یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

یکم خودمونی حرف بزنیم

استراحت یعنی دراز بکشی، چشم‌هاتم ببندی، یکم انرژی بگیری تا برای ساعت‌های بعدی که قراره سرپا باشی آماده بشی ولی نمیدونم چرا با یک چشم باز توی گوشی‌م :/ دلم میخواد وب‌گردی کنم.

هوا گرم شد. همینقدر زود و یهویی :( آخه انقدرم گرم نیست که کولر بزنیم. یه جوریه. دَم داره. خونمون انگار داعش حمله کرده. آلما با قدرت هرچه تمام‌تر ترکونده. دیروز بابایی تو اتاق خوابیده بود اومد بیرون با تعجب گفت چه خبره چیکار کردید تو هال. گفتم کردید نه کرده! من که مثل یک حیوان مفید بودم همش داشتم شیر میدادم. حالا از اون همه ریخت و پاش آلما چیزی جمع نشده. آلما هم که اگر هم بخواد کار کنه و جمع کنه حتمن باید خودمم پا به پاش باشم و ترغیبش کنم به جمع کردن وگرنه خودش تنهایی همش حواسش پرت میشه و هی باید بگی که از گفتن زیاد نتیجه‌ای هم حاصل نمیشه جز لجبازی. هیچ کاری نکردم. میخواستم پست بزارم تمرکز ندارم‌. نه استراحت میکنم نه پامیشم کار کنم 😂 الاناس که گیسو پاشه. هی نگاش میکنم میبینم خوابه. آلما هم محو کارتون. باز خوبه صداها کمن. یه ساعت‌هایی توی روز آلما بی‌وقفه حرف میزنه. گیسو گریه میکنه تلوزیون هم با صدای زیاد تا کم میکنم آلما غر میزنه کم نکنننننن دارم نگاه میکنم 😐

آقای همسر رو مبل داره خرخر میکنه. در دوران قرنطینه جدید به سر میبرد. کتابخونه باز تعطیل شده. 

میگما پاشم یه چایی بزارم؟ 

یکی از اتفاقای مسخره و خنده‌دار تو خونه ما اینه که قوریمون میشکنه! تا حالا چندین بار شکسته. یا اینکه درش میفته میشکنه.

مامانم یه قوری جدید خریده برام‌. درش رو هم با نخ به دسته‌ش بسته 😂

یادم افتاد دبستانی که بودم پاک ‌کنم رو نخ میکرد مینداختم گردنم!!! چون همش گمش میکردم. 

وقتی پاک‌کن می‌افتاد زیر میز انگار افتاده بود توی مثلث برمودا پیدا کردنش محال بود.

نیم ساعت پیش زنگ درو زدن، انقدر تو حال خودم بودم یک متر پریدم هوا. رفتم از تو چشمی نگاه کردم دیدم خانم همسایه‌س واسه همین بدون اینکه چیزی سرم کنم درو باز کردم احوال‌پرسی کرد توی پیش‌دستیمون که بهش شیرینی داده بودم شکلات ریخته بود پس بده. موقعی که میرفتم آشپزخونه شکلاتا رو بزارم نگاهم افتاد تو آینه به خودم دیدم موهام مثل برق گرفته‌ها شده بوده 😂 نه که دراز کشیده بودم و یهو پریدم، موهام مثل انیشتین بود.

ظهر داشتم با عجله پلو میپختم و شامی سرخ میکردم آلما هم زیر دست و پام هی حرف میزد. فکر کنم خیلی سرسری بهش اوهوم گفته بودم یهو پرسید مامان داری میفهمی چی میگم؟ 😁 مردم براش.

 

 

  • یاسی ترین

آلما سرش را میگذارد توی گردنم؛ دقیقا آن‌جایی که گیسو را میگذارم و آروغش را میگیرم. میگوید مامانی بوی نی‌نی میدی! بیشتر بویم میکند و خودش را بهم میچسباند. حس خوبی دارم از حرفش و از کارهایش.

از شبی که داشتم بستری میشدم و توی ماشین گریه کردم، انگار دلم پیش آلما مانده بود. از همان شبی که فکر میکردم شاید برنگردم و عذاب وجدان گرفتم که چه کاری بود چرا دوباره باردار شدم اگر در حین زایمان بمیرم بچم چی میشه چرا همه‌ی وجودم رو براش نگذاشتم؟ چرا مراقبش نبودم... میدانم دیوانگیست. میدانم دور از عقل به نظر میرسد اما این‌ها حس‌هایی هستند که تجربه کردم و میدانم اگر راجع بهشان حرف نزنم مثل خوره روحم را میخورند. اگر بیرون نریزم کم‌کم انقدر بزرگ میشوند که تمام ذهنم را اشغال میکنند و نمیدانم این چه مرضیست که دارم؛ مثل گوله‌برفی که از بالای کوه حرکت میکند و میغلتد و تا به پایین برسد بهمن میشود؛ اگر جلوی فکرهایم را نگیرم غرقم میکنند. مدام چهره‌ی آلما با آن کلاه سفید گربه‌ایش یادم می‌آمد که با چشم‌های درشت و متعجبش نگاهم میکرد. انگار میخواستم برای مدت طولانی از بچه‌م دور بشم. انگار داشتم رهایش میکردم. نمیدانم چقدر باید بنویسم تا تمام شود...

وقتی توی حیاط بیمارستان دخترکم را گل به دست دیدم دلم میخواست همه چیز و همه کس بروند و محو شوند تا فقط من بمانم و او، تا بغلش کنم و بدانم که هنوز دوستم دارد و بهش بگویم خوشحالم که دوباره پیش همیم. اما او فقط سراغ خواهر کوچولویش را میگرفت! و خیلی محلم نمیگذاشت. چند روز اول هم همینطور بود و کم‌کم نزدیکم آمد.

نمیدانم چرا این مدت حس میکردم کار بدی در حق آلما کرده‌م. احساس عذاب وجدان داشتم دلم میخواست زمان به عقب برگردد تا آلما دوباره نوزادی در آغوشم شود اما این بار با او بهتر باشم. حوصله بیشتری به خرج دهم. افسرده نباشم. از همه چیز متنفر نباشم. شیر داشته باشم و از شیر دادن بهش بدم نیاید. اگر نخوابید یا گریه کرد یا هر چه، عصبی نشوم، کم نیاورم. بزرگتر هم که شد بیشتر برایش وقت بگذارم. کمتر بهش سخت بگیرم. با خودم فکر میکردم یعنی کودکی آلما تمام شد؟ به همین زودی؟ من چه کار کردم توی این پنج سال؟؟؟ کاش یک بار دیگر فرصت داشتم تا برایش جبران کنم. کاش به جای گیسو دوباره آلما را داشتم. گاهی حس بدی به گیسو پیدا کردم و فکر میکردم جای آلمای مرا گرفته. تمام این حس‌های عجیب غریب را فقط یک بار خیلی خلاصه توانستم به یکی از دوستانم بگویم و یک بار که گریه کرده بودم همسرم از چشم‌های سرخم فهمیده بود. وقتی برایش گفتم، گفت تو بهترین مادر برای آلما بودی به این فکرهات بها نده. در برخورد با اطرافیان و مادربزرگ‌ها و عمه و دایی آلما نگران بودم که کسی برخوردی نکند که بچم غصه بخورد. هرچند برخوردهایی دیدم که قلبم به اندازه‌ی آلما کوچک شد و نازک و به جایش غصه خوردم اما الان که دارم مینویسم انگار خیلی سال از این حسم گذشته و توی ذهنم ته‌نشین شده. حس میکنم حالم بهتر شده. با فکر کردن به چیزهایی که گفتم اشکم سرازیر نمیشود. نمیدانم شاید این هم نوعی افسردگی بود! گاهی فکر میکنم به تفاوت شرایطم؛ آن روزها همسرم چند روز اول خیلی هوایم را داشت اما خیلی زود انرژی‌اش تمام شد. حس میکردم رهایم کرده، خیلی روزها تنهایم گذاشت و به جای کمک کردن و حمایت، مدام ازم ایراد گرفت و سرم غر زد. تمام کاسه کوزه‌های عالم را سرم شکست و به جای اینکه از خودخواهی‌ش کم کند و به وقتی که برای خانواده میگذارد اضافه کند، بیشتر در حاشیه رفت و فکر مسائل شخصی خودش بود. بیشتر وقت‌ها احساس میکردم منم و آلما؛ تنهای تنها. تا کم‌کم بهتر شد و بهتر شدم. اما حالا خیلی فرق میکند. انگار او هم تجربه کسب کرده و دوست ندارد دوباره مرا مثل آن روزها آشفته و بی‌قرار ببیند. لابد من هم از فشار احساس مسئولیت فرار میکردم. مسئولیت سنگین بچه. لابد من هم ناراحت بودم که آسایش و آرامشم گرفته شده، تمام رویاهای شیرین دوران بارداریم تبدیل شده بود به یک عالم خستگی و کمبود خواب و حسرت.

مادرم بعضی وقت‌ها بهم میگفت تو نباید بچه دوم بیاری خیلی سختت میشه دست تنهایی آلما هم که خیلی انرژی‌بره تو از پسشون برنمیای. و هر بار که این حرف را میزد دلم می شکست. شاید او از روی دلسوزی میگفت اما من حس میکردم این به این معناست که من نقصی دارم. توانایی‌ام کم است.  یا مادر خوبی نیستم. انگار داشت بهم میگفت تو همینی که آوردی رو باهاش حوصله کن و جمعش کن دومی پیشکش. شاید هم واقعا منظورش به همین تلخی بود! چون مادرم خیلی در مورد آلما سرزنشم کرده بود خیلی بهم ایراد گرفته بود خیلی دخالت کرده بود...

ولی حالا احساس میکنم خودش هم میبیند که نه تنها از پسشان برمی‌آیم بلکه رفتارم هم بهتر شده. با خودم فکر میکنم چرا این حرف‌ها را بهم میزد چرا نگرانم میکرد چرا نسبت به توانایی‌هایم مرددم میکرد...

چند شب پیش داشتم فکر میکردم برفرض که زمان به عقب برمیگشت و آلما دوباره به دنیا می‌آمد، واقعا چقدر میتوانستم متفاوت باشم؟ چه کار بیشتری برایش میکردم؟ شاید واقعا برایش کافی بوده‌ام. خاطرات خوبمان از جلوی چشمم میگذشت؛ خنده‌های شیرینش، اولین‌های هیجان‌انگیزش، ذوق نگاهِ کنجکاوش و تمام آنچه که با هم تجربه کردیم...

احساس میکنم حالا که گیسو آمده، عشقم به هردوشان میتواند مثل دو بال قوی، پرنده‌ی قلبم را از جا بکَند و پرواز دهد.

میتوانم لحظه‌ لحظه‌ی پنج سال و چهار ماهگی آلما و یک ماهگی گیسو را به سینه بکشم. بچشم و مزه‌مزه کنم. همین آلمای حرف‌گوش‌ نکنِ پدر در بیاور را با تمام وجود بخواهم. با همین دخترک شلخته‌ی قانون‌گریز و در چهارچوب قرار نگیر حال کنم! هر صبح که بیدار میشویم از اینکه دستشویی نمیرود و دست و صورتش را نمی‌شوید به جای صبحانه خوردن میگوید میخوام زنگ بزنم مامان جون، وقتی صدایش میکنیم برای ناهار هزار جور بهانه بیاورد، دلش بخواهد غذا را بدون قاشق چنگال و با دست بخورد. موهایش را شانه نکند و نگذارد با کش ببندم یا تل و گیره بزنم.  توی حمام نگذارد بشویمش و از مسواک زدن فراری باشد و هر خوراکی‌ای را به چرک‌ترین شکل ممکن بخورد و به فرش و زمین و در دیوار بمالد و مدام بهانه بیاورد و خواسته‌های مختلف داشته باشد و گوشی بخواهد و روزی هزار تا بازی دانلود کند و پاک کند و گوشی‌م را هر بار تبدیل به ویرانه‌ای کند که برنامه‌هایم را گم کنم و بعضا تلگرام و واتس‌اپم را پاک کند! لباس‌هایش را خودش به زشت‌ترین شکل ممکن سِت کند و هر لباسی را نپوشد و نگذارد مرتب و شیکش کنم و سر و وضعش همیشه نامرتب باشد هیچ وقت چشم نگوید و همیشه مخالف باشد و لج کند... باز هم بگویم یا کافیست؟؟؟ 😂 از همه‌ی این‌ها ناراحت نباشم و فکر کنم چطور میشود همین روزها و با همین شرایط از زندگی لذت ببرم. 

حتی در مورد شش ماهگی گیسو تخیل نداشته باشم، به این فکر نکنم اگر یک سالش شد حرف میزند؟ کِی راه میرود؟ چه شکلی خواهد شد...

با همین خواب‌های کوتاهش و زمان‌های زیادی که صرف شیردادن و آروغ گرفتنش میکنم کیف کنم. شب‌هایی که همه خوابند و گیسوی کوچکم  با دست و پا زدن و صداهایی که از خودش درمیاورد بیدارم میکند و بدن کوچک و نرمش را در آغوش میگیرم و تا شیرش را بخورد چرت میزنم، با همین لحظه‌ها خوش باشم و به هیچ چیزی فکر نکنم. 

دلم میخواهد همین لحظه را نه یک بار که هزاران هزار بار مزه‌مزه کنم و بعد به سینه بکشم، مبادا حسرتی از آن به دلم بماند...

چند روز پیش رفته بودم حمام، همسرم را صدا کردم و گفتم شونه و قیچی بهم بده. آلما گفت چیکار میکنی؟؟؟ گفتم میخوام موهامو یکمی کوتاه کنم گفت وای کوتاه نکن موهات قشنگن! گفتم فقط یکمی، خیلی تغییر نمیکنه.

موهایم حسابی نرم شدند و حال آمدند. این بار به جای کچل کردن فقط کمی کوتاه کردم :) 

 

 

  • یاسی ترین

خوب عرضم به حضورتان که

۱. سال‌های ابری. علی‌اشرف درویشیان.

۲. سو و شون. سیمین دانشور.

۳. سگ ولگرد. صادق هدایت.

۴. سرگذشت یک ندیمه. مارگارت اتوود. 

۵. سه قطره خون. صادق هدایت.

۶. ساعت‌ها. مایکل کانینگ‌هام.

۷. سال‌ها. ویرجینیا وولف.

  • یاسی ترین

دیروز چهارشنبه سوری بود. در حالی که مشغول کارهای گیسو و رسیدگی به غرغرهای آلما بودم، از بیرون تک و توک صدای ترقه و بمب و... می‌آمد. یادم میرفت به روزهای گذشته؛ نوجوانی و یک عالمه انرژی و اینکه تمام شوق و ذوق و آرزویم این بود که با برادرم و خاله‌م فقط بتونم برم بیرون و تماشا کنم همین. نه دوست داشتیم بمبی بندازیم و نه میخواستیم دور آتشی برقصیم. فقط پیاده برویم اطراف خانه و گشتی بزنیم و پدرم به عنوان فرد همیشه مخالف، با اخم‌های گره کرده دلش نمیخواست خاله‌م با ما باشد و حتی اگر نبود هم حتی مخالف بود. روزها گذشتند و من خودم اگر یک میلیارد هم دستی بدهند دلم نمیخواهد با خاله خانمم تا سر کوچه هم دو قدم بروم 😂 آن روزها هم مسئله برای من و داداشم خاله نبود، ما دوست داشتیم از خانه بزنیم بیرون و چیزهای جدید و هیجان‌انگیز ببینیم. و الان بعد از گذشت شاید بیست سال باید دستمان را بگیری و بکشی ببری بیرون!

امسال سر و صدای چهارشنبه سوری از همیشه کمتر بود؛ خدا کند کم‌کم چیزهایی که ربطی به سنت‌هایمان نداشت به دست فراموشی سپرده شوند و سال بعد و سال‌های بعد کنار آتش کوچک و زیبایی، شاد باشیم. 

مادرم همیشه میگفت، خانه‌تکانی تا چهارشنبه سوری باید تمام شود و هر چیز خراب و شکسته‌ای که هست دور ریخته شود. 

دلم میرود پِی آن سال‌هایی که مامان دم عید همه جا را میزد به هم. بوی پودر و وایتکس بیشتر از همیشه می‌آمد. دیوارها را چرا از سقف دستمال میکشیدیم تا پایین؟؟؟؟ :| و بابا که همیشه با شیشه پاک کردن‌هایش سکته‌مان میداد و با نوک پا لب پنجره می‌ایستاد! یادش بخیر سبزه سبز کردن‌های هر سال مامان. سفره هفت‌سین‌ها، خرید‌ها و شلوغی‌های میدان تجریش... کجاست آن همه شور و حال؟ 

آلما امروز رفته خانه مامان جونش. گیسو خواب است و من دراز کشیدم و فکر میکنم؛ به این که چه چیزهایی برای هفت‌سین کم دارم. به این که چقدر دلم میخواست شیرینی درست کنم، به اینکه چقدر دلم میخواست از خانه بزنم بیرون، راه بروم، خرید کنم... به اینکه خوشحالم که لباس نو دارم! به اینکه شکر خدا سالمیم، خرید و سفر و مهمانی همیشه هست.

دیروز بعد از دو هفته مهربانی و صبر با همسرم دعوامان شد! و طبق معمول پنج سال گذشته علت دعوا آلما بود. هم باعث دعوای ما شد و هم خودش دعوا شد. 

دلم برایش میسوزد. دیشب بغض گلویم را فشار میداد. به زور قورتش میدادم. شب که هر دوتاشان خوابیدند با همسر رفتیم بالکن و من بعد از بیش از ده ماه به خودم اجازه دادم یک نخ سیگار بکشم. بعد هم نخواهم کشید تا شیر نی‌نی تمام شود. بغضی بودم و با اولین پکی که زدم و بوی سیگار که توی مغزم پیچید تمام خاطرات بدی که داشتم برایم زنده شد‌. خیلی عجیب بود؛ یعنی اگر خوشحال بودم حتمن خاطرات خوبی که با این بو تداعی میشوند یادم می‌آمد. اما دیشب یک عالمه حس تنهایی و ترس و تردید، یک دنیا سردی و غصه، در کمتر از یک ثانیه به دلم ریخت. به همسرم میگفتم من نباید سر آلما داد میزدم، نباید غرغر میکردم لیچار بارش میکردم... وقتی کار بدی میکنم خودم میفهمم... حسش میکنم میدونم دارم کار بدی میکنم. باید با بچه قاطع بود باید خوب و بد رو بهش نشون داد اما نباید این همه حس منفی رو توی یک روز بهش منتقل کرد... البته همسرم هم بی‌تقصیر نبود؛ بهش گفتم تو آروم باشی منم آرومم. ایشون هم فرمودن باید مراقب خودت باشی تا دوباره نیفتی توی دام افسردگی و شیرت هم خشک بشه. به تغذیه‌ت هم نمیرسی رنگ و رو نداری اگر هم میخوای شیرت خوب باشه باید خوب بخوری. گفتم عزیزم من شکموام نگران نباش من اگر وقت باشه نمیزارم بهم بد بگذره گفت من حواسم هست دو روزه هیچی درست و حسابی نخوردی. از امروز صبح هم آمار خوردن‌های مرا دارد! این هم از مدل ابراز علاقه‌ی همسر، که نه تنها کافیست بلکه بسیار دلچسب است و برای یک درونگرای کم‌حرفِ کم‌واکنش خودش دنیایی از ابراز است.

فقط امروز و فردا از سالی مانده که بسیار خاص بود و بیشتر از همیشه یادمان خواهد ماند. سالی که از یک ماه قبلش خودمان را حبس کرده بودیم و فکر میکردیم هوا که گرم شد همه چیز درست میشود. سالی که با ترس و لرز خرید‌هایمان را اول میبردیم بالکن و بعد دانه دانه مثل بمب ساعتی برشان میداشتیم و میشستیم؛ چه بسته‌های وانیل و دستمال‌کاغذی و بیسکوییت که من به فنا ندادم 😂 اما حالا بعد یکسال به این سبک زندگی عادت کردیم و همه را روی اپن الکل میزنیم و یک الکل هم روی اپن میزنیم و تمام!

سالی که برای اولین بار بی‌هیچ عید دیدنی و خرید و... پای هفت‌سینی سه نفره آغاز شد. یک عالمه شیرینی پختم و خودمان خوردیم 😁 هوا گرم شد و همه چیز درست نشد تابستان آمد و رفت و پشت سرش پاییز و زمستان و هنوز هم کرونا هست! 

دلم میخواهد روزی که اوضاع نرمال شد، آلما را حسابی خانه‌بازی و پارک ببرم. قول میدهم ببرمش کلاس موسیقی و ورزش. دخترم عاشق اسکیت است.

دلم مسافرت میخواهد. روزی که بشود سوار قطار شد، برای اولین بار برویم قشم و بندر عباس. یا باری دیگر با خانواده همسر برویم مشهد، برویم خانه‌ی مادربزرگ دوست‌داشتنی‌ش و دوباره آلما را ببرم پارک آبی که دو سال است از خاطرات پارک آبی حرف میزند. روزی که بشود کل فامیل دور هم جمع شویم، برویم حیران و یک دل سیر عمه‌ها و دخترعمه‌ها و دخترعموهایم را ببینم.

روزی که کرونا نباشد، یا حداقل در حدی باشد که بتوانیم به زندگی نرمال برگردیم...

  • یاسی ترین

دراز کشیده‌ام بین دو دخترم. واقعا خسته‌م و ساعت نزدیک چهار صبح است. پیشانی‌م سنگین است اما نمیدانم چرا هندزفیری زده‌ام و آهنگ گوش میکنم. سمت چپم آلمای کوچولوم که با چشم‌های بسته‌اش هم میتواند دلبری کند و سمت راستم گیسوی مینیاتوری مامان. موجودی به این کوچکی؛ دست‌هایش به قدری کوچکند که با هر بار دیدنشان بغضی میشوم. چطور یادم رفته بود آلما هم همینقدر کوچک بوده؟ دلم میخواهد لطافت و ظرافت و کودکی‌شان را توی شیشه‌ای دربسته نگه دارم و هر بار نزدیک بود که پیر شوم، درش را باز کنم و ببویم.

حساب روزها و ساعت‌ها از دستم رفته. شب‌ها که بین دفعاتی که شیر میدهم میخوابم، دو سه ساعت برایم مثل ده دقیقه میگذرند. احساس میکنم تا میخوابم باید بیدار شوم. چند شب پیش، نیمه‌های شب بود که گیسو برای شیر بیدار شد، خیلی خوابالو بودم، بالش را پشتم گذاشتم و نشستم و شروع کردم به شیر دادنش، نفهمیدم کی خوابم برده بود. با درد گردنم بیدار شدم از وضعیت خودم خنده‌م گرفته بود. گردنم کج شده بود روی دیوار سر خورده بودم و نمیتوانستم سرم را به جای اول برگردانم. با یک دست گیسو را نگه داشته بودم و با دست دیگر سرم را به زحمت آوردم بالا. نی‌نی را گذاشتم کنارم و خودم را کم‌کم دراز کردم و خوابیدم.

نمیدانم چند شب است، اما دلدردهای شبانه‌ی نی‌نی شروع شده. خیلی وحشتناک نیست ولی وقتی شروع میشود به خودش میپیچد. دلم برایش میسوزد. موجودی به این کوچکی گناه داره. هر کاری از دستم برمیاد انجام میدهم از راه رفتن تا حرکات موزون 😁 هیچ چیز اندازه گریه و بی‌قراری نوزاد آدم را هول نمیکند. باز جای شکرش باقیست که گریه شدید نمیکند.

خیلی سخت آروغ میزند و هر بار شیر میخورد کلی طول میکشد تا آروغ بزند شاید هم نزند و این هم یکی از دلایل دلدرد است.

نمیدانم چرا خدا نوزدان را با سیستم گوارشی ناقص میفرستد زمین:/

گذاشته بودمش روی پام و آرام آرام تکانش میدادم که نمیدانم چرا یکهو یاد آهنگ گل نازم فریدون اسرایی افتادم و برایش زمزمه کردم انگار خوشش آمده بود، خوابید. ولی آلما کلا با هر نوع شعر و لالایی مشکل داشت! گریه میکرد 😂 فکر کنم صدامو نمیپسندید!

فکر میکنم باز هم حرف داشته باشم ولی خیلی خوابم گرفته هر یک خط را ده بار ادیت میکنم :) چشم‌هایم در حال بسته شدن هستند!

 

  • یاسی ترین

سه‌شنبه دوازدهم اسفند بود. حس میکردم حرکات نی‌نی توی دلم کم شده. صبح ساعت ۸ بیدار شدم و رفتم مطب دکتر. سابقه نداشت بی‌اطلاع قبلی بسته باشه. برگشتم نشستم توی ماشین داشتم فکر میکردم چه کاری درسته؛ نکنه با خیال راحت برم خونه و بعد خطری نی‌نی رو تهدید کنه. فکر کردم میرم بهداشت. خانمه گفت کجا بودی این همه ماه 😁 گفتم اطلاعاتم تو سیستم هست برای دختر اولم. بعد از معاینات نظرش این بود که امروز یه سری برو بیمارستانی که قصد داری زایمان کنی که اگر نظرشون این بود که بستری بشی جابه‌جا نشی. 

برگشتم خونه. تو راه یه سر به یکی از دوستام زدم. گفت بیا موهاتو تیغ ماهی ببافم اگر امشب بستری شدی موهات اذیتت نکنه دورت. خدا رو چه دیدی شاید با همین موها زاییدی. برای آلما خوراکی خریدم و برگشتم خونه. تا کلید رو انداختم توی در اومد جلو، مثل همیشه، مامانی چی خریدی برام. دلم براش پر زد. ناهار پختم. خوردیم. لباسا رو ریختم ماشین. برای آخرین بار دستی به سر و گوش خونه کشیدم و تمیز کاری و مرتب کردن نهایی رو انجام دادم. دوش گرفتم. وسایل و ساک بیمارستان رو برداشتم و ساعت شش عصر سه تایی از خونه زدیم بیرون. رفتیم به سمت بیمارستان. دل تو دلم نبود.

آلما و بابایی نشستند توی ماشین و من رفتم داخل. از ساعت ۷ تا ده معاینات و نوار قلب جنین طول کشید. با توجه به اینکه سه روز تا چهل هفتگی کامل داشتم، درد نداشتم، حرکات کند بود و دهانه رحم توی همون سه ساعت از یک سانت به دو سانت رسیده بود نظر ماماها و انترن‌ها این بود که بهتره بستری بشی ولی باید صبر کنیم پزشک متخصصمون از سر زایمان بیاد تا نظر نهایی رو برای بستری بده. گفتم من مامانم از تهران میاد چقدر احتمال میدی بستری بشم میخوام بهش زنگ بزنم. ماما گفت احتمال زیاد بستری هستی چون اگر بری با توجه به اینکه شکم دوم هستی ممکنه یکهو فرآیند زایمانت تسریع بشه خطرناکه. یکهو ترسیدم. حس غربت داشتم. دلم خواست فرار کنم. بغض گلومو گرفت. گفتم یه دقیقه برم بیرون. گفت از بیمارستان نری، بخوای بری باید اثر انگشت بدی با رضایت خودت رفتی. با عجله رفتم توی کوچه در ماشینو باز کردم نشستم همسرم گفت چته چرا رنگت پریده. هرچی سعی میکردم بدون گریه بگم نمیتونستم. دلم نمیخواست آلما اشکهامو ببینه. اما یکهو زدم زیر گریه و گفتم احتمالا بستری‌م سرمو گذاشتم توی دست همسرم و تا جایی که تونستم گریه کردم. آلما هاج و واج نگاهم میکرد. چی شده مامان. توی صورت زیباش نگاه کردم و هرچقدر خواستم به همسرم بگم اگر من برنگشتم مواظب دخترم باش گریه امونم نمیداد. آخر سر وصیتمو کردم 😂 الان که فکر میکنم خندم میگیره ولی اون لحظه اگر دستگاه استرس‌سنج بهم وصل بود منفجر میشد. بابایی آرومم کرد. یک ملیون بار آلما رو بوسیدم و بو کردم. به مامانم زنگ زدم و گفتم دارم بستری میشم. همسرم آلما رو برد خونه مامانش. توی راهروی اورژانس قدم میزدم. بهم گفته بودند دو ساعت راه برو. همسرم زنگ زد گفت بیا تو حیاط رفتم دیدم با چیزکیک و شیک شکلاتی منتظرمه و لبخند میزنه. گفت یادته موقع به دنیا اومدن آلما هم برات شیک خریدم. گفتم آره... سرمو به بازوش تکیه دادم. حرف زدیم و خندیدیم. حس میکردم از هیچی نمیترسم. حس میکردم قوی‌ترینم. گفت من همین جا تو ماشینم. برگشتم تو اورژانس. باز هم معاینه شدم. به شوخی به ماما گفتم دیگه یاد گرفتم چجوری در کمترین زمان برم رو تخت و بیام پایین 😁 بهم گفتند بازم راه برو. پاهام ورم کرده بود و تنها کفشی که توی پام میرفت بسیار تخت و نامناسب بود. هیچ کالج یا بوت یا کتونی‌ای پام نمیرفت. پاهام درد میکرد و مجبور بودم با همون وضعیت  راه برم. دوباره برگشتم داخل. گفتند برو لباس بگیر و کارای بستری رو انجام بده زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده. لباس‌هایی که تنم بود گذاشتم داخل پلاستیک. لباس صورتی بدرنگ رو پوشیدم و خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم که پشت باز نبود 😁 دفعه قبل یک دستم به پشتم بود یک دستم به پلاستیک و به همون شکل وسایلم رو تحویل همسرم دادم هنوزم بهم میخنده. خانمه گفت دمپاییمون تموم شده :| بیا این کاور پلاستیکی رو بکش رو کفشات.  وسایل رو تحویل همسرم دادم و باز هم به راه رفتنم ادامه دادم با این تفاوت که خش‌خش میکردم 😂 صدای پلاستیک روی کفشام توی تمام اورژانس پیچیده بود. از کنار همراه‌هایی که کلافه و منتظر بودند رد میشدم و حس میکردم صدای پلاستیک‌هام رو مخشون میره 😁 یه نفر دو روز بود منتظر بود دخترش فارغ بشه. یه نفر با ذوق انتظار میکشید خبر عمه شدنش رو بشنوه. صدام زدن و باز به دستگاه نوار قلب جنین وصل شدم. کم‌کم دردهامو حس میکردم ولی قابل تحمل بودن. دقت کردم هر سه دقیقه یک بار حدود بیست ثانیه درد داشتم. وقتی درد میومد کمرمو ماساژ میدادم و نفس‌های عمیق و منظم میکشیدم. بهم گفتن بخش پره. فعلا باید توی اورژانس بمونی. مامانم زنگ زد گفت رسیدیم. رفتم پشت در اورژانس مامان و خاله رو دیدم که چهره‌هاشون مضطرب بود. من ولی میخندیدم! بهم گفتن خوبی؟ درد نداری؟ گفتم درد دارم ولی میتونم تحمل کنم. تا ساعت ۴ صبح از این سر اورژانس راه میرفتم به اون سر. مامان اینا اجازه نداشتند داخل بیان. از صدای خش‌خش پلاستیک کفشام میفهمیدن من اومدم 😁 از درد حالت تهوع داشتم. به ماما گفتم. گفت نشونه خوبیه یعنی زایمانت خوب پیش میره. هر وقت دردت اومد دسته‌های تخت رو بگیر که نیفتی بعد به حالت دستشویی بشین تا درد بره دوباره راه برو تا درد بعدی.

موبایلم همراهم بود و بهم گفتند که میتونی تا آخر هم با خودت داشته باشیش. خیلی خیلی خوشحال شدم. 

یکم بعد صدام زدن و گفتن بخش هنوز پره ولی اتاق زایمان خالی شده. بیا که یکسره بری رو تخت زایمان! رفتم به مامان و خاله گفتم من دارم میرم...

به نظر خودم خیلی خوش‌شانس بودم که این مدت تخت خالی نشده بود و تونستم به جای اینکه بین ۶ نفر دیگه درد بکشم، تنها باشم و کمتر ترس از کرونا داشته باشم. 

وارد بخش شدیم از اتاق‌های زایمان صداهای گوش‌خراش میومد و بعد صدای گریه‌ی نوزادها و هر بار با هر صدای نوزاد دلم لرزید و بغض کردم. 

به اتاقی راهنماییم کردن. گفت وسایلت رو بزار اینجا برو رو تخت. منم رفتم رو تخت! از کجا میدونستم تخت زایمان از وسط جدا میشه و قسمت پایینش چرخ داره. من خیلی ریلکس رو قسمت بالا نشسته بودم که مامایی عصبانی پرسید چرا از اونور رفتی؟ اینطرف برات چارپایه گذاشتم. نگفتی پرت میشی؟ گفتم چارپایه رو ندیدم. گفت پس چطوری رفتی بالا؟ گفتم پامو گذاشتم رو تخت رفتم بالا 😁 اومد برام سرم وصل کنه. مشغول رگ گرفتن شد در حالی که داشت غرغر میکرد و با یه مامای دیگه راجع به یه سری مسائل حرف میزد. اونم سعی میکرد آرومش کنه و میگفت همیشه همین بوده و ... آنژیوکت رو فرو کرد توی مچ دستم. هی پیچوند، آخر سر گفت رگت گره داره در آورد فرو کرد بالاتر و بالاخره سرم وصل شد. به اندازه یک گردو جای وحشی‌بازیش باد کرد و اومد بالا. الان بعد از یک هفته کبودی پخش شده نصف بیشتر دست چپم بنفشه:|

بعد هم خوشبختانه شیفتش تموم شد و تشریفش رو برد. دردها شدید شده بود هر بار درد میومد دیگه نمیتونستم تنفسم رو مثل قبل کنترل کنم یا خودم رو ماساژ بدم فقط نفسم رو حبس میکردم و میله‌های تخت رو فشار میدادم هنوزم ازم صدایی درنمیومد. جلوی چشمام سفید میشد حس میکردم بهم برق وصل میشه. نفسم بند  میومد. فکر کردم الان استفراغ میکنم. گفتم برام سطل آوردن ولی تا آخرشم بالا نیاوردم فقط احساسش رو داشتم و عق میزدم. درباره‌ی این درد فقط میتونم بگم چیزی شبیه شکنجه توی فیلماست. وقتی روی تخت میزارن بهشون برق وصل میکنن یا ناخوناشون میکشن و... تمام تنم عرق بود. تو این وضعیت ماسک هم داشتم :/ اصلا اجازه نمیدادن ماسکت رو در بیاری. 

برای بار نمیدونم چندم معاینه شدم. کیسه آب حین معاینه پاره شد. گفت پنج سانتی. چیزی نگذشته بود که به هفت رسیدم و بعد بهم گفت اگر احساس مدفوع بهت دست داد سریع بگو. چند دقیقه بعد بالاخره فریاد منم بلند شد.  یادم نمیاد چی شد. فقط یادم میاد که دو تا ماما و دو تا دکتر بالاسرم بودن و تند تند یه سری چیز آماده میکردن. بقچه‌های استریل رو باز میکردن. نور چراغ توی چشمم بود همه جا انقدر به نظرم روشن بود که فکر میکردم مردم و رفتم توی آسمون. از صدای جیغای خودم میترسیدم. همه بدنم میلرزید. بهم گفت حرفمو گوش کن هر وقت گفتم زور بزن زور بزن هر وقت گفتم فوت کن فوت کن. فکر میکردم یعنی چند بار دیگه باید این کارو کنم که یکدفعه یه چیزی وسط اون نورهای خیره‌کننده دیدم یه جسم کوچولوی کبود یا شایدم خاکستری رنگ که گریه میکرد بعد هم خیس و گرم افتاد رو شکمم. دندونام میخورد بهم. میلرزیدم نمیدونستم از سرماس از درده یا از ترس. به زور پرسیدم سالمه؟ یکی گفت آره. شروع کردم گریه کردن. دوباره گفتم بچم سالمه؟ گفت آره‌. خوب شد اون ماما عصبانی نبود وگرنه اون یکی دستمم بنفش میکرد برام 😁 مامایی که بالاسرم بود به اون یکیا گفت جفت نیومده ها. هنوز خودشو ول نکرده. اون یکی گفت چیکار کنیم گفت هیچی صبر میکنیم درمیاد. استرس داشتم. دختر کوچولومو از رو شکمم برداشتن گذاشتنش لای پارچه و پتو مشغول تمیز کردن دهان و بینیش شدن. نگاهش کردم تنها چیزی که توی اون نگاه اول ازش یادمه موهای پر و مشکیشه! دخترم با یک عالمه مو به دنیا اومد. دلم میخواد اسم مستعارشو بزارم گیسو! به سختی دستمو دراز کردم و گوشیمو از صندلی بغل تخت برداشتم. به مامان پیام دادم به دنیا اومد.

منتظر جفت بودیم ولی نمیومد! دیگه نمیتونستم پاهامو نگه دارم اون قسمت چرخدار و جدا شونده‌ی لعنتی هم هی سُر میخورد و میرفت جلو و احساس ناامنی میداد. میخواستم خودمو بکشم بالا نمیتونستم پاهامم هی فرو میرفت تو یه عالمه خیسی و خون :/ بالاخره جفت رضایت داد و بنده رو ول کرد 😁 چیزی که برام جالب بود این بود که ماما گفت یه سطل جفت بده. دستیارش سطل آورد و اسم منو برچسب زدن روی سطل. نمیدونم این به چه دردشون میخورد. دو سه تا آمپول هم بهم زدن. گیسو رو بردن. شروع کردن فشار دادن شکمم تا کامل تخلیه بشه. واقعا این مرحله دیگه آخر نامردیه. درسته که خیلی لازمه ولی بعد از تموم شدن اون همه درد، تحمل این یکی خیلی سخته. بعد هم نیم ساعتی بخیه زدن طول کشید و وقتی گذاشتنم روی ویلچیر باورم نمیشد که خلاص شدم. ساعت تولد گیسو شش و پنجاه دقیقه صبح ثبت شد. بردنم بخش. کمی بعد نی‌نی رو آوردن و بهم گفتن شیرش بده. من مطمئنم روز اول هیچی نبود ولی گیسو با ولع میک میزد و بعد آروغ هم میزد! آروغ چی رو میزد خدا میدونه.

یک شب بیمارستان بودیم‌  و من اون شب هم خوابم نبرد یعنی دو شب پشت سر هم. تا چشم‌هامو میبستم صدای جیغ توی سرم میومد و انگار یه نور زیاد توی چشمم میتابید. یا وقتی پاهامو تکون میدادم توهم میزدم که روی اون تختم و الان نصف پایینش جدا میشه و پرت میشم! یا وقتی یکم چرتی میشدم فکر میکردم موج جدید درد اومد با وحشت میپریدم و یادم میومد که همه چی تموم شده. به همین خاطر ترجیح میدادم چشمام باز باز باشن 😁

همه چیز این دفعه متفاوت بود. حس‌هام یک جور دیگه بود. از هیچکس و هیچ‌چیز و هیچ‌کاری متنفر نبودم. عاشق همون شیر دادن نمادین به نی‌نی بودم. شیر معمولا بعد از چند روز میاد طبیعیه. اشتهام زیاد بود هر چی بهم دادن خوردم! احساس ضعف و نیاز به خواب نداشتم و حس میکردم همه چیز روی رواله. همسرم در کمال آرامش و مهربونی باهام برخورد کرد و تا همین امروز هیچ حس بدی رو تجربه نکردم.

‌ احساس میکنم همه‌ی اون چیزی که از شیرینیِ به دنیا اومدن یک بچه میشه چشید، چشیدم. شیرم کم‌کم زیاد شد و الان در حدی شده که لباسم رو خیس میکنه و دختر کوچولو یک سره در حال شیر خوردن. 

همسرم بر خلاف تصورم آرومه و صبور. مهربون و حامی. حتی تمام انرژی‌هاشو  جمع کرده محبتش رو بهم نشون میده هرازگاهی. تو عمل هم که هیچ چیزی کم نمیزاره برامون.

روحیه‌م عالیه‌. احساس خستگی و کمبود خواب ندارم. حس میکنم به اوضاع مسلطم. فقط نشیمن‌‌گاهم خواب رفت از بس نشستم و شیر دادم!

آلما... دختر قشنگم. نمیدونم توی ذهنش و توی قلب کوچولوش چی میگذره. روزی که مرخص میشدم با دسته گل اومده بود دم بیمارستان. یعنی مامان بابام آوردنش. همونجا وسط حیاط هزار بار بوسیدمش اما اون منو پس میزد و میگفت بزار ببینم خواهرم کجاست! و تا الان هم خیلی بهم محل نمیگذاره. و روزی هزار بار خواهر کوچولوشو میچلونه :/ بوس‌های محکم و ...

منم تا جایی که خطر مرگ نداشته باشه چیزی نمیگم. 

گیسو دختر کوچولوی عزیزم. آروم و صبور و بسیار مینیاتوری. چرا یادم رفته بود که بچه‌ها میتونن انقدر کوچیک باشن. حتی توی عکس هم این کوچیکی ثبت نمیشه. هر انگشتش اندازه‌ی یک بند انگشت من یا کوچیکتره. پوستش به شکل باورنکردنی و بهشتی‌ای نرمه. صداهایی که ازش درمیاد قلب آدمو رقیق میکنه...

خلاصه که روز‌های بارداری هم با تمام فراز و نشیبش تموم شد و ما یک هفته‌س که زندگی چهار نفرمون رو شروع کردیم و تا اینجا همه چیز عالیه و برخلاف تصورم! 

همسرم امشب میگفت نمیدونی چقدر خوشحالم و خیالم راحته که تو افسرده نشدی.

پی‌نوشت: اولین باره به زبان محاوره پست گذاشتم! چون میخواستم احتیاج به تمرکز خاصی نداشته باشم و زودتر بتونم ثبتش کنم تا یادم نرفته! 

 

  • یاسی ترین

روزهای اول مثل پرپر زدن پروانه‌ی کوچکی توی دلت است. مثل اینکه گنج کوچکی یافته باشی و جایی پنهانش کرده باشی و هی دوست داشته باشی یادت بیفتد که داریش؛ از یادآوریش غرق خوشیِ شیرینی شوی . یواشکی بهش سر بزنی، بخواهی دور از چشم هر کسی نگاهش کنی و بعد آرام سر جایش بگذاری. عشق را میگویم. بعد طعم هر چیزی با او عوض خواهد شد. دلت میخواهد دنیا نباشد اگر اویی در کار نباشد.

روانشناس میگفت خانم شما زندگی سختی رو انتخاب کردی. هر روز که میگذرد به حرفش فکر میکنم. و هر روز بی‌آنکه با دل خودم رودروایسی داشته باشم، خوشحالم که این زندگی سخت را انتخاب کردم.

امروز صبح که بیدار شدم و رفته بود بیرون، دلم برایش تنگ شد! بعد از این همه سال بالا و پایینی، بعد از گذشتن حداقل دوازده سال از کنار هم بودن به شکل‌های متفاوت، حس کردم هنوز آن پروانه‌ی کوچک، گوشه‌ی قلبم پرپر میزند و گرم و پرتپش نگهش میدارد. دلم خواستش! زیاد! با تمام تفاوتی که با هم داریم‌. با وجود این همه رنجی که از بی‌پاسخ ماندن عطش‌هایم دارم. دلم خواست حالا که آلما هم خوابست و خانه ساکت، گوشه‌ای بنشینم و در حالی که هندزفیری توی گوشم است و موسیقی گوش میکنم و چای میخورم، انقدر دوستش داشته باشم که تمام تفاوت‌های شخصیتی دنیا، مقابلش دود شوند و به هوا بروند. نه دیگه... نه دیگه این واسه ما دل نمیشه!

 

از وقتی بیدار شدم تا صبحانه آماده کنم خبری از تکان‌های نی‌نی خانوم نبود. کم‌کم نگران شدم. خرما خوردم، دراز کشیدم، هرکاری کردم خبری از آن شیطونک وروجک که هر لحظه روی ویبره‌س نبود. استرس گرفتم؛ یک آن تمام این نُه ماه از جلوی چشم‌هایم رد شد و فکر نبودنش ترساندم. نکند نیامده برود؟ همینقدر خر و دیوانه. تا اینکه یکهو ضربه‌ی ریزی زیر دستم حس کردم و نفس راحتی کشیدم. دکتر گفته حسابی حواست به تکان‌ها و حرکاتش باشد، نکند ساعتی تکان نخورد اگر اینطور شد حتمن برو بیمارستان نوار قلب جنین رو بگیرند.

ماه آخر به خاطر تنگی جا ممکن است گاهی تکان‌ها نامحسوس شوند، هنوز هم در باورم نمیگنجد یک انسان کامل در من است! حدس میزنم تا تولدش نزدیک چهار کیلو شود. دو هفته پیش سه کیلو و صد بود.

نمیدانم چرا دختر کوچولوی ما برعکس آلما که عجول بود، انقدر سر صبر است!

پریروز دکتر بعد از معاینه گفت که یک سانت بازه ولی من همچنان دردی و علائمی ندارم. یادم آمد آلما که توی دلم بود با همین یک سانت و با درد بستری شدم؛ حالا خوش و خرم دو روز است که منتظرم!

هر روز پیاده‌روی و ورزش با توپ دارم بلکه اتفاقی افتاد.

کسی که این همه برای آمدنش هیجان داری و آماده‌ای، روا نیست انقدر ناز کند!

 

 

این هم وضعیت هر صبح من !

  • یاسی ترین

دیروز آلما را بردم سنجش بینایی و شنوایی. بعد از مدت‌ها از اسنپ استفاده کردم. باید میرفتیم آن‌طرف شهر. آلما قبل رفتن میگفت مامان کاشکی عینکی بشم! گفتم مامانی منم همیشه دوست داشتم عینکی باشم و نشدم. خوبه که چشمات سالم باشه ولی خوب شایدم عینکی بشی! چشم‌ها و گوش‌هایش سالم سالم بودند. کاش اتاق دیگری بود که زبان درازش را هم میسنجیدند!

در راه رفت و برگشت با ذوق از پنجره ماشین بیرون را نگاه میکرد دلم برایش ضعف میرفت از بس که خانه بوده‌ایم مثل زندانیان تازه آزاد شده به همه جا و همه کس و همه چیز نگاه میکرد.

برگشتنی گفت مامان خوراکی میخری؟ پارک بریم؟ حدس میزدم این‌ها را بخواهد اسپری الکل آورده بودم. گفتم باشه بریم. خوراکی‌هایش را الکل زدم و روی نیمکت‌های یخ‌زده پارک خورد. خوشحال بود، به هر چیزی میخندید و من فدای خنده‌ی زیبایش میشدم. آشغال‌ها رو بده من بندازم تو سطل! آفرین مامان. بریم سرسره؟ بریم، فقط میزاری وقتی تو سرسره‌بازی میکنی من راه برم؟ مامانی یادته یه بار با من اومده بودی تو سرسره؟ بلند میخندم آره یادمه. بازم میای؟ مامانی بزار نی‌نی به دنیا بیاد قول میدم بازم با هم سرسره سوار شیم.

نیم ساعتی راه رفتم و آلما بازی کرد. علاقه‌ی خاصی هم به وسایل ورزشی توی پارک‌ها دارد. مدام دلم را میلرزاند که از روی چیزی نیفتد. ولی خوب میدانم که بسیار زبر و زرنگ است و از یک سالگی از همه این‌ها بالا میرفت. توی همین پارک قد کشید دخترکم...

دست کوچکش را توی دستم میفشردم و راه میرفتیم. گفتم یه قصه برای مامان میگی؟ گفت بله که میگم. یکی بود یکی نبود یه پسره بود یه دونه کاشت تا سبزی دربیاد. یه مدت صبر کرد. سه مدت صبر کرد! (من فدای اون حرف زدنش... سه مدت!) تا سبزیش دراومد. بعد سبزیش پشه زد و خراب شد. خوب مامانی بعدش چی شد؟ هیچی دیگه ویتامین ث نداشت بخوره مرد! یعنی آدم ویتامین ث بهش نرسه میمیره؟ آره دیگه ولی خوب چون ویتامین دی داشت فردا صبح دوباره زنده شد  و تبدیل شد  به زامبی! که دیگه تو نگی زامبی واقعیت نداره :)))

از بس من هر سبزی‌ای کاشتم توی بالکن‌مان پشه زد و از بین رفت لابد داستان دخترم به این شکل بوده!

وقت برگشتن خسته بود. خودش را به آسانسور میمالید. دخترم عزیزم خودتو نمال به جایی، کفشتو دربیار برو تو کجا میری لباستو دم در دربیار، آاااای موهامو کشیدی :/ ببخشید دخترم متوجه نشدم. اشک‌هایش میریزد، نمیبخشم! مامانی میگم متوجه نشدم داشتم بلوزتو درمیاوردم :/ برو تو حموم! ولو میشود روی زمین ... لختش میکنم و به زور میفرستمش توی حمام... فقط جیغ میکشد و نمیگوید چش شده... آخر سر جیغ بلندی میزنم چتههههههه؟؟؟؟ آب داغ بود. خوب مگه لالی؟؟؟؟ ششصد متر زبون داری وقتای دیگه...

این هم پایان تلخ یک روز مادر دختری 😂 با هر بدبختی‌ای بود شستمش مدام غر میزد دست به موهام نزن! پس چجوری بشورمت بچه...

بعد از حمام دوباره مهربان میشویم و... زندگی باز در جریان است..

شب موقع خواب میگوید مامان پس نی‌نی کی میاد؟ میگویم تو که نی‌نی هستی دلت مثل فرشته‌هاش دعا کن زودتر بیاد. میگوید یه دعا هم برای خودم میکنم! پشتش را میکند و نمیدانم زیرلب چه میگوید.

  • یاسی ترین

بعضی وقت‌ها ‌که فکر میکنیم حرفی برای گفتن نداریم، شاید بیشتر از همیشه پر از حرف باشیم. مثل وقتی که مضطربی و این پا و آن پا میکنی تا حرفی بزنی و بعد باز بیخیالش میشوی و میروی. اما فقط کافیست کمی ریلکس کنی و اجازه دهی فکرها منظم شوند. بعد شاید بتوانند به ترتیب بیرون ریخته شوند. 

دخترم اگر فردا هم نیاید، اسفندی میشود :) خودم دوست داشتم اسفندی باشد. 

حس خوبی دارم به روزهای قشنگ قبل عید. هرچقدر از روزهای گرم آخر بهار بدم می‌آید، عاشق زمزمه‌های آمدنش هستم. هوایی که نه سرد است و نه گرم. هیجانی که همیشه برای عید دارم! برای خرید چیزهای کوچک، هفت‌سین و تمیزی خانه.

چند روزی که آلما نبود، خانه‌تکانی کردیم. کارهای سبک با من و سنگین‌ها با همسر. حالا همه چیز آماده‌س. همه چیز تمیز و مرتب. حتی شیرینی آمدن دختر کوچولو را پختم و گذاشتم یخچال تا برای آمدنش تازه بماند. دیگر نمیدانم چه کنم!!! هر روز منتظرم. دردهایم انقدر خفیفند که نمیشود اسم درد را رویش گذاشت. در اصطلاح به این حالت ماه‌درد میگویند. خبر از آمدنش میدهد اما کِی؟ چه ساعتی؟ خدا میداند. نمیدانم سرنوشتش چه روزیست...

امروز پنج صبح از خواب پریدم. بعد از دستشویی رفتن خواستم بخوابم اما فکرها مانع میشدند. فکر میکردم اگر همچین ساعتی کیسه آبم بترکد؟ اصلا ترکیدن کیسه‌ی آب چقدر میتواند ترسناک باشد؟ بعد پنج صبح آلمای خوابیده را چجوری ببریم خانه‌ی مادربزرگش؟ اصلا چجوری کله‌ی سحر به کسی زنگ بزنیم و...

کاش نترکد!!! کیسه آب را میگویم. اگر نترکد همه چیز بهتر پیش میرود. 

بیست و پنجم بهمن آخرین سونوگرافی‌ام بود. دختر کوچولویمان حسابی تپل شده؛ سه کیلو و صد گرم. این یعنی من در حفره‌ی شکمم یک موجود سه کیلویی را حمل میکنم که دست و پا و تمام اعضا و جوارحش کامل است. یک انسان کامل کوچک. معده و روده‌م و مثانه و ریه و باقی دوستان هم هستند. عجیب نیست که این همه حالم دگرگون است‌ و حس میکنم به زور خودم را اینور و آنور میکشم.

دکتر گفت میزان مایع آمنیونت بالاست! باز هم حرف‌های بیخود. کوچکترین اهمیتی به حرفش نمیدهم‌. حتی اینکه برایم آزمایش نوشت و گفت شاید قندت بالاس و من میدانم که قندم از ۸۰ بالاتر نمیرود. حالا به فرض هم بالا باشد در این روزهای آخر چه کاری از دست کسی برمیاید؟ فقط باید منتظر باشیم همین.

گفت اگر تا سوم اسفند زایمان نکردی بیا معاینه‌ت کنم. و من هر روز و شبم بافکر و انتظار میگذرد. 

هر لحظه میگویم یعنی چند سال بعد، از روزهایی که الان میگذرانیم چگونه یاد خواهیم کرد؟؟؟

امروز از آلما پرسیدم چه چیزی در مورد اومدن خواهرت بیشتر خوشحالت میکنه؟ گفت اینکه قراره بهش شیر بدم حمومش کنم بغلش کنم :| سطح انتظاراتش... حموم؟؟؟ حقیقتا ترس برم داشت 😂 

گفتم هر کاری که تو بتونی انجامش بدی حتمن ازت کمک میگیرم...

 

 

  • یاسی ترین

خوب همان‌طور که این روزها در اکثر وبلاگ‌ها خواندید، چالشی بود در مورد پدر و مادر شدن یا پدر و مادر بودن. من هم از طرف دوست خوبم هلما دعوت شدم. خیلی فکر کردم. خواستم بنویسم اما نمیدانستم چگونه! جالب است که نوشتن از چیزی که در آن غرقی برایت کمی جای فکر داشته باشد! نگاهی به نوشته‌های قبلی‌م کردم. به روزهایی که آلما توی دلم بود. به آن همه خیال‌پردازی و احساس. پر بودم از هیجان. نمیدانستم چه خواهد شد. مثلا این پست.

همین حالا هم هیجان‌زده‌ام و نمیدانم برای بار دوم مادر شدن چه طعمی دارد. الان هم آخرین روزهای انتظار را میگذرانم با این تفاوت که پنج سال را با آلما گذراندم. پنج سال تلخ و شیرین. روزها و لحظاتی بسیار ناب و عاشقانه و دست نیافتنی و لحظاتی تا گردن غرق در خستگی و کلافگی و بیچارگی و استیصال! و انواع و اقسام احساس‌های بد از افسردگی و خودملامت‌گری گرفته تا عذاب وجدان و احساس اسارت. حالا و بعد از گذشت این مدت آلما چنان به قلبم گره خورده که انگار او را جزئی از خودم میدانم. حالا میتوانم حس مادرانه‌ی مادرم یا خیلی مادرها را درک کنم که چگونه میشود از شدت دوست داشتن فرزندت را در بند خودت درآوردی. دلت بخواهد لقمه‌ای شود و تو قورتش دهی و تمام! آن وقت است که قلبت آرام میگیرد. فکر میکردم برای این حرف‌ها خیلی زود باشد فکر میکردم پانزده ساله که شد و خواست بیشتر وقتش را با دوستانش بگذراند باید بپذیرم که رفتنیست. اما دیشب که برای خانه‌ی مادربزرگش گریه میکرد و گفت من خونه مامان جونو دوست دارم اینجا رو دوست ندارم دلم شکست و فهمیدم خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکردم میرود. لباس پوشیده و کیف به دست لای در نشسته بود تا پدربزرگش دنبالش بیاید گفتم حالا هنوز که نیومده، یکم بیا بغلم! گفت نه همینجا میشینم تا بیاد. بعد هم سرخوشانه رفت. در را که بستم دلم فرو ریخت. نشستم. فکر کردم. دلم برای صدایش پر میزد؛ صدایی که از صبح یک‌ریز مثل دارکوبی روی مغزم رفته بود و غر زده بود. کاری کرده بود که حس میکردم سرم زخم بزرگ و متورمیست که کسی تویش میخ فرو میکند. بهانه‌هایش تمامی نداشت. باورم نمیشد که حتی مجبور شده بودم زیر غذا را خاموش کنم و بنشینم و قانعش کنم تا آرام باشد و بگذارد ناهار بپزم. البته که همیشه به این سختی نیست. ولی دیروز واقعا روز سختی بود. اشک‌هایم ریختند‌. مثل همیشه که مدت طولانی بغض کرده باشم گلودرد میگیرم، گلویم فشرده میشد و با درد قورت میدادم. مدام یادم می‌آمد که گفت دوستت ندارم، خونمون هم دوست ندارم میخوام برم خونه مامان جون. بغلش کردم موهایش را نوازش کردم و گفتم ولی ما عاشق تو هستیم تا همیشه. نمیدانم چش شده. همسرم میگوید شاید نوعی حسادت به بچه‌ی دوم است. شب که رفتم بخوابم باورم نمیشد که به عکسش نگاه کردم و طوری گریه کردم انگار برای همیشه رفته‌ است. حس میکردم قلبم خالی شده. میدانم که من خیلی احساساتی‌م شاید مادرهایی باشند که از خدایشان باشد کمی از دست بچه نفس بکشند. اما من جای خالی‌ش به شدت دلتنگم میکند. صبح که پاشدم با خودم تصمیم گرفتم رهایش کنم. مثل تیری که جبران خلیل جبران گفته بود، به دوردست‌ترین جای ممکن پرتابش کنم. 

به گمانم بچه‌ها رد زخمی کهنه روی دلمان هستند. شاید زخم بریده شدن بند ناف هرگز التیام پیدا نمیکند.

دختر خوبم، شکوفه‌ی سیبم، تو همیشه دوست‌داشتنی‌ترینم میمانی. حتی اگر ده بار دیگر مادر شوم، هرگز لحظه‌ای را که فهمیدم توی دلمی فراموش نمیکنم. و لحظه‌ای که بعد از تحمل دردهایی که دنیا را جلوی چشم‌هایم سیاه کرده بود، جایی بین هوشیاری و بیهوشی گرمای تن کوچکت را روی سینه‌م حس کردم و لحظه‌ای که برای اولین بار شیر خوردی و لحظه‌ای که صدایم کردی مامان و هزاران هزار لحظه‌ی شگفت‌انگیز دیگر که تو به من هدیه دادی.

تو را، تمام تو را، آنچنان که هستی میخواهم و میپذیرم. حتی اگر با آنچه فکر میکردم خیلی فرق کنی. اگر روزی فقط بدانم که قوی، با اراده، شاد و سرشار عشقی، آرزوی دیگری برایت ندارم.

 

پی‌نوشت: من تا به حال در چالشی شرکت نکرده بودم. حالا نمیدانم چکارش کنم! ما پستش کردیم رفت خودتان هر کار لازم است بکنید :) 

 

  • یاسی ترین