سیب کوچولو
دیروز آلما را بردم سنجش بینایی و شنوایی. بعد از مدتها از اسنپ استفاده کردم. باید میرفتیم آنطرف شهر. آلما قبل رفتن میگفت مامان کاشکی عینکی بشم! گفتم مامانی منم همیشه دوست داشتم عینکی باشم و نشدم. خوبه که چشمات سالم باشه ولی خوب شایدم عینکی بشی! چشمها و گوشهایش سالم سالم بودند. کاش اتاق دیگری بود که زبان درازش را هم میسنجیدند!
در راه رفت و برگشت با ذوق از پنجره ماشین بیرون را نگاه میکرد دلم برایش ضعف میرفت از بس که خانه بودهایم مثل زندانیان تازه آزاد شده به همه جا و همه کس و همه چیز نگاه میکرد.
برگشتنی گفت مامان خوراکی میخری؟ پارک بریم؟ حدس میزدم اینها را بخواهد اسپری الکل آورده بودم. گفتم باشه بریم. خوراکیهایش را الکل زدم و روی نیمکتهای یخزده پارک خورد. خوشحال بود، به هر چیزی میخندید و من فدای خندهی زیبایش میشدم. آشغالها رو بده من بندازم تو سطل! آفرین مامان. بریم سرسره؟ بریم، فقط میزاری وقتی تو سرسرهبازی میکنی من راه برم؟ مامانی یادته یه بار با من اومده بودی تو سرسره؟ بلند میخندم آره یادمه. بازم میای؟ مامانی بزار نینی به دنیا بیاد قول میدم بازم با هم سرسره سوار شیم.
نیم ساعتی راه رفتم و آلما بازی کرد. علاقهی خاصی هم به وسایل ورزشی توی پارکها دارد. مدام دلم را میلرزاند که از روی چیزی نیفتد. ولی خوب میدانم که بسیار زبر و زرنگ است و از یک سالگی از همه اینها بالا میرفت. توی همین پارک قد کشید دخترکم...
دست کوچکش را توی دستم میفشردم و راه میرفتیم. گفتم یه قصه برای مامان میگی؟ گفت بله که میگم. یکی بود یکی نبود یه پسره بود یه دونه کاشت تا سبزی دربیاد. یه مدت صبر کرد. سه مدت صبر کرد! (من فدای اون حرف زدنش... سه مدت!) تا سبزیش دراومد. بعد سبزیش پشه زد و خراب شد. خوب مامانی بعدش چی شد؟ هیچی دیگه ویتامین ث نداشت بخوره مرد! یعنی آدم ویتامین ث بهش نرسه میمیره؟ آره دیگه ولی خوب چون ویتامین دی داشت فردا صبح دوباره زنده شد و تبدیل شد به زامبی! که دیگه تو نگی زامبی واقعیت نداره :)))
از بس من هر سبزیای کاشتم توی بالکنمان پشه زد و از بین رفت لابد داستان دخترم به این شکل بوده!
وقت برگشتن خسته بود. خودش را به آسانسور میمالید. دخترم عزیزم خودتو نمال به جایی، کفشتو دربیار برو تو کجا میری لباستو دم در دربیار، آاااای موهامو کشیدی :/ ببخشید دخترم متوجه نشدم. اشکهایش میریزد، نمیبخشم! مامانی میگم متوجه نشدم داشتم بلوزتو درمیاوردم :/ برو تو حموم! ولو میشود روی زمین ... لختش میکنم و به زور میفرستمش توی حمام... فقط جیغ میکشد و نمیگوید چش شده... آخر سر جیغ بلندی میزنم چتههههههه؟؟؟؟ آب داغ بود. خوب مگه لالی؟؟؟؟ ششصد متر زبون داری وقتای دیگه...
این هم پایان تلخ یک روز مادر دختری 😂 با هر بدبختیای بود شستمش مدام غر میزد دست به موهام نزن! پس چجوری بشورمت بچه...
بعد از حمام دوباره مهربان میشویم و... زندگی باز در جریان است..
شب موقع خواب میگوید مامان پس نینی کی میاد؟ میگویم تو که نینی هستی دلت مثل فرشتههاش دعا کن زودتر بیاد. میگوید یه دعا هم برای خودم میکنم! پشتش را میکند و نمیدانم زیرلب چه میگوید.
- ۹۹/۱۲/۰۳
های وای ننههههههه
یاد یه بار افتادم که دستم مونده بود لای در ماشین و از شدت درد زبونم بند اومده بود و فقط گریه میکردم! ( با خود می اندیشد: چه کودکی تخمی تخیلی ای داشتم )