردیم به جمعه‌ی قبل، یعنی چهارم تیر تا من تعریف کنم که نزدیک بود از این به بعد همه‌ی خوب و بد دنیا را به یک چشم بنگرم!

فردای تولد بابایی، آلما خانم خودش را منزل مامان جون دعوت کرده بود، از ظهر رفته بود آنجا، من هم که یک هفته بود ندیده بودمشان غروب رفتم تا سری بزنم و با صحنه‌ی تدارکات تولد توسط آلما و عمه‌هایش مواجه شدم. گویا آلما به تکاپویشان انداخته بود که برای بابایی‌ش تولد بگیرند. پدر همسر هم کیک خریده بود و قرار بود زنگ بزنند عمو و زن عموی آلما هم بیایند. یعنی در واقع ایشون، اتاق فکر تولد سورپرایزی شده بود و بماند که بنده بعدا توسط همسرم مورد مواخذه قرار گرفتم که تو چرا گذاشتی برام تولد بگیرن 😑 انگار که من باید جلوی همه می‌ایستادم و میگفتم دست نگهدارید 😑 

خلاصه توی این گیر و دار من گیسو را بردم توی اتاق که بخوابانم؛ گذاشتمش روی پا و آلما هم با بادکنکی آمد پیشم. مامان اینو باد میکنی؟ توی همین بادکنک مزخرف چراغ ریزی تعبیه شده بود که بعد از باد شدن روشن میشد. بادکنک را گرفتم جلوی دهانم و شروع کردم به فوت کردن. یک... دو... بومممممم یک صدای بلند و دردی وحشتناک توی صورت و چشمم. چیزی که الانم با یادآوریش مو به تنم سیخ میشود. دستم را گذاشته بودم روی چشمی که جرات نداشتم بازش کنم و بعد فهمیدم که اصلا نمیتوانم بازش کنم. گیسو را آرام گذاشتم پایین و خواهر همسر را صدا زدم میترسیدم مادر همسرم و دیگران را بترسانم اما حس واقعی‌ام این بود که جیغ بزنم کور شدمممم. وقتی خواهر همسرم آمد توی اتاق بهش گفتم فقط بگو چشمم سرجاشه یا ترکیده. بعد هم مراحل شستشوی چشم و قرص مسکن و گذاشتن یخ و... اما درد زیاد بود و حساسیت به نور شدید و نمیتوانستم چشمم را باز کنم. آن شب توی عکس‌های تولد من یک چشمی بودم و همسرم از شدت معذب بودن سردرد داشت فقط آلما بود که میخندید 😂😂😂

فردا که بیدار شدم چشمم تار بود. تمام هفته به رفتن به چشم‌پزشکی گذشت. چون که دکتر گفت چشمت خونریزی کرده و خراش هم داره  و هر دو روز باید معاینه بشی. مطب شلوغ، کرونا، نوزاد شیرخوار توی ماشین، دخترک پنج ساله شیطون توی ماشین، همسری که نتونسته بره سرکار توی ماشین! به‌به...

تو ماشین شیر بده، همسر چش غره بره که جمع خودتو 😂 تو ماشین پوشک عوض کن. یک بار هم که من توی مطب بودم گیسو پی‌پی کرد روی پیراهن بابایی! پلیس هم سوت میزده که راننده پراید حرکت کن 😂 بدجا پارک کرده بود. همسرم هم پوشک را نشانش داده و به اوضاع خرابش اشاره کرده! یک بار هم مجبور شده بود نیم ساعت توی خیابان قدم بزند تا خانم بخوابد. 

خلاصه که هفته‌ی سختی بود هم برای من هم برای بقیه. بچه کوچک که داشته باشی حتی حق نداری کور شوی. 

هی گفتند صدقه بدید خطر از سرت گذشت. هفته‌ی قبل دوبار ماشینمان خراب شده بود و حدود یک ملیون خرج برداشت و یک سری بلاهای خرده‌ریز! همسر هم هر روز صدقه میداد. با این حال بلا دور نشده بود😁 نمیدانم نرخ صدقه‌ها عوض شده یا چه!

یک شب هم کابوس بسیار وحشتناکی دیدم؛ خواب سقوط آلما از بلندی و از دست دادنش که قبلا هم دیده بودم و همزمان بختک افتاد روم؛ به حالتی که تا حالا دچارش نشده بودم. دست محکم و مردانه‌ای را روی دهان و دماغم حس کردم؛ به شکل کاااااملا واقعی. و انقدر دست و پا زدم و تقلا کردم که خفه نشم و او هم با قدرت دستش را نگه داشته بود تا اینکه یکهو از خواب پریدم....

جمعه بعد از گذشتن یک هفته‌ی مزخرف مامان اینا اومدن خونمون  و شنبه ما رو با خودشون آوردن تهران. سیزدهم واکسن چهار ماهگی گیسو را با مامان و بابام رفتیم. تمام بدنم برای گریه‌هایش میلرزید و توان بغل کردنش را از دست داده بودم. وضعیت شهرها هم قرمز شد و فعلا گیر افتادیم تهران 😂😂😂 تا احتمالا پدرهمسر بتواند با روشی مثل دفعه‌های قبل برمان گرداند ولایت.

الان هم ساعت سه و بیست دقیقه شد و نمیدانم از چه اینگونه خودم را یی‌خواب کردم!

 

  • یاسی ترین

نظرات (۱۵)

  • پادکست طلوع بینهایت
  • پادکست طلوع بی‌نهایت را می‌توانید از طریق پلتفرم زیر گوش کنید
    👇

    https://enama.ir/Tolouebinahayat

    جهت کمک مالی به پادکست ما به لینک زیر مراجعه کنید 
    https://www.payping.ir/d/SeUA

    سلامممم،من هم بعد از دوساعت بیداری وسط خواب!توسط روشنا خانم!آمدم برایتان بنویسم که چقدر زندگی های فعلی مان شبیه است...آرشیو را می خوانم و هی با خودم می گویم ا پس یکی هست که همسرش مثل آقای میم شب بیدار روزخواب؟ا  همسرش سیگار کشیدن های یواشکی هم دارد؟ا همسرش اهل گشت و گذار و حرف زدن نیست؟ا دوتا دختر همسن و سال دخترهای من دارد؟ااااا بین دخترهایش می خوابد و همسرش تنها؟؟؟؟اهل نوشتن هست و زندگی را خوب تعریف می کند و حتی مثل من حق کور شدن!!!هم ندارد...خوشحالم که پیدا کردم تان...دوست داشتید تایید کنید یا خصوصی باشد برای من فرقی ندارد مهم این بود که بگویم چقدر از پیدا کردن و خواندتان خوشحالم

    پاسخ:
    سلااااامممم خیلی خوش اومدی دوست من ❤❤❤
    ای وای چه جالببببب
    پس واجب شد حتمن بیام قصه‌ی مشابهم رو بخونم 😊😊😊
    از آشناییت خوشوقتم عزیزم 

    بلا به دور مادر. دیگه زورمون به گوسفند که نمیرسه اما یه خروس قربونی کنین. ایشالا سرتون سلامت و دلتون شاد باشه. هوارتا بوس و بغل.

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم  ❤ بله نهایتا در حد تخم‌مرغ 😂
    ممنونم عزیزم  سلامت باشی  ❤❤❤
    😚😚😚😚😚😚
  • نیــ روانا
  • دکتر بهت نگفت راستشو بگو چشمت چجوری آسیب دیده؟؟

    من ی بار خوردم زمین و مچ دستم و کنار چشمم آسیب دید

    بعد از سه روز دور همون چشم قشنننگ کبود شد

    رفتم دکتر گیر.داده بود که درمان ضربه خوردن با زمین خوردن متفاوته و اگر ضربه خورده بگو!

    نمیتونست قبول کنه با زمین خوردن چشم کبود میشه :))

     

    انشالله که همه چیز به خیر بگذره و همتون خوب باشید

    احتمالا برق مسیر قطع بوده صدقه ها به موقع نرسیدن :دی 

     

    دم گیسو گرم

    بزار بابایی ی ذره در جریان سختی کار قرار بگیره :))

    پاسخ:
    😂😂😂😂 نه چون ظاهرش خیلی غلط‌انداز نشده بود 
    من از اونجایی که حادثه زیاد می‌آفرینم یه بار انگشتم رفت تو چشمم😂😂😂😂😂😂 ولی اون دفعه مثل این بار آسیب به مردمک نبود خداروشکر فقط خورده بود به قسمت سفیدی چشمم اما ظاهرش بسیار غلط انداز بود 😁😁😁 بدجوری خون افتاده بود و دقیقا زمانی این اتفاق افتاد که مهمون داشتم و هرکس میدید باورش نمیشد انگشتم رفته تو چشمم 

    دکتر بهت نگفت دستش بشکنه زمین 😂😂😂 بعضی وقتا واقعا شرایط مشابه پیش میاد.
    ممنونم عزیزم 
    آره شایدم مشکل قطعی برق بوده 😂 چون ما قبل از حادثه خشکه حساب کرده بودیم😁

    آره حسابی از خجالت پدر دراومده بود😁😁😁

    شرایط‌‌تون شبیه شرایط خواهرمه، با این تفاوت که اون شاغل هم هست و مصیبت‌هاش چند برابره:)

    خدا صبرتون بده واقعا مادری کردن صبر عظیمی می‌خواد. تن‌تون سالم و دلتون شاد.

    الان بهتره چشم‌تون؟

    پاسخ:
    ای وای واقعا شاغل بودن با بچه‌داری خیلیییی سخته. من همیشه خداروشکر میکنم که حداقل شاغل نیستم چون واقعا نمیکشم کم میارم. خدا به خواهرت قوت بده.
    بله خیلی صبر میخواد. من همیشه به دوستایی که دنبال این هستن که شرایط مالیشون بهتر بشه بعد بچه بیارن میگم، خدا همیشه روزی بچه رو میده و من بهم ثابت شده هر بچه روزیشو میاره فقط تنها چیزی که هر چی داشته باشیش باز کمه صبر و حوصله و تحمله.
    ممنونم عزیزم  
    آره خوبم نسرین جان کامل خوب شدم

    سلام و صبح بخیر...

    بلا دور باشه ان شاالله🙏

    چقدر به خیر گذشته که برای چشمتون اتفاقی نیوفتاده

    خداروشکر...

    عجب هفته ی پر ماجرایی.

    درسته که پستتون پر از حادثه بود اما دلم قنج رفت

    از توصیفاتتون.

    چقدر خوب که پیش پدر و مادرتون هستید.

    تا باشه ازین گیر افتادن ها😂

    مراقب خودتون و دخترهای شیرینتون باشید♥️❤️♥️❤️

    پاسخ:
    سلام روزتون بخیر عزیزم 
    آره واقعا خدا رحم کرد 😊😊😊
    آره خیلی هفته‌ی پرکاری بود  😁
    ممنونم عزیزم ❤
    آره بعد از اون اتفاقا چند روز استراحت میچسبه 😊😃
    ممنونم عزیزم ❤❤❤

    خدا رو شکر به خیر گذشته 🌸

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ❤
  • شارمین امیریان
  • سلام

     

    ای وای چقدر وحشتناک... الان چطوری؟

    پاسخ:
    سلام عزیزم 😍
    الان خوب خوب شدم فقط دکتر گفت ماه بعد بیا چکت کنم 

    وای یاسی جان چه کردی با خودت

    دقیقا این بادکنک ها یه بار هم برای ما ترکید و بماند که آن شیء چراغ دارِ بی معنی اش پرت شد سمت بچه و چقدر خدا رحممان کرد؛ نمی دونم چرا بترک میسازن این بادکنک هارو آخه انواع دیگه بیشتر نترک هستن😁

    از اتفاقات توی ماشین با بچه ی کوچک چه احساسات مشترکی دارند مامان ها، می خواندم و میخندیدم ولی از سختیش دلم برات کباب شد...

    بلا از شما و از همه دور باشه ان شاءالله🌷 

    پاسخ:
    ای وای راست میگییییی؟؟؟؟؟ آخه این چه چیزیه که ساختن چقدر خطرناکه 
    آره خیلی بترک بود 😂😂😂😂 من فقط دو تا فوت توش کرده بودم 
    ای جانم عزیزم 😍😍😍 مامانا همدیگه رو درک میکنن واقعا هم خنده‌داره 😂😂😂😂😂
    سلامت باشی دوست من ❤❤❤

    سلام یاسی جونم :(

    الان بهتری؟ واقعن خیلی ترسناک و غیر منتظره بوده این که چراغ تو بادکنک باشه و ...و خدا رو شکر به خیر گذشته. من واقعن همیشه از بادکنک باد کردن متنفر بوده و هستم و هروقتم یکی داره این کارو میکنه من میرم یه گوشه سنگر میگیرم :)))

     

    واقعن با بچه کوچیک خیلی سخته همه کار. واقعن هرکار جز همون نگهداری بچه به نظر من غیر ممکنه :))

    ولی مرسی از تو که میای وسط این شلوغیا درباره اتفاقات مختلف مینویسی. من مدتهاست تنها ستاره روشن پنل مدیریتم وبلاگ توئه. :)

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    آره قربونت برم خوبم خداروشکر که به خیر گذشت.
    من بعد از این اتفاق متوجه شدم که خیلیا از بادکنک بادکردن میترسن! و من چرا تا الان فکر نکرده بودم چقدر میتونه موقعیت خطرناکی باشه. حالا بیای و اون چراغ رو هم توش کار بزاری و دقیق بخوره تو تخم چشم آدم 😂😂😂😂

    آفرین دقیقا. وقتی بچه هست همه کار یه شکل دیگه به خودش میگیره 😁
    عزیزمی😘
    اخییییی چه حس خوبی 😍😍😍😎😎😎

    من چرا اون قسمت کثیف شدن لباس و نشون دادن پوشک به افسر پلیس انقدر خندیدم که اشکم در اومد؟ 

    و اخ جون تو رو خدااااا یکم تهران گیر بیافت امتحانا تموم شه بیام ببینمت!

    حالا دو تا بچه قد و نیم قد داری که داشته باش! تو ادرس بده من میام دم در، یه ربع با سه فرزندت تو محله تون قدم میزنیم بعد شمارو تا دم در بدرقه میکنم! حالا تا منم بیام ولایت و چون جزام ندارم بیام توی خونه تون پلاس شم و خودت میدونی چی دارم میگم دیگه😂

    ضمن اینکه بگردم برای چشمت🥺 

    پاسخ:
    😂😂😂😂😂
    عزیزدلم 😘😘😘 فعلا که گیر کردیم 
    قربونت برم من ❤
    نه ما یزیدیم وسط تابستون تو خیابون نگهت میدادیم 😁

    فدات عزیزم ❤
  • بهی ستوده
  • عزیزم چه تجربه بدی بوده 

    ولی خدا خیلی رحم کرده

    انشالله بلا دور باشه از شما

    مواظب خودت باش

    پاسخ:
    اره واقعا 
    خیلی ممنونم عزیزم سلامت باشی ❤❤❤

    الان حالت چطوره یاسی جانم؟ چشمت خوب شد؟

     

    دارم قیافه پلیس رو وقتی همسرت پوشک بهش نشون داد تصور میکنم :)))))))

    پاسخ:
    خوبم عزیز دلم ❤😚🌷
    آره چشمم خوبه 

    😂😂😂😂

    چه اتفاقاتی افتاد برات طفلک من! من از بادکنک باد کردن خیلی میترسم😐... همون تهران بمون ، بعد مدتها پیش مامان خوش میگذره هر چند آدم بعد ازدواج فقط خونه خودش😎... صدقه حسابی بذار...

    پاسخ:
    اره اتفاقات غیرمنتظره...
    واقعا من تا به حال به ترسناک بودن بادکنک باد کردن فکر نکرده بودم 😁
    آره هم خوش میگذره هم هیچ جا خونه‌ی آدم نمیشه 

    خیلی گذاشتیم امیدوارم کفایت کنه 😂😂😂😂
  • غ ز ل بانو
  • وای خدایا ببین بچه داری چه بلاهایی که سر آدم نمیاره :))

    خدا بهتون ببخشه جفتشونو

    منم همش فکر میکردم خدا رحم کرده ازش به گیسو نخورده که روی پات بوده

     

    خدا روشکر که بهتری

    یک وقتایی زندگی ایک مدلی میسه از هر طرف میرسه

    بعد یهو همه چیز آروم میشه

     

    یعنی پی پی اش از پوشک پس داده بود؟ :))

    حماسه آفریده:))

    پاسخ:
    خیلی ممنونم عزیزم 😊😍
    آره واقعا خداروشکر به بچه نخورد....

    آره 😂😂😂😂😂 نمیدونم چرا. تو بغلش بوده خیلی معمولی. بعد متوجه شده که پیراهنش خیسه😂😂😂😂😂 و کمر گیسو نیز هم.
    آره حسابی 

    خوش اومدی دوست من 😊🌷
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">