گیسو
سهشنبه دوازدهم اسفند بود. حس میکردم حرکات نینی توی دلم کم شده. صبح ساعت ۸ بیدار شدم و رفتم مطب دکتر. سابقه نداشت بیاطلاع قبلی بسته باشه. برگشتم نشستم توی ماشین داشتم فکر میکردم چه کاری درسته؛ نکنه با خیال راحت برم خونه و بعد خطری نینی رو تهدید کنه. فکر کردم میرم بهداشت. خانمه گفت کجا بودی این همه ماه 😁 گفتم اطلاعاتم تو سیستم هست برای دختر اولم. بعد از معاینات نظرش این بود که امروز یه سری برو بیمارستانی که قصد داری زایمان کنی که اگر نظرشون این بود که بستری بشی جابهجا نشی.
برگشتم خونه. تو راه یه سر به یکی از دوستام زدم. گفت بیا موهاتو تیغ ماهی ببافم اگر امشب بستری شدی موهات اذیتت نکنه دورت. خدا رو چه دیدی شاید با همین موها زاییدی. برای آلما خوراکی خریدم و برگشتم خونه. تا کلید رو انداختم توی در اومد جلو، مثل همیشه، مامانی چی خریدی برام. دلم براش پر زد. ناهار پختم. خوردیم. لباسا رو ریختم ماشین. برای آخرین بار دستی به سر و گوش خونه کشیدم و تمیز کاری و مرتب کردن نهایی رو انجام دادم. دوش گرفتم. وسایل و ساک بیمارستان رو برداشتم و ساعت شش عصر سه تایی از خونه زدیم بیرون. رفتیم به سمت بیمارستان. دل تو دلم نبود.
آلما و بابایی نشستند توی ماشین و من رفتم داخل. از ساعت ۷ تا ده معاینات و نوار قلب جنین طول کشید. با توجه به اینکه سه روز تا چهل هفتگی کامل داشتم، درد نداشتم، حرکات کند بود و دهانه رحم توی همون سه ساعت از یک سانت به دو سانت رسیده بود نظر ماماها و انترنها این بود که بهتره بستری بشی ولی باید صبر کنیم پزشک متخصصمون از سر زایمان بیاد تا نظر نهایی رو برای بستری بده. گفتم من مامانم از تهران میاد چقدر احتمال میدی بستری بشم میخوام بهش زنگ بزنم. ماما گفت احتمال زیاد بستری هستی چون اگر بری با توجه به اینکه شکم دوم هستی ممکنه یکهو فرآیند زایمانت تسریع بشه خطرناکه. یکهو ترسیدم. حس غربت داشتم. دلم خواست فرار کنم. بغض گلومو گرفت. گفتم یه دقیقه برم بیرون. گفت از بیمارستان نری، بخوای بری باید اثر انگشت بدی با رضایت خودت رفتی. با عجله رفتم توی کوچه در ماشینو باز کردم نشستم همسرم گفت چته چرا رنگت پریده. هرچی سعی میکردم بدون گریه بگم نمیتونستم. دلم نمیخواست آلما اشکهامو ببینه. اما یکهو زدم زیر گریه و گفتم احتمالا بستریم سرمو گذاشتم توی دست همسرم و تا جایی که تونستم گریه کردم. آلما هاج و واج نگاهم میکرد. چی شده مامان. توی صورت زیباش نگاه کردم و هرچقدر خواستم به همسرم بگم اگر من برنگشتم مواظب دخترم باش گریه امونم نمیداد. آخر سر وصیتمو کردم 😂 الان که فکر میکنم خندم میگیره ولی اون لحظه اگر دستگاه استرسسنج بهم وصل بود منفجر میشد. بابایی آرومم کرد. یک ملیون بار آلما رو بوسیدم و بو کردم. به مامانم زنگ زدم و گفتم دارم بستری میشم. همسرم آلما رو برد خونه مامانش. توی راهروی اورژانس قدم میزدم. بهم گفته بودند دو ساعت راه برو. همسرم زنگ زد گفت بیا تو حیاط رفتم دیدم با چیزکیک و شیک شکلاتی منتظرمه و لبخند میزنه. گفت یادته موقع به دنیا اومدن آلما هم برات شیک خریدم. گفتم آره... سرمو به بازوش تکیه دادم. حرف زدیم و خندیدیم. حس میکردم از هیچی نمیترسم. حس میکردم قویترینم. گفت من همین جا تو ماشینم. برگشتم تو اورژانس. باز هم معاینه شدم. به شوخی به ماما گفتم دیگه یاد گرفتم چجوری در کمترین زمان برم رو تخت و بیام پایین 😁 بهم گفتند بازم راه برو. پاهام ورم کرده بود و تنها کفشی که توی پام میرفت بسیار تخت و نامناسب بود. هیچ کالج یا بوت یا کتونیای پام نمیرفت. پاهام درد میکرد و مجبور بودم با همون وضعیت راه برم. دوباره برگشتم داخل. گفتند برو لباس بگیر و کارای بستری رو انجام بده زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده. لباسهایی که تنم بود گذاشتم داخل پلاستیک. لباس صورتی بدرنگ رو پوشیدم و خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم که پشت باز نبود 😁 دفعه قبل یک دستم به پشتم بود یک دستم به پلاستیک و به همون شکل وسایلم رو تحویل همسرم دادم هنوزم بهم میخنده. خانمه گفت دمپاییمون تموم شده :| بیا این کاور پلاستیکی رو بکش رو کفشات. وسایل رو تحویل همسرم دادم و باز هم به راه رفتنم ادامه دادم با این تفاوت که خشخش میکردم 😂 صدای پلاستیک روی کفشام توی تمام اورژانس پیچیده بود. از کنار همراههایی که کلافه و منتظر بودند رد میشدم و حس میکردم صدای پلاستیکهام رو مخشون میره 😁 یه نفر دو روز بود منتظر بود دخترش فارغ بشه. یه نفر با ذوق انتظار میکشید خبر عمه شدنش رو بشنوه. صدام زدن و باز به دستگاه نوار قلب جنین وصل شدم. کمکم دردهامو حس میکردم ولی قابل تحمل بودن. دقت کردم هر سه دقیقه یک بار حدود بیست ثانیه درد داشتم. وقتی درد میومد کمرمو ماساژ میدادم و نفسهای عمیق و منظم میکشیدم. بهم گفتن بخش پره. فعلا باید توی اورژانس بمونی. مامانم زنگ زد گفت رسیدیم. رفتم پشت در اورژانس مامان و خاله رو دیدم که چهرههاشون مضطرب بود. من ولی میخندیدم! بهم گفتن خوبی؟ درد نداری؟ گفتم درد دارم ولی میتونم تحمل کنم. تا ساعت ۴ صبح از این سر اورژانس راه میرفتم به اون سر. مامان اینا اجازه نداشتند داخل بیان. از صدای خشخش پلاستیک کفشام میفهمیدن من اومدم 😁 از درد حالت تهوع داشتم. به ماما گفتم. گفت نشونه خوبیه یعنی زایمانت خوب پیش میره. هر وقت دردت اومد دستههای تخت رو بگیر که نیفتی بعد به حالت دستشویی بشین تا درد بره دوباره راه برو تا درد بعدی.
موبایلم همراهم بود و بهم گفتند که میتونی تا آخر هم با خودت داشته باشیش. خیلی خیلی خوشحال شدم.
یکم بعد صدام زدن و گفتن بخش هنوز پره ولی اتاق زایمان خالی شده. بیا که یکسره بری رو تخت زایمان! رفتم به مامان و خاله گفتم من دارم میرم...
به نظر خودم خیلی خوششانس بودم که این مدت تخت خالی نشده بود و تونستم به جای اینکه بین ۶ نفر دیگه درد بکشم، تنها باشم و کمتر ترس از کرونا داشته باشم.
وارد بخش شدیم از اتاقهای زایمان صداهای گوشخراش میومد و بعد صدای گریهی نوزادها و هر بار با هر صدای نوزاد دلم لرزید و بغض کردم.
به اتاقی راهنماییم کردن. گفت وسایلت رو بزار اینجا برو رو تخت. منم رفتم رو تخت! از کجا میدونستم تخت زایمان از وسط جدا میشه و قسمت پایینش چرخ داره. من خیلی ریلکس رو قسمت بالا نشسته بودم که مامایی عصبانی پرسید چرا از اونور رفتی؟ اینطرف برات چارپایه گذاشتم. نگفتی پرت میشی؟ گفتم چارپایه رو ندیدم. گفت پس چطوری رفتی بالا؟ گفتم پامو گذاشتم رو تخت رفتم بالا 😁 اومد برام سرم وصل کنه. مشغول رگ گرفتن شد در حالی که داشت غرغر میکرد و با یه مامای دیگه راجع به یه سری مسائل حرف میزد. اونم سعی میکرد آرومش کنه و میگفت همیشه همین بوده و ... آنژیوکت رو فرو کرد توی مچ دستم. هی پیچوند، آخر سر گفت رگت گره داره در آورد فرو کرد بالاتر و بالاخره سرم وصل شد. به اندازه یک گردو جای وحشیبازیش باد کرد و اومد بالا. الان بعد از یک هفته کبودی پخش شده نصف بیشتر دست چپم بنفشه:|
بعد هم خوشبختانه شیفتش تموم شد و تشریفش رو برد. دردها شدید شده بود هر بار درد میومد دیگه نمیتونستم تنفسم رو مثل قبل کنترل کنم یا خودم رو ماساژ بدم فقط نفسم رو حبس میکردم و میلههای تخت رو فشار میدادم هنوزم ازم صدایی درنمیومد. جلوی چشمام سفید میشد حس میکردم بهم برق وصل میشه. نفسم بند میومد. فکر کردم الان استفراغ میکنم. گفتم برام سطل آوردن ولی تا آخرشم بالا نیاوردم فقط احساسش رو داشتم و عق میزدم. دربارهی این درد فقط میتونم بگم چیزی شبیه شکنجه توی فیلماست. وقتی روی تخت میزارن بهشون برق وصل میکنن یا ناخوناشون میکشن و... تمام تنم عرق بود. تو این وضعیت ماسک هم داشتم :/ اصلا اجازه نمیدادن ماسکت رو در بیاری.
برای بار نمیدونم چندم معاینه شدم. کیسه آب حین معاینه پاره شد. گفت پنج سانتی. چیزی نگذشته بود که به هفت رسیدم و بعد بهم گفت اگر احساس مدفوع بهت دست داد سریع بگو. چند دقیقه بعد بالاخره فریاد منم بلند شد. یادم نمیاد چی شد. فقط یادم میاد که دو تا ماما و دو تا دکتر بالاسرم بودن و تند تند یه سری چیز آماده میکردن. بقچههای استریل رو باز میکردن. نور چراغ توی چشمم بود همه جا انقدر به نظرم روشن بود که فکر میکردم مردم و رفتم توی آسمون. از صدای جیغای خودم میترسیدم. همه بدنم میلرزید. بهم گفت حرفمو گوش کن هر وقت گفتم زور بزن زور بزن هر وقت گفتم فوت کن فوت کن. فکر میکردم یعنی چند بار دیگه باید این کارو کنم که یکدفعه یه چیزی وسط اون نورهای خیرهکننده دیدم یه جسم کوچولوی کبود یا شایدم خاکستری رنگ که گریه میکرد بعد هم خیس و گرم افتاد رو شکمم. دندونام میخورد بهم. میلرزیدم نمیدونستم از سرماس از درده یا از ترس. به زور پرسیدم سالمه؟ یکی گفت آره. شروع کردم گریه کردن. دوباره گفتم بچم سالمه؟ گفت آره. خوب شد اون ماما عصبانی نبود وگرنه اون یکی دستمم بنفش میکرد برام 😁 مامایی که بالاسرم بود به اون یکیا گفت جفت نیومده ها. هنوز خودشو ول نکرده. اون یکی گفت چیکار کنیم گفت هیچی صبر میکنیم درمیاد. استرس داشتم. دختر کوچولومو از رو شکمم برداشتن گذاشتنش لای پارچه و پتو مشغول تمیز کردن دهان و بینیش شدن. نگاهش کردم تنها چیزی که توی اون نگاه اول ازش یادمه موهای پر و مشکیشه! دخترم با یک عالمه مو به دنیا اومد. دلم میخواد اسم مستعارشو بزارم گیسو! به سختی دستمو دراز کردم و گوشیمو از صندلی بغل تخت برداشتم. به مامان پیام دادم به دنیا اومد.
منتظر جفت بودیم ولی نمیومد! دیگه نمیتونستم پاهامو نگه دارم اون قسمت چرخدار و جدا شوندهی لعنتی هم هی سُر میخورد و میرفت جلو و احساس ناامنی میداد. میخواستم خودمو بکشم بالا نمیتونستم پاهامم هی فرو میرفت تو یه عالمه خیسی و خون :/ بالاخره جفت رضایت داد و بنده رو ول کرد 😁 چیزی که برام جالب بود این بود که ماما گفت یه سطل جفت بده. دستیارش سطل آورد و اسم منو برچسب زدن روی سطل. نمیدونم این به چه دردشون میخورد. دو سه تا آمپول هم بهم زدن. گیسو رو بردن. شروع کردن فشار دادن شکمم تا کامل تخلیه بشه. واقعا این مرحله دیگه آخر نامردیه. درسته که خیلی لازمه ولی بعد از تموم شدن اون همه درد، تحمل این یکی خیلی سخته. بعد هم نیم ساعتی بخیه زدن طول کشید و وقتی گذاشتنم روی ویلچیر باورم نمیشد که خلاص شدم. ساعت تولد گیسو شش و پنجاه دقیقه صبح ثبت شد. بردنم بخش. کمی بعد نینی رو آوردن و بهم گفتن شیرش بده. من مطمئنم روز اول هیچی نبود ولی گیسو با ولع میک میزد و بعد آروغ هم میزد! آروغ چی رو میزد خدا میدونه.
یک شب بیمارستان بودیم و من اون شب هم خوابم نبرد یعنی دو شب پشت سر هم. تا چشمهامو میبستم صدای جیغ توی سرم میومد و انگار یه نور زیاد توی چشمم میتابید. یا وقتی پاهامو تکون میدادم توهم میزدم که روی اون تختم و الان نصف پایینش جدا میشه و پرت میشم! یا وقتی یکم چرتی میشدم فکر میکردم موج جدید درد اومد با وحشت میپریدم و یادم میومد که همه چی تموم شده. به همین خاطر ترجیح میدادم چشمام باز باز باشن 😁
همه چیز این دفعه متفاوت بود. حسهام یک جور دیگه بود. از هیچکس و هیچچیز و هیچکاری متنفر نبودم. عاشق همون شیر دادن نمادین به نینی بودم. شیر معمولا بعد از چند روز میاد طبیعیه. اشتهام زیاد بود هر چی بهم دادن خوردم! احساس ضعف و نیاز به خواب نداشتم و حس میکردم همه چیز روی رواله. همسرم در کمال آرامش و مهربونی باهام برخورد کرد و تا همین امروز هیچ حس بدی رو تجربه نکردم.
احساس میکنم همهی اون چیزی که از شیرینیِ به دنیا اومدن یک بچه میشه چشید، چشیدم. شیرم کمکم زیاد شد و الان در حدی شده که لباسم رو خیس میکنه و دختر کوچولو یک سره در حال شیر خوردن.
همسرم بر خلاف تصورم آرومه و صبور. مهربون و حامی. حتی تمام انرژیهاشو جمع کرده محبتش رو بهم نشون میده هرازگاهی. تو عمل هم که هیچ چیزی کم نمیزاره برامون.
روحیهم عالیه. احساس خستگی و کمبود خواب ندارم. حس میکنم به اوضاع مسلطم. فقط نشیمنگاهم خواب رفت از بس نشستم و شیر دادم!
آلما... دختر قشنگم. نمیدونم توی ذهنش و توی قلب کوچولوش چی میگذره. روزی که مرخص میشدم با دسته گل اومده بود دم بیمارستان. یعنی مامان بابام آوردنش. همونجا وسط حیاط هزار بار بوسیدمش اما اون منو پس میزد و میگفت بزار ببینم خواهرم کجاست! و تا الان هم خیلی بهم محل نمیگذاره. و روزی هزار بار خواهر کوچولوشو میچلونه :/ بوسهای محکم و ...
منم تا جایی که خطر مرگ نداشته باشه چیزی نمیگم.
گیسو دختر کوچولوی عزیزم. آروم و صبور و بسیار مینیاتوری. چرا یادم رفته بود که بچهها میتونن انقدر کوچیک باشن. حتی توی عکس هم این کوچیکی ثبت نمیشه. هر انگشتش اندازهی یک بند انگشت من یا کوچیکتره. پوستش به شکل باورنکردنی و بهشتیای نرمه. صداهایی که ازش درمیاد قلب آدمو رقیق میکنه...
خلاصه که روزهای بارداری هم با تمام فراز و نشیبش تموم شد و ما یک هفتهس که زندگی چهار نفرمون رو شروع کردیم و تا اینجا همه چیز عالیه و برخلاف تصورم!
همسرم امشب میگفت نمیدونی چقدر خوشحالم و خیالم راحته که تو افسرده نشدی.
پینوشت: اولین باره به زبان محاوره پست گذاشتم! چون میخواستم احتیاج به تمرکز خاصی نداشته باشم و زودتر بتونم ثبتش کنم تا یادم نرفته!
- ۹۹/۱۲/۱۸
مبارکها باشه مامان یاسی خوش قلب❤️❤️