یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

گیسو

دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۵۸ ب.ظ

سه‌شنبه دوازدهم اسفند بود. حس میکردم حرکات نی‌نی توی دلم کم شده. صبح ساعت ۸ بیدار شدم و رفتم مطب دکتر. سابقه نداشت بی‌اطلاع قبلی بسته باشه. برگشتم نشستم توی ماشین داشتم فکر میکردم چه کاری درسته؛ نکنه با خیال راحت برم خونه و بعد خطری نی‌نی رو تهدید کنه. فکر کردم میرم بهداشت. خانمه گفت کجا بودی این همه ماه 😁 گفتم اطلاعاتم تو سیستم هست برای دختر اولم. بعد از معاینات نظرش این بود که امروز یه سری برو بیمارستانی که قصد داری زایمان کنی که اگر نظرشون این بود که بستری بشی جابه‌جا نشی. 

برگشتم خونه. تو راه یه سر به یکی از دوستام زدم. گفت بیا موهاتو تیغ ماهی ببافم اگر امشب بستری شدی موهات اذیتت نکنه دورت. خدا رو چه دیدی شاید با همین موها زاییدی. برای آلما خوراکی خریدم و برگشتم خونه. تا کلید رو انداختم توی در اومد جلو، مثل همیشه، مامانی چی خریدی برام. دلم براش پر زد. ناهار پختم. خوردیم. لباسا رو ریختم ماشین. برای آخرین بار دستی به سر و گوش خونه کشیدم و تمیز کاری و مرتب کردن نهایی رو انجام دادم. دوش گرفتم. وسایل و ساک بیمارستان رو برداشتم و ساعت شش عصر سه تایی از خونه زدیم بیرون. رفتیم به سمت بیمارستان. دل تو دلم نبود.

آلما و بابایی نشستند توی ماشین و من رفتم داخل. از ساعت ۷ تا ده معاینات و نوار قلب جنین طول کشید. با توجه به اینکه سه روز تا چهل هفتگی کامل داشتم، درد نداشتم، حرکات کند بود و دهانه رحم توی همون سه ساعت از یک سانت به دو سانت رسیده بود نظر ماماها و انترن‌ها این بود که بهتره بستری بشی ولی باید صبر کنیم پزشک متخصصمون از سر زایمان بیاد تا نظر نهایی رو برای بستری بده. گفتم من مامانم از تهران میاد چقدر احتمال میدی بستری بشم میخوام بهش زنگ بزنم. ماما گفت احتمال زیاد بستری هستی چون اگر بری با توجه به اینکه شکم دوم هستی ممکنه یکهو فرآیند زایمانت تسریع بشه خطرناکه. یکهو ترسیدم. حس غربت داشتم. دلم خواست فرار کنم. بغض گلومو گرفت. گفتم یه دقیقه برم بیرون. گفت از بیمارستان نری، بخوای بری باید اثر انگشت بدی با رضایت خودت رفتی. با عجله رفتم توی کوچه در ماشینو باز کردم نشستم همسرم گفت چته چرا رنگت پریده. هرچی سعی میکردم بدون گریه بگم نمیتونستم. دلم نمیخواست آلما اشکهامو ببینه. اما یکهو زدم زیر گریه و گفتم احتمالا بستری‌م سرمو گذاشتم توی دست همسرم و تا جایی که تونستم گریه کردم. آلما هاج و واج نگاهم میکرد. چی شده مامان. توی صورت زیباش نگاه کردم و هرچقدر خواستم به همسرم بگم اگر من برنگشتم مواظب دخترم باش گریه امونم نمیداد. آخر سر وصیتمو کردم 😂 الان که فکر میکنم خندم میگیره ولی اون لحظه اگر دستگاه استرس‌سنج بهم وصل بود منفجر میشد. بابایی آرومم کرد. یک ملیون بار آلما رو بوسیدم و بو کردم. به مامانم زنگ زدم و گفتم دارم بستری میشم. همسرم آلما رو برد خونه مامانش. توی راهروی اورژانس قدم میزدم. بهم گفته بودند دو ساعت راه برو. همسرم زنگ زد گفت بیا تو حیاط رفتم دیدم با چیزکیک و شیک شکلاتی منتظرمه و لبخند میزنه. گفت یادته موقع به دنیا اومدن آلما هم برات شیک خریدم. گفتم آره... سرمو به بازوش تکیه دادم. حرف زدیم و خندیدیم. حس میکردم از هیچی نمیترسم. حس میکردم قوی‌ترینم. گفت من همین جا تو ماشینم. برگشتم تو اورژانس. باز هم معاینه شدم. به شوخی به ماما گفتم دیگه یاد گرفتم چجوری در کمترین زمان برم رو تخت و بیام پایین 😁 بهم گفتند بازم راه برو. پاهام ورم کرده بود و تنها کفشی که توی پام میرفت بسیار تخت و نامناسب بود. هیچ کالج یا بوت یا کتونی‌ای پام نمیرفت. پاهام درد میکرد و مجبور بودم با همون وضعیت  راه برم. دوباره برگشتم داخل. گفتند برو لباس بگیر و کارای بستری رو انجام بده زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده. لباس‌هایی که تنم بود گذاشتم داخل پلاستیک. لباس صورتی بدرنگ رو پوشیدم و خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم که پشت باز نبود 😁 دفعه قبل یک دستم به پشتم بود یک دستم به پلاستیک و به همون شکل وسایلم رو تحویل همسرم دادم هنوزم بهم میخنده. خانمه گفت دمپاییمون تموم شده :| بیا این کاور پلاستیکی رو بکش رو کفشات.  وسایل رو تحویل همسرم دادم و باز هم به راه رفتنم ادامه دادم با این تفاوت که خش‌خش میکردم 😂 صدای پلاستیک روی کفشام توی تمام اورژانس پیچیده بود. از کنار همراه‌هایی که کلافه و منتظر بودند رد میشدم و حس میکردم صدای پلاستیک‌هام رو مخشون میره 😁 یه نفر دو روز بود منتظر بود دخترش فارغ بشه. یه نفر با ذوق انتظار میکشید خبر عمه شدنش رو بشنوه. صدام زدن و باز به دستگاه نوار قلب جنین وصل شدم. کم‌کم دردهامو حس میکردم ولی قابل تحمل بودن. دقت کردم هر سه دقیقه یک بار حدود بیست ثانیه درد داشتم. وقتی درد میومد کمرمو ماساژ میدادم و نفس‌های عمیق و منظم میکشیدم. بهم گفتن بخش پره. فعلا باید توی اورژانس بمونی. مامانم زنگ زد گفت رسیدیم. رفتم پشت در اورژانس مامان و خاله رو دیدم که چهره‌هاشون مضطرب بود. من ولی میخندیدم! بهم گفتن خوبی؟ درد نداری؟ گفتم درد دارم ولی میتونم تحمل کنم. تا ساعت ۴ صبح از این سر اورژانس راه میرفتم به اون سر. مامان اینا اجازه نداشتند داخل بیان. از صدای خش‌خش پلاستیک کفشام میفهمیدن من اومدم 😁 از درد حالت تهوع داشتم. به ماما گفتم. گفت نشونه خوبیه یعنی زایمانت خوب پیش میره. هر وقت دردت اومد دسته‌های تخت رو بگیر که نیفتی بعد به حالت دستشویی بشین تا درد بره دوباره راه برو تا درد بعدی.

موبایلم همراهم بود و بهم گفتند که میتونی تا آخر هم با خودت داشته باشیش. خیلی خیلی خوشحال شدم. 

یکم بعد صدام زدن و گفتن بخش هنوز پره ولی اتاق زایمان خالی شده. بیا که یکسره بری رو تخت زایمان! رفتم به مامان و خاله گفتم من دارم میرم...

به نظر خودم خیلی خوش‌شانس بودم که این مدت تخت خالی نشده بود و تونستم به جای اینکه بین ۶ نفر دیگه درد بکشم، تنها باشم و کمتر ترس از کرونا داشته باشم. 

وارد بخش شدیم از اتاق‌های زایمان صداهای گوش‌خراش میومد و بعد صدای گریه‌ی نوزادها و هر بار با هر صدای نوزاد دلم لرزید و بغض کردم. 

به اتاقی راهنماییم کردن. گفت وسایلت رو بزار اینجا برو رو تخت. منم رفتم رو تخت! از کجا میدونستم تخت زایمان از وسط جدا میشه و قسمت پایینش چرخ داره. من خیلی ریلکس رو قسمت بالا نشسته بودم که مامایی عصبانی پرسید چرا از اونور رفتی؟ اینطرف برات چارپایه گذاشتم. نگفتی پرت میشی؟ گفتم چارپایه رو ندیدم. گفت پس چطوری رفتی بالا؟ گفتم پامو گذاشتم رو تخت رفتم بالا 😁 اومد برام سرم وصل کنه. مشغول رگ گرفتن شد در حالی که داشت غرغر میکرد و با یه مامای دیگه راجع به یه سری مسائل حرف میزد. اونم سعی میکرد آرومش کنه و میگفت همیشه همین بوده و ... آنژیوکت رو فرو کرد توی مچ دستم. هی پیچوند، آخر سر گفت رگت گره داره در آورد فرو کرد بالاتر و بالاخره سرم وصل شد. به اندازه یک گردو جای وحشی‌بازیش باد کرد و اومد بالا. الان بعد از یک هفته کبودی پخش شده نصف بیشتر دست چپم بنفشه:|

بعد هم خوشبختانه شیفتش تموم شد و تشریفش رو برد. دردها شدید شده بود هر بار درد میومد دیگه نمیتونستم تنفسم رو مثل قبل کنترل کنم یا خودم رو ماساژ بدم فقط نفسم رو حبس میکردم و میله‌های تخت رو فشار میدادم هنوزم ازم صدایی درنمیومد. جلوی چشمام سفید میشد حس میکردم بهم برق وصل میشه. نفسم بند  میومد. فکر کردم الان استفراغ میکنم. گفتم برام سطل آوردن ولی تا آخرشم بالا نیاوردم فقط احساسش رو داشتم و عق میزدم. درباره‌ی این درد فقط میتونم بگم چیزی شبیه شکنجه توی فیلماست. وقتی روی تخت میزارن بهشون برق وصل میکنن یا ناخوناشون میکشن و... تمام تنم عرق بود. تو این وضعیت ماسک هم داشتم :/ اصلا اجازه نمیدادن ماسکت رو در بیاری. 

برای بار نمیدونم چندم معاینه شدم. کیسه آب حین معاینه پاره شد. گفت پنج سانتی. چیزی نگذشته بود که به هفت رسیدم و بعد بهم گفت اگر احساس مدفوع بهت دست داد سریع بگو. چند دقیقه بعد بالاخره فریاد منم بلند شد.  یادم نمیاد چی شد. فقط یادم میاد که دو تا ماما و دو تا دکتر بالاسرم بودن و تند تند یه سری چیز آماده میکردن. بقچه‌های استریل رو باز میکردن. نور چراغ توی چشمم بود همه جا انقدر به نظرم روشن بود که فکر میکردم مردم و رفتم توی آسمون. از صدای جیغای خودم میترسیدم. همه بدنم میلرزید. بهم گفت حرفمو گوش کن هر وقت گفتم زور بزن زور بزن هر وقت گفتم فوت کن فوت کن. فکر میکردم یعنی چند بار دیگه باید این کارو کنم که یکدفعه یه چیزی وسط اون نورهای خیره‌کننده دیدم یه جسم کوچولوی کبود یا شایدم خاکستری رنگ که گریه میکرد بعد هم خیس و گرم افتاد رو شکمم. دندونام میخورد بهم. میلرزیدم نمیدونستم از سرماس از درده یا از ترس. به زور پرسیدم سالمه؟ یکی گفت آره. شروع کردم گریه کردن. دوباره گفتم بچم سالمه؟ گفت آره‌. خوب شد اون ماما عصبانی نبود وگرنه اون یکی دستمم بنفش میکرد برام 😁 مامایی که بالاسرم بود به اون یکیا گفت جفت نیومده ها. هنوز خودشو ول نکرده. اون یکی گفت چیکار کنیم گفت هیچی صبر میکنیم درمیاد. استرس داشتم. دختر کوچولومو از رو شکمم برداشتن گذاشتنش لای پارچه و پتو مشغول تمیز کردن دهان و بینیش شدن. نگاهش کردم تنها چیزی که توی اون نگاه اول ازش یادمه موهای پر و مشکیشه! دخترم با یک عالمه مو به دنیا اومد. دلم میخواد اسم مستعارشو بزارم گیسو! به سختی دستمو دراز کردم و گوشیمو از صندلی بغل تخت برداشتم. به مامان پیام دادم به دنیا اومد.

منتظر جفت بودیم ولی نمیومد! دیگه نمیتونستم پاهامو نگه دارم اون قسمت چرخدار و جدا شونده‌ی لعنتی هم هی سُر میخورد و میرفت جلو و احساس ناامنی میداد. میخواستم خودمو بکشم بالا نمیتونستم پاهامم هی فرو میرفت تو یه عالمه خیسی و خون :/ بالاخره جفت رضایت داد و بنده رو ول کرد 😁 چیزی که برام جالب بود این بود که ماما گفت یه سطل جفت بده. دستیارش سطل آورد و اسم منو برچسب زدن روی سطل. نمیدونم این به چه دردشون میخورد. دو سه تا آمپول هم بهم زدن. گیسو رو بردن. شروع کردن فشار دادن شکمم تا کامل تخلیه بشه. واقعا این مرحله دیگه آخر نامردیه. درسته که خیلی لازمه ولی بعد از تموم شدن اون همه درد، تحمل این یکی خیلی سخته. بعد هم نیم ساعتی بخیه زدن طول کشید و وقتی گذاشتنم روی ویلچیر باورم نمیشد که خلاص شدم. ساعت تولد گیسو شش و پنجاه دقیقه صبح ثبت شد. بردنم بخش. کمی بعد نی‌نی رو آوردن و بهم گفتن شیرش بده. من مطمئنم روز اول هیچی نبود ولی گیسو با ولع میک میزد و بعد آروغ هم میزد! آروغ چی رو میزد خدا میدونه.

یک شب بیمارستان بودیم‌  و من اون شب هم خوابم نبرد یعنی دو شب پشت سر هم. تا چشم‌هامو میبستم صدای جیغ توی سرم میومد و انگار یه نور زیاد توی چشمم میتابید. یا وقتی پاهامو تکون میدادم توهم میزدم که روی اون تختم و الان نصف پایینش جدا میشه و پرت میشم! یا وقتی یکم چرتی میشدم فکر میکردم موج جدید درد اومد با وحشت میپریدم و یادم میومد که همه چی تموم شده. به همین خاطر ترجیح میدادم چشمام باز باز باشن 😁

همه چیز این دفعه متفاوت بود. حس‌هام یک جور دیگه بود. از هیچکس و هیچ‌چیز و هیچ‌کاری متنفر نبودم. عاشق همون شیر دادن نمادین به نی‌نی بودم. شیر معمولا بعد از چند روز میاد طبیعیه. اشتهام زیاد بود هر چی بهم دادن خوردم! احساس ضعف و نیاز به خواب نداشتم و حس میکردم همه چیز روی رواله. همسرم در کمال آرامش و مهربونی باهام برخورد کرد و تا همین امروز هیچ حس بدی رو تجربه نکردم.

‌ احساس میکنم همه‌ی اون چیزی که از شیرینیِ به دنیا اومدن یک بچه میشه چشید، چشیدم. شیرم کم‌کم زیاد شد و الان در حدی شده که لباسم رو خیس میکنه و دختر کوچولو یک سره در حال شیر خوردن. 

همسرم بر خلاف تصورم آرومه و صبور. مهربون و حامی. حتی تمام انرژی‌هاشو  جمع کرده محبتش رو بهم نشون میده هرازگاهی. تو عمل هم که هیچ چیزی کم نمیزاره برامون.

روحیه‌م عالیه‌. احساس خستگی و کمبود خواب ندارم. حس میکنم به اوضاع مسلطم. فقط نشیمن‌‌گاهم خواب رفت از بس نشستم و شیر دادم!

آلما... دختر قشنگم. نمیدونم توی ذهنش و توی قلب کوچولوش چی میگذره. روزی که مرخص میشدم با دسته گل اومده بود دم بیمارستان. یعنی مامان بابام آوردنش. همونجا وسط حیاط هزار بار بوسیدمش اما اون منو پس میزد و میگفت بزار ببینم خواهرم کجاست! و تا الان هم خیلی بهم محل نمیگذاره. و روزی هزار بار خواهر کوچولوشو میچلونه :/ بوس‌های محکم و ...

منم تا جایی که خطر مرگ نداشته باشه چیزی نمیگم. 

گیسو دختر کوچولوی عزیزم. آروم و صبور و بسیار مینیاتوری. چرا یادم رفته بود که بچه‌ها میتونن انقدر کوچیک باشن. حتی توی عکس هم این کوچیکی ثبت نمیشه. هر انگشتش اندازه‌ی یک بند انگشت من یا کوچیکتره. پوستش به شکل باورنکردنی و بهشتی‌ای نرمه. صداهایی که ازش درمیاد قلب آدمو رقیق میکنه...

خلاصه که روز‌های بارداری هم با تمام فراز و نشیبش تموم شد و ما یک هفته‌س که زندگی چهار نفرمون رو شروع کردیم و تا اینجا همه چیز عالیه و برخلاف تصورم! 

همسرم امشب میگفت نمیدونی چقدر خوشحالم و خیالم راحته که تو افسرده نشدی.

پی‌نوشت: اولین باره به زبان محاوره پست گذاشتم! چون میخواستم احتیاج به تمرکز خاصی نداشته باشم و زودتر بتونم ثبتش کنم تا یادم نرفته! 

 

  • یاسی ترین

نظرات (۳۱)

مبارکها باشه مامان یاسی خوش قلب⁦❤️⁩⁦❤️⁩

پاسخ:
ممنونم عزیزم ❤❤❤❤

قدمش مبارک و پرخیر و برکت

ماماناا قویترینن

♥️♥️♥️♥️♥️میلیون میلیون تا

پاسخ:
ممنونم عزیزم سلامت باشی 
مرسی دوست خوبم ❤❤❤❤❤
  • شارمین امیریان
  • وای چقدر خوب بود... گریه م گرفت 🤗

    سلام.

    مبارک باشه عزیزم.😍

     

    پاسخ:
    آخییی 😍😍😍
    سلام :)
    ممنونم دوست من ❤
  • ﺳﺘﺎﺭﻩ درخشان
  • ﺳﻠﺎﻡ ﻋﺰﻳﺰﻡ.ﺧﺪﺍ ﻗﻮﺕ .ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻣﺎﻫﺎﻱ ﺑﺪ ﺍﺧﻠﺎﻕ ﺟﻪ ﻣﻴﺸﻪ ﻛﺮﺩ ﻭﺍﻗﻌﺎ.ﺷﻴﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﻤﺎﺩﻳﻦ ﻛﻔﺘﻲ ﺧیﻠﻲ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ.ﺭﺍﺳﺘﻲ ﻳﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻛﻪ ﺷﻴﺮﺕ ﻛﻢ ﺷﺪ ﻳﺎ ﺩﻟﺖ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﻧﻲ ﻧﻲ ﺗﺒﻠﻲ ﻳﺸﻪ ﺑﻮﺩﺭ ﻟﻴﺪﻱ ﻣﻴﻞ ﺧیﻠﻲ ﻋﺎﻟﻴﻪ.ﺷﻴﺮﺗﻮ ﻣﻐﺬﻱ ﻣﻴﻜﻨﻪ.ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﻮﺩﺗﻢ ﺟﺎﻕ ﻣﻴﻜﻨﻪ ﺩﻳﻜﻪ

    ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﺣﺎﻝ ﺭﻭﺣﻴﺖ ﻋﺎﻟﻴﻪ.ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻡ ﺯﻭﺩ ﺭﺳﻴﺪﻱ ﻳﻪ ﺩﻩ ﺳﺎﻧﺖ ﻧﻪ?

    پاسخ:
    سلام عزیزم  قربونت ممنون 
    آره اون یه نفر خیلی ترسناک بود 😂😂😂 
    آخه چیو میخورد 😁 عملا هیچی نبود 
    ممنون عزیزم آره اون خیلی خوبه اون دفعه هم میخوردم خوشمزه هم هس😂
    ممنونم ❤
    آره یکدفعه‌ای تند شد. اون ماما اصلیه با این یکیا دعوا میکرد میگفت بجنبید. چرا انقدر کندید. دختره میگفت فکر نمیکردم یهو به اینجا برسه :))

    از تولد گیسو و همدلی همسر و بودن الما فقط خدا رو شکر میکنم و بهت مبارک باد میگم... بیا حرف های خوب بزنیم... فراموش کنیم تو بیمارستان چقدر خوب میشد همدلی و محبت باشه و دست زن در حال زایمان رو گرفتن... خدمات باشه و تمیزی و لباس های قشنگ...تولدش مبارک ... الهی همسر همراه ترین باشه تا ابد... دخترای گیسو قشنگ هم قد بکشن کنارت... بابایی حالا سه تا دختر خوشگل داره..

    پاسخ:
    ممنونم دوست خوبم ❤
    واقعا یه سری چیزا هست که به نظرم اصول اولیه و انسانی هستن که رعایت نمیشه. یه لبخند، یه نگاه مهربون، یه برخورد همدلانه... ولی من خودمو برای هر چیزی حاضر کرده بودم انتظار خیلی بالایی نداشتم ازشون 😁 به قول شما اونا رو ولش کن.
    ممنونم عزیزم برای شما هم همینطور ❤❤❤

    ببخشید من یکم بداخلاقم، با اجازه تون به دلیل اینکه عکس نی نی رو تا این لحطه دریافت نکردم یه چسی ریز بیام: اییییش

    پاسخ:
    خواهش میکنم 😂😂😂 یکم دیگه بداخلاق باشی میگم اون مامای عصبانی بیاد ازت رگ بگیره 😏

    هر لحظه انتظار دارم بیای بگی بچه چرا سیر مونی نداری؟ پست میذتریم میگی عکس، عکس میذاریم میگی پست! لعنتی مثلا من زاییدم! یکم مبادی اداب باش!

    حق داری بگیا، ولی عکسه ر بفرست بعد باهم حرف میزنیم ننه:دی

    ماچ

    پاسخ:
    اصلا آدم باید در مورد نی‌نی‌ها سیرمونی نداشته باشه 😍😊
    مبادی آدابم که من کلا بهش فکر نمیکنم 😂😂😂 

    خانم آلما خانم تلگرام و فیلترشکنمو توامان پاک کرده بود :/ 
    وگرنه میفرستادم برات 
    چشششششششم
  • جوینده آرامش
  • سلااااام دوست عزیز

    چقدر خوشحال شدم برات، مبارک باشه قدمش و پراز خیر و برکت ان شاءالله

    دیدی گفتم توی دومی یهو میبینی روی دور تند گذاشتن فرایندو😊

    حس های جدید و عجیب بارداری و مادرانگی دوم نوش جونت واقعا به معنی واقعی کلمه همه چیز یه جوره سرو سامون گرفته و آرامش بخشیه نه؟ مادری واقعی توی دومیه به نظرم گرچه طعم اولی همیشه سرجای خودش باقی میمونه

    اینکه همه چیز آروم و روی رواله عالیه که نصفش مال روحیه خودته که آرومی و استرس نداری و نصفش هم حمایت های همسر

    روزهای چهار نفری تون رنگی رنگی❤❤❤

    پاسخ:
    سلاااااام عزیزم ❤❤
    ممنونم دوست من...
    آره واقعا نه خودم باورم میشد نه اونا! شکر خدا.
    آره همه چیز یه جوری مرتبه که همش شک میکنم!! ما توی تجربه‌ی اول خیلی اشتباه کردیم‌. به خاطر اشتباهامون خیلی چیزا رو بدتر کردیم. هر دو عصبی بودیم و پرخاشگر و افسرده. ولی حالا اصلا شبیه اون موقع نیست. انگار میخوایم جبران کنیم..
    واقعا وقتی روحیه خوبه و طرف مقابل هم همراهه همه چیز خوبه 😊
    ممنونم عزیزم ❤❤

    😍😍😍😍

    بی صبرانه منتظر این پست بودم

    واقعا خسته نباشی از بارداری و زایمان.. من دارم میخونمم دردم میاد🥴

    یادمه آلما هم که داشت به دنیا میومد فاصله مرحله یکی مونده به اخر تا آخر خیلی زود طی شد😂

    دوس دارم پرستار و دکتر و ماماهایی رو که خستگی و ناراحتیاشون رو برای مریضا خرج میکنن با تیر بزنم😡 اونم کسی که خودش با اینهمه درد و استرس اومده

     

     

    پاسخ:
    ای جونم عزیزم  😍😍😍
    سلامت باشی عزیزم. 
    😂😂😂 آره خوندنشم درد میاره
    ماشالا حافظه! میگما من یکی دو تا دیگه بچه بیارم چند تا ماما اینجا به شکل تجربی پرورش میدم 😁

    اونم که بعلههههه :/ تازه من به روی خودم نمیارم  مامانم مثلا بود بدجوری دعواش میشد با پرنسل 

    عزیزم قدمش مبارک🌺

    همین‌طور اشک توی چشمام پر شد و خالی شد. تشریح هر زایمانی، روایت هر مادری از بارداری و زایمانش، دوباره من رو می‌بره توی همون حال و هوایی که تجربه کردم و رقیقم می‌کنه... عجب فرآیندیه تولد یک نوزاد...

    خوب باشی مامان گیسو و آلما😘

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم  سلامت باشی ❤
    الهیییی ... حس مشترک همه‌ی مادرها.
    زنده باشی عزیزم 😘
  • ارکیده ‌‌‌‌
  • آخی آخی...

    حس کردم الان دارم زایمان دومم رو تجربه میکنم. خیلی از خاطرات هم برام زنده شد..

    دوباره تبریک میگم

    ایشالا خدا حافظ خودتون و خانواده عزیزاتون باشه. 😙😙😙

    پاسخ:
    ای جانم مامان 😍😍😍

    ممنونم دوست من ❤  شما هم همینطور 
  • نیــ روانا
  • مبارکه مبارکه خیلی خییییلی مباااارکه

    چقدر قشنگ نوشته بودی با همه جزئیات

    دلمون بچه دوم خواست 😂😂

    اون دو تا بند آخر برای آلما و‌ گیسو رو من کلی احساساتی شدم

    از انرژیت هم کلی لذت بردم و فکر کنم همین پرانرژی بودنت باعث سد دلم بچه دوم بخواد 🤣

    انشالله همیشه حال دل خودت و خونواده خوب خوب باشه

    این پستت رو هم به عنوان اولین عیدی حال خوب کن برداشتم برای خودم 😊 دست شومام درد نکنه😅

    فکر کنم صد بار بیام بخونمش 😍

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم سلامت باشی  😍😍😍
    به‌ به من عاشق اینم که دیگرانم به حال خودم مبتلا کنم 😂😂😂
    ای جانم ❤❤  خوشحالم انرژیم تا اونجا رسید 😊

    الهیییی چه خوووووب 😍😍😍

    اولا خدا رو شکر دختر کوچولو سالمه . دوما حال روحی ات خوبه 

    اسم قشنگی هم انتخاب کردی .

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ❤❤ واقعا شکر خدا 
    قربونت 😘😘😘

    وااای خدای من .. من پرت کردی به شب زایمان خودم ... الان که گریه م بگیره.

    خداروشکر خودت و گیسو جانت سلامت هستید.

    الهی کنار هم خوشبخت و سلامت باشید.

     

     

    من اون روووزا که رویای دخترداشتن تو سرم داشتم :) اسم گیسو و باران رو خیلی دوست داشتم :)

    پاسخ:
    ای جانم عزیزم  ❤ حس مشترک 
    ممنونم عزیزم سلامت باشی 

    ایشالا خدا بهت یه دختر بده 
    من و همسر هم از گزینه‌هامون گیسو بود :)

    چشمام پر از اشک شد.. همین.. 

    پر از شکوه مادرانه.. 🌺🌺🌺

    ممنون که مینویسی🙏

    پاسخ:
    ای جان عزیزم 😍😍😍
    ممنون از شما که میخونی 😙😙

    عزیزمممممم مبارک باشه یاسی ترینم ❤❤❤

    چقدر خوشحال شدم 

    خب در مورد نگهداری اون جفت باید بگم بعد از زایمان و خروج جفت اون جفت باید کاملا معاینه شه. جفت از چند لب و تکه تشکیل شده و سرشار از عروق خونیه اگر اون تکه ها کامل نباشه یعنی جفت ناقص دفع شده باشه برای مادر خطرناکه. برای همین خیلی با دقت بررسیش میکنن تا اگر نقصی داشت مادر رو ببرن برای کورتاژ چون خطر خونریزی و شوک و مرگ داره .اره عزیزم هدفشون از اینکه اسمت رو نوشتن همین بوده 😍

    پاسخ:
    به به سلاااام 😍😍 خانم پرستار رفیق قدیمی خوبی آوا جونم؟
    ممنونم دوست خوبم ❤❤❤

    آهاااااااان. چه جالب خوب شد گفتی واقعا واسم سوال بود 😊

    سلاااااااااااااام؛سلام یاسی بانوی عزیزم.قدم نو رسیده مبارک بلامیسر😍❤❤❤😍⚘⚘⚘⚘😘😘😘😘😘😘😘

    خلاصه که خداروشکر بابت بخیروخوشی گذشتن این ایام.والهی درپناه یزدان همیشه خوب و خوش باشیدو

    خوشبختی بسازین❤😍😍😍😍❤

     

    پاسخ:
    سلااااااام خواهر جان ❤❤
    احوال شما چطوری 
    ممنونم عزیزم سلامت باشی 😍😍😍😍
    قربونت عزیزم 😗😗

    😂😂

    عاخه خیلی خوب مینویسی

    ملکه ذهنمون میشه

     

    پاسخ:
    😂😂😂😂

    پس بالاخره زایمان کردی یاسی جان. چرا من دیر دیدم اینجا رو؟! 

    درسته از سطوری که نوشته بودی مشخص بود چقدر درد کشیدی ولی حس کردم زایمان به نسبت خوبی داشتی. خاطره زایمان الما رو نداری اینجا؟

    پاسخ:
    بعلههههه بالاخره این نی‌نی صبور ما هم به خودش اومد 😁
    آره عزیزم به نسبت واقعا زایمان خوبی بود‌. درد و سختی بالاخره تو هر زایمانی هست اما در مقایسه با آلما و در مقایسه با خیلی از آدمای دیگه واقعا مثل معجزه بود. زمانش کوتاه‌تر بود. من فکر میکنم چون اون درد و فشارا سنگین هستن هر یک ساعتی که طول بکشه بیشتر آدمو داغون میکنه‌. سر آلما من تا یک هفته مثل جنازه بودم این دفعه دو روز بعد قشنگ راه میرفتم کارامو میکردم. هرکس اومد منو دید گفت تو واقعا زائویی پس چرا تو رختخواب نیستی چرا برا خودت میچرخی 😂😂😂
    دارم عزیزم لینکش رو برات میزارم 😘

    سلام عزیزم. مثل قحطی زده ها وسط سر و کله زدن با یه نی نی شیطون بلا که صبح و شبمو باهاش قاطی کردم، شروع کردم تند و تند نوشته هاتو از مهرماه خوندم و رسیدم به آخری... چقدر دلم تنگ شده بود...  مبارکت باشه این حس و حال دوباره و شیرین. ایندفعه انگار زایمانت الحمدلله بهتر و زودت گذشت خودتم سریع ازش رد شدی... دفعه قبلی چقدر توصیفات سختتر و دردناکتر بود... خوسحالم که خوبی. الهی که همیشه خوب باشی عزیزدلم. موقعی که دردم گرفته بود و بستری بودم همش یاد توصیفاتت می افتادم، جیغ نمیزدم اما بلند بلند گریه میکردم... هرچند که آخر سر با کلی درد حاصل از آمپول فشار بازم نی نی نیومد و پیشرفت نداشتم و نهایتا سزارینی شدم... اما خداروشکر خوب بود و درد هردو رو فهمیدم. یاسی جانم منم مهرماه بود که متوجه شدم ناخواسته باردارم اما اونقدر بهم سخت گذشت و خونریزی های شدید داشتم که آذرماه بعد از تشکیل قلب و شنیدن صدای قلب، آذرماه بود که هفته نهم یا هشتم، نی نیم سقط شد... این بود که درد سقط رو هم کشیدم.. اما خداروشکر حالا حالم خوبه. دوست دارم و امیدوارم همیشه شاد باشی. آلما رو عوض من بچلون.

    پاسخ:
    سلام نرگس جونم 😍😍😍 الهی عزیزم 
    شب و روز یکی رو خوب اومدیا 😁 
    ممنونم عزیزم سلامت باشی ❤ 
    آخییی اینایی که هم درد میکشن هم سزارین میشن خدایی خیلی گناه دارن 😢
    ای واییی چقدر سخت... ایشالا که به موقعش بارداری خوبی تجربه کنی واسه نی‌نیت خواهر برادر بیاری. آقا من دلم بچه سوم میخواد 😂 دوست دارم خانواده رو گسترش بدم 😁
    عزیزی❤
    فدات

    دخملک منم ۱۷ اسفند اومد یاسی، خخخخخخ یعنی هیچ وقت اینقدر احساس همذات پنداری با یک پست نکرده بودم:))))) فقط وااااااااااقعا بعد زایمان من دردارو یادم رفت، الان میگی مثل شکنجه و اینا میگم نه بابا:)))))))))) یعنی اصلا شدتش رو به خاطر نمیارم، یادمه یه لحظات استیصالی بود ها ولی اصلا میزان دردش یادم نمیاد:)))))) بخوام هم بنویسم جزئیات کمتری یادمه ازش فکرکنم:)))))) کلا اینقدر بعد زایمان من خوشحال و شاد و خندون بودم که چقدر زایمان خوبه و کیف میده و تو گروه کلاس بارداری هی تعریف میکردم که ملت متعجب بودن:))))))

    وای شب بعد منم نتونستم بخوابم:) چشمام رو می بستم حس میکردم دستشون رفت داخل برای معاینه و ناخودآگاه خودمو سفت می‌گرفتم و بخیه هام دررررد می‌گرفت:))))) جرئت خوابیدن نداشتم:)))))

    الان من و دخمل نازم بیمارستان هستیم برای زردی ش. برای سلامتی فرشته ناز من هم دعا کن مامان نازنین آلما و گیسو.

    چه خوشحالم که روحیه ت خوبه و همه چی خوبه:) من یه کمی هورمونهام به هم ریخته انگار، دخمل نازمم که خب بستری شده، گاهی گررررریه میکنم حسابی، امیدوارم شر افسردگی بعد زایمان ازم دوووووووور باشه:))))

    خدایا همه نی نی هارو حفظ کن در پناه امن خودت.... و لذت این لحظات رو به همه مامانای بالقوه بده.....

    پاسخ:
    ای جوووون دلم مبارک باشه  اتفاقا انقدر تو فکرت بودم میخواستم بیام خبر بگیرم. الهیییی😍😍😍😍 نی‌نی کوچولو اومد 😊❤ خوش اومدی جوجو.
    از این به بعد کلا متحول میشی 😂 زندگی دیگه اون قبلی نمیشه. شکر خدا :)

    شنیدی میگن مادرا زود یادشون میره واسه همین بازم بچه میارن؟ بابا تو دیگه کی هستی چه زود یادت رفت😂😂😂 
    آخ آخ از اون معاینه‌ی لعنتی. اگر تا شش ماهم آدم کابوسشو ببینه بازم کمه. اینام عجب شغلی دارنا  :/ 
    الهی بگردم اکثر بچه‌ها زرد میشن. آلما هم بستری شد. گیسو هم زرد شد دستگاه گرفتیم تو خونه. 
    حتمن دخترت زردیش زیادتر بوده بستری شده. ایشالا زود زود خوب میشه. خنکی بخور. خاک شیر و ... به من گفت چیزایی که رنگ زرد و نارنجی داره نخور حالا من بیش از ۶ لیتر آب هویج بهم دادن از روزی که زاییدم 😁😁😁
    ایشالا که حال روحیت خوب بمونه تا میتونی چیزای اعصاب‌خورد‌کن رو از خودت دور کن. و از همسرت بخواه بیشتر کنارت باشه 
    ایشالااا ❤
    مواظب خودت باش عزیزم 😍
  • ﺳﺘﺎﺭﻩ درخشان
  • ﺧﺐ ﺑﺤﺚ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺣﺎﻟﺎ ﺑﻛﻮ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ﻧﻲ ﻧﻲ ﺷﺒﻴﻪ ﺗﻮ و ﺍﻟﻤﺎﺳﺖ ﻳﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻳﻴﺶ ﺷﺒﻴﻪ?

    پاسخ:
    ببییییین! یه چیزی رو میدونی من از اونایی هستم که خیلی نمیفهمم نوزاد شبیه کیه 😂 آلما دنیا اومد من فکر کردم کپی باباشه‌. اطرافیان دو دسته بودن یه عده میگفتن کپی تو یه عده میگفتن باباش. گیسو دنیا اومد من اصلا نظری نداشتم یکم بعد حس کردم شبیه آلماس شایدم چون دقیقا همون لباسی زو تنش کردم که روز اول تن آلما کرده بودم و با همون پتو و قنداق بود. بعد از یک روز همه گفتن شبیه توئه‌. تا الانم من نظری ندارم 😁

    وااااااااااایییی خدای منننن مباااارکههههههه ^___^ کلی تبریک میگم به هر ۳ تاتون ^_^ مخصوصا آلما که خدا بهش یه خواهر داده و داشتن خواهر واقعا نعمته ^_^ 

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم 😍😍😍
    خیلی ممنون ...
    سلامت باشی عزیزم ممنون 
    واقعا 
    خواهر خیلی خوبه.
  • 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
  • عزیزم تبریک میگم ایشالا قدمش مبارک باشه😍😍😍💕💕💕

    هردوتا پست زایمانت رو خوندم.چه خوب که ثبتشون کردی قشنگ میتونستم تصور کنم چی بهت گذشته :) من شنیدم که زایمان دوم خیلی راحتتر از زایمان اوله خب طبیعیه چون تجربه داری و دیگه بلدی بخاطر همین خیلی بیشتر از دوران نوزادی بچه لذت میبری :) با ارزوی روزهای خوب و خوش برای خانواده و چهارنفره شما💙💙💙💙

    پاسخ:
    ممنونم 😍😍😍😍😍
    ممنون که خوندی :) 
    آره زایمان دوم خیلی بهتره هم از لحاظ فیزیکی هم روحی و هم تجربه.
    دقیقا الان لذتش هم برام بیشتره.
    ممنون دوست خوبم 😍😍😍😍

    از دیشب هرچی پست تو این یکی دوسال اخیر گذاشته بودی خوندم و با تمام وجودم بلعیدم

    خیلییی دلم تنگ شده بود برای خوندنت

    با این پست آخرت که حسابی همذات پنداری کردم و به یاد زایمان هنوز اتفاق نیفتاده ی خودم اشک ها ریختم :))))

    خلاصه اینکه مباااارک باشه ورود گیسو و ۴نفره شدنتون عزیزمممم😍😍😍

    پاسخ:
    ای جونم ❤❤❤ خوشحالم دوباره اینجایی 
    عزیزززززم... ایشالا به بهترین شکل برات اتفاق میفته 😍😍😍
    ممنونم عزیزم 😙😙😙

    به به :) خیلی مبارکه .. :) 

     

    خدا رو شکر که حال همگی خوبه :)

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ❤❤
  • ﺳﺘﺎﺭﻩ درخشان
  • ﺑﻔﺮﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﻜﻢ ﻫﻢ ﻧﻮﺯﺍﺩﻳﻪ ﺍﻟﻤﺎ و ﻫﻢ ﻛﻞ ﻛﻴﺴﻮ .

    ﺍﺭﻩ ﻳﺎﺩﻣﻪ ﻣﻲ ﻛﻔﺘﻲ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮ ﺗﻮ ﺍﻟﻤﺎ ﺩﻳﺪﻱ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻆﻪ ﺍﻭﻝ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﻫﺎ یه ﺟﻴﺰ ﺩﻳﻜﻪ ﺷﺪ .ﻣﻨﻢ ﻛﺎﻣﻨﺖ ﻛﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﻛﻪ ﺯﻧﻬﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻋﻘﻴﺪﻩ ﻣﻴﺪﻥ ﺍﻧﻜﺎﺭ ﺟﻮﻥ ﻣﻨﻢ ﺩﻳﺪﻡ ﻫﻤﺠﻴﻦ ﺟﻴﺰﻳﻮ .ﻳﻬﻮ ﺷﺒﻴﻪ ﻳﻜﻲ ﺩﻳﻜﻪ میشن

    پاسخ:
    اینستا نرفتی مگه؟
    من در کل که خیلی متوجه نمیشم فکر کنم بچه‌های خودمم بیشتر متوجه نمیشم 😁 شایدم چهره‌هاشون خیلی مخلوطه
  • ﺳﺘﺎﺭﻩ درخشان
  • ﺗﻮ ﻧﻮﺯﺍﺩﻱ ﻛﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺳﺨﺘﻪ ﺗﺸﺨﻴﺺ .ﺣﺎﻟﺎ ﻣﻦ ﻳﻪ ﺟﻴﺰ ﺑﻜﻢ ﺑﺴﺮﻡ ﻛﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ  ﺯﺭﺩﻱ ﺑﺴﺘﺮﻱ ﺑﻮﺩ.ﻣﻨﻢ ﻓﻘﻄ ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺷﺒﻴﻪ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ .ﺍﺧﻪ ﺷﺒﻴﻪ ﻃﺎﻳﻔﻪ ﺑﺎﺑﺎﺷﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﻪ ﻧﻆﺮﻡ.ﻭﻟﻲ ﻛﻞ ﻃﺎﻳﻔﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﻴﻜﻔﺘﻦ ﺷﺒﻴﻪ ﺑﺎﺑﺎﻱ ﻣﻨﻪ !!!!  ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎ ﻛﻪ ﺑﺠﻢ ﺟﺸﻢ ﺑﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ و ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻜﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺍﻫﺮﺯﺍﺩﻩ ﻫﻤﺴﺮ ﻛﻪ ﺩﻳﺪ ﺩﺭﺟﺎ ﻛﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺷﺒﻴﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻤﺴﺮه!!!!!!! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﺒﻮﻍ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﻣﻴﺨﻮﺍﺳﺖ ﺟﻮﻥ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺰﺭﻙ ﺷﺪ ﻋﻜﺲ ﺑﺠﻜﻴﻪ ﺑﺴﺮﻡ و ﻋﻤﻮﺵ ﻛﺒﻲ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺻﻞ ﺑﻮﺩ !!!!  ﺍﺭﻩ ﺧﻠﺎﺻﺦ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻡ ﺷﺒﻴﻪ ﻋﻤﻮﺵ نشه

    پاسخ:
    نبوغ 😂😂😂 آره با چشم بند :/
    آقا مهم نیست شبیه هرکی بشه فقط آدم درستی باشه 

    ای جانم :) قدمش مبارک❤️

    عیدتم مبارک. ان شاالله سال خیلی خوب و شادی داشته باشی🍀

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم 😍😍😍
    مرسی❤ عید توام مبارک 
    سال خیلی خوبی داشته باشی 😚

    ای جاااانم به گیسو خانم 😍😍😍

    ینی تمام خاطراتم زنده شد با این پست ! 

    خداروشکر که به خیر و خوشی گذشت و الان فسقلمون و مامانش حالشون خوبه ..  خداروشکر که افسردگی نگرفتی و خداروشکر که خانواده ۴ نفره تون با سلامت کنار همین 

    پاسخ:
    آخییی 😊😍
    ممنونم عزیزم ... واقعا شکر خدا برای همه این چیزا ❤❤❤

    قربونت برم الهی❤️❤️❤️❤️

    پاسخ:
    خدا نکنه عزیزم 😘😘😘😍😍😍
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">