سالی یه روزم
دیروز چهارشنبه سوری بود. در حالی که مشغول کارهای گیسو و رسیدگی به غرغرهای آلما بودم، از بیرون تک و توک صدای ترقه و بمب و... میآمد. یادم میرفت به روزهای گذشته؛ نوجوانی و یک عالمه انرژی و اینکه تمام شوق و ذوق و آرزویم این بود که با برادرم و خالهم فقط بتونم برم بیرون و تماشا کنم همین. نه دوست داشتیم بمبی بندازیم و نه میخواستیم دور آتشی برقصیم. فقط پیاده برویم اطراف خانه و گشتی بزنیم و پدرم به عنوان فرد همیشه مخالف، با اخمهای گره کرده دلش نمیخواست خالهم با ما باشد و حتی اگر نبود هم حتی مخالف بود. روزها گذشتند و من خودم اگر یک میلیارد هم دستی بدهند دلم نمیخواهد با خاله خانمم تا سر کوچه هم دو قدم بروم 😂 آن روزها هم مسئله برای من و داداشم خاله نبود، ما دوست داشتیم از خانه بزنیم بیرون و چیزهای جدید و هیجانانگیز ببینیم. و الان بعد از گذشت شاید بیست سال باید دستمان را بگیری و بکشی ببری بیرون!
امسال سر و صدای چهارشنبه سوری از همیشه کمتر بود؛ خدا کند کمکم چیزهایی که ربطی به سنتهایمان نداشت به دست فراموشی سپرده شوند و سال بعد و سالهای بعد کنار آتش کوچک و زیبایی، شاد باشیم.
مادرم همیشه میگفت، خانهتکانی تا چهارشنبه سوری باید تمام شود و هر چیز خراب و شکستهای که هست دور ریخته شود.
دلم میرود پِی آن سالهایی که مامان دم عید همه جا را میزد به هم. بوی پودر و وایتکس بیشتر از همیشه میآمد. دیوارها را چرا از سقف دستمال میکشیدیم تا پایین؟؟؟؟ :| و بابا که همیشه با شیشه پاک کردنهایش سکتهمان میداد و با نوک پا لب پنجره میایستاد! یادش بخیر سبزه سبز کردنهای هر سال مامان. سفره هفتسینها، خریدها و شلوغیهای میدان تجریش... کجاست آن همه شور و حال؟
آلما امروز رفته خانه مامان جونش. گیسو خواب است و من دراز کشیدم و فکر میکنم؛ به این که چه چیزهایی برای هفتسین کم دارم. به این که چقدر دلم میخواست شیرینی درست کنم، به اینکه چقدر دلم میخواست از خانه بزنم بیرون، راه بروم، خرید کنم... به اینکه خوشحالم که لباس نو دارم! به اینکه شکر خدا سالمیم، خرید و سفر و مهمانی همیشه هست.
دیروز بعد از دو هفته مهربانی و صبر با همسرم دعوامان شد! و طبق معمول پنج سال گذشته علت دعوا آلما بود. هم باعث دعوای ما شد و هم خودش دعوا شد.
دلم برایش میسوزد. دیشب بغض گلویم را فشار میداد. به زور قورتش میدادم. شب که هر دوتاشان خوابیدند با همسر رفتیم بالکن و من بعد از بیش از ده ماه به خودم اجازه دادم یک نخ سیگار بکشم. بعد هم نخواهم کشید تا شیر نینی تمام شود. بغضی بودم و با اولین پکی که زدم و بوی سیگار که توی مغزم پیچید تمام خاطرات بدی که داشتم برایم زنده شد. خیلی عجیب بود؛ یعنی اگر خوشحال بودم حتمن خاطرات خوبی که با این بو تداعی میشوند یادم میآمد. اما دیشب یک عالمه حس تنهایی و ترس و تردید، یک دنیا سردی و غصه، در کمتر از یک ثانیه به دلم ریخت. به همسرم میگفتم من نباید سر آلما داد میزدم، نباید غرغر میکردم لیچار بارش میکردم... وقتی کار بدی میکنم خودم میفهمم... حسش میکنم میدونم دارم کار بدی میکنم. باید با بچه قاطع بود باید خوب و بد رو بهش نشون داد اما نباید این همه حس منفی رو توی یک روز بهش منتقل کرد... البته همسرم هم بیتقصیر نبود؛ بهش گفتم تو آروم باشی منم آرومم. ایشون هم فرمودن باید مراقب خودت باشی تا دوباره نیفتی توی دام افسردگی و شیرت هم خشک بشه. به تغذیهت هم نمیرسی رنگ و رو نداری اگر هم میخوای شیرت خوب باشه باید خوب بخوری. گفتم عزیزم من شکموام نگران نباش من اگر وقت باشه نمیزارم بهم بد بگذره گفت من حواسم هست دو روزه هیچی درست و حسابی نخوردی. از امروز صبح هم آمار خوردنهای مرا دارد! این هم از مدل ابراز علاقهی همسر، که نه تنها کافیست بلکه بسیار دلچسب است و برای یک درونگرای کمحرفِ کمواکنش خودش دنیایی از ابراز است.
فقط امروز و فردا از سالی مانده که بسیار خاص بود و بیشتر از همیشه یادمان خواهد ماند. سالی که از یک ماه قبلش خودمان را حبس کرده بودیم و فکر میکردیم هوا که گرم شد همه چیز درست میشود. سالی که با ترس و لرز خریدهایمان را اول میبردیم بالکن و بعد دانه دانه مثل بمب ساعتی برشان میداشتیم و میشستیم؛ چه بستههای وانیل و دستمالکاغذی و بیسکوییت که من به فنا ندادم 😂 اما حالا بعد یکسال به این سبک زندگی عادت کردیم و همه را روی اپن الکل میزنیم و یک الکل هم روی اپن میزنیم و تمام!
سالی که برای اولین بار بیهیچ عید دیدنی و خرید و... پای هفتسینی سه نفره آغاز شد. یک عالمه شیرینی پختم و خودمان خوردیم 😁 هوا گرم شد و همه چیز درست نشد تابستان آمد و رفت و پشت سرش پاییز و زمستان و هنوز هم کرونا هست!
دلم میخواهد روزی که اوضاع نرمال شد، آلما را حسابی خانهبازی و پارک ببرم. قول میدهم ببرمش کلاس موسیقی و ورزش. دخترم عاشق اسکیت است.
دلم مسافرت میخواهد. روزی که بشود سوار قطار شد، برای اولین بار برویم قشم و بندر عباس. یا باری دیگر با خانواده همسر برویم مشهد، برویم خانهی مادربزرگ دوستداشتنیش و دوباره آلما را ببرم پارک آبی که دو سال است از خاطرات پارک آبی حرف میزند. روزی که بشود کل فامیل دور هم جمع شویم، برویم حیران و یک دل سیر عمهها و دخترعمهها و دخترعموهایم را ببینم.
روزی که کرونا نباشد، یا حداقل در حدی باشد که بتوانیم به زندگی نرمال برگردیم...
- ۹۹/۱۲/۲۸
دیوار ها را چرا از سقف دستمال می کشیدیم تا پایین؟ چرا اون همممه ظرف رو از کابینت خالی میکردیم میشستیم و دوباره جمع میکردیم سرجاش؟!!!!!!!!!!!!! چرا واقعا؟
البته منزل مادر هنوز هم اینها تکرار میشه اما توو خونه ما در حدی که هه چیز تمیز و مرتب باشه هستش. اضافه کاری نداریم.
چقدر لطیف و ظریف بود مثل همیشه. نوشته تو رو خوندنی انگار یه چیز شکستنی دستمه. نفسم حبسه و وقتی تموم میشه یه نفس عمیق. نمیدونم چرا. :).
کاش جهانی بدون و جنگ و بیماری می داشتیم. اما افسوس!!!
با آرزوی بهترین ها.