تولد
از وقتی یادم میآید عاشق تولد و مناسبتها بودم. و چون خودم و تمام اعضای خانوادهم تولدهایمان نیمهی اول سال است از اردیبهشت که تولد مامان است ذوق داشتم تا شهریورِ خودم. شاید هم تنوعش برایم جذاب بود. درست است که معمولا مهمانی دعوت نمیکردیم اما همین که کیک میخریدیم و کادویی رد و بدل میشد برایم جذاب بود. چیزی بود که روزمرگی و روتین را برهم میزد و من عاشق همین بودم. بزرگتر که شدم برای خودم کسی شده بودم و کارت پستال میخریدم و هدیه و جایی قایمشان میکردم که طرف نبیند! این کار را شبهای عید هم میکردم. حالا که آلما را میبینم و شور و شوقش را، یاد خودم میفتم و تابستانهایی که با شربت و مربا آلبالوهای مامان، با میوههای خوش رنگ و لعاب و بوی کولر آبی و تولدهای پشت سر هم برایم جذاب میشد و صد البته تعطیلی مدرسه و حیران رفتن... وقتی آخرین امتحان را میدادیم و توی آن گرما به خانه میرسیدیم و خلاص. حالا باید منتظر برنامهریزی خانواده میماندیم تا برسیم به بهشت کوچکمان، اگر نزدیک شهریور میرفتیم تمام روز را لای بوتههای تمشک و پای درخت فندق سر میکردیم و دستهایمان را به هوای مزهی بینظیر گردوی تازه رنگی میکردیم...
دیروز که همسرم به خانه برگشت و لابهلای خریدهایش چشمم خورد به پلاستیک گیلاس، بهش گفتم هیچ سالی نبوده که تولدت گیلاس نداشته باشیم چه خوب شد خریدی 😊
از صبح آلما هزار جور برنامهریزی کرد و خودش برنامهش را بهم میزد و ما مرده بودیم از خنده. اولش که یک دور مفصل دعوا کرد که چرا مامان جون اینا رو دعوت نکردین. همسرم گفت نمیدونستم دوست داری مهمون داشته باشیم آلما گفت شما چجور پدر مادری هستید که نمیدونید من چی دوست دارم چی دوست ندارم 😑😑😑 بعد رفت توی فاز سورپرایز کردن بعد یادش میرفت که قرار بوده بابایی را سورپرایز کند. مدام هم استرس داشت و مثلا میگفت بابایی در یخچالو اصلا باز نکنی فقط میتونی از فریزر استفاده کنی 😂😂😂 چون کیک توی یخچال بود. یا مثلا وقتی داشت برایش نقاشی میکشید استرسی میشد و هی میگفت باباااااا من دارم برای خودم نقاشی میکشم 😂😂😂😂 بعد گفت بابایی مامان برات شعر نوشته😂😂😂 چون از من پرسید چی مینویسی گفتم یه چیزی برای بابا، گفت شعر؟ گفتم آره! آخر سر هم طاقت نیاورد و قبل از اینکه وقتش شود کادو بابایی را که مجموعهی نقاشیها و کاردستیهای آلما با نامهی من (پست قبلی)، داخل یک ظرف لوپلوپ بود و من بهش روبان بسته بودم داد بهش و گفت تولدت مبارک!
در ضمن تِم هم انتخاب کرده بود و هر سهتامان لباسهای سفید و مشکی پوشیدیم. برای خودش و من دامن خالدار انتخاب کرد. توی نقاشیاش هم دامن خالدار کشیده.
و اینطور شد که دیشب هم یکی از بهترین شبهای زندگیمان را کنار شیرینی آلما و گیسو گذراندیم.
یکی از نقاشیهای آلما
وقتی بهش گفتم بشین کنار کیک تا ازت عکس بگیرم، نمیدانم چرا با ژست یوگا نشست! کادوی بابایی هم که مشخص است! شمع هم گفته بودم خود متولد بخرد که فراموش کرد و مجبور شدیم از شمع صفر که داشتیم استفاده کنیم 😁
- ۰۰/۰۴/۰۴
مبارک باشه
ایشالا همیشه با هم خوب و خوش و سلامت باشین با یه عالمه اتفاقای خوب