بهمن هم تمام میشود
بعضی وقتها که فکر میکنیم حرفی برای گفتن نداریم، شاید بیشتر از همیشه پر از حرف باشیم. مثل وقتی که مضطربی و این پا و آن پا میکنی تا حرفی بزنی و بعد باز بیخیالش میشوی و میروی. اما فقط کافیست کمی ریلکس کنی و اجازه دهی فکرها منظم شوند. بعد شاید بتوانند به ترتیب بیرون ریخته شوند.
دخترم اگر فردا هم نیاید، اسفندی میشود :) خودم دوست داشتم اسفندی باشد.
حس خوبی دارم به روزهای قشنگ قبل عید. هرچقدر از روزهای گرم آخر بهار بدم میآید، عاشق زمزمههای آمدنش هستم. هوایی که نه سرد است و نه گرم. هیجانی که همیشه برای عید دارم! برای خرید چیزهای کوچک، هفتسین و تمیزی خانه.
چند روزی که آلما نبود، خانهتکانی کردیم. کارهای سبک با من و سنگینها با همسر. حالا همه چیز آمادهس. همه چیز تمیز و مرتب. حتی شیرینی آمدن دختر کوچولو را پختم و گذاشتم یخچال تا برای آمدنش تازه بماند. دیگر نمیدانم چه کنم!!! هر روز منتظرم. دردهایم انقدر خفیفند که نمیشود اسم درد را رویش گذاشت. در اصطلاح به این حالت ماهدرد میگویند. خبر از آمدنش میدهد اما کِی؟ چه ساعتی؟ خدا میداند. نمیدانم سرنوشتش چه روزیست...
امروز پنج صبح از خواب پریدم. بعد از دستشویی رفتن خواستم بخوابم اما فکرها مانع میشدند. فکر میکردم اگر همچین ساعتی کیسه آبم بترکد؟ اصلا ترکیدن کیسهی آب چقدر میتواند ترسناک باشد؟ بعد پنج صبح آلمای خوابیده را چجوری ببریم خانهی مادربزرگش؟ اصلا چجوری کلهی سحر به کسی زنگ بزنیم و...
کاش نترکد!!! کیسه آب را میگویم. اگر نترکد همه چیز بهتر پیش میرود.
بیست و پنجم بهمن آخرین سونوگرافیام بود. دختر کوچولویمان حسابی تپل شده؛ سه کیلو و صد گرم. این یعنی من در حفرهی شکمم یک موجود سه کیلویی را حمل میکنم که دست و پا و تمام اعضا و جوارحش کامل است. یک انسان کامل کوچک. معده و رودهم و مثانه و ریه و باقی دوستان هم هستند. عجیب نیست که این همه حالم دگرگون است و حس میکنم به زور خودم را اینور و آنور میکشم.
دکتر گفت میزان مایع آمنیونت بالاست! باز هم حرفهای بیخود. کوچکترین اهمیتی به حرفش نمیدهم. حتی اینکه برایم آزمایش نوشت و گفت شاید قندت بالاس و من میدانم که قندم از ۸۰ بالاتر نمیرود. حالا به فرض هم بالا باشد در این روزهای آخر چه کاری از دست کسی برمیاید؟ فقط باید منتظر باشیم همین.
گفت اگر تا سوم اسفند زایمان نکردی بیا معاینهت کنم. و من هر روز و شبم بافکر و انتظار میگذرد.
هر لحظه میگویم یعنی چند سال بعد، از روزهایی که الان میگذرانیم چگونه یاد خواهیم کرد؟؟؟
امروز از آلما پرسیدم چه چیزی در مورد اومدن خواهرت بیشتر خوشحالت میکنه؟ گفت اینکه قراره بهش شیر بدم حمومش کنم بغلش کنم :| سطح انتظاراتش... حموم؟؟؟ حقیقتا ترس برم داشت 😂
گفتم هر کاری که تو بتونی انجامش بدی حتمن ازت کمک میگیرم...
- ۹۹/۱۱/۲۹
اخ خدا کنه اسفندی شه بچه مون! اسفندی دوست:))))
پاسخ آلما:)))) کیسه اب، حرف ننه رو گوش کن. خونه تکونی؟ خسته نباشین. شیرینی پخته گذاشته یخچال! هلاکتم زن:))))) کدبانوی قوی!
تو یکی از قوی ترین انسان هایی هستی که تو زندگیم دیدم. میدونستی؟