از سیاهی چرا حذر کردن/شب پر از قطرههای الماس است.
آلما سرش را میگذارد توی گردنم؛ دقیقا آنجایی که گیسو را میگذارم و آروغش را میگیرم. میگوید مامانی بوی نینی میدی! بیشتر بویم میکند و خودش را بهم میچسباند. حس خوبی دارم از حرفش و از کارهایش.
از شبی که داشتم بستری میشدم و توی ماشین گریه کردم، انگار دلم پیش آلما مانده بود. از همان شبی که فکر میکردم شاید برنگردم و عذاب وجدان گرفتم که چه کاری بود چرا دوباره باردار شدم اگر در حین زایمان بمیرم بچم چی میشه چرا همهی وجودم رو براش نگذاشتم؟ چرا مراقبش نبودم... میدانم دیوانگیست. میدانم دور از عقل به نظر میرسد اما اینها حسهایی هستند که تجربه کردم و میدانم اگر راجع بهشان حرف نزنم مثل خوره روحم را میخورند. اگر بیرون نریزم کمکم انقدر بزرگ میشوند که تمام ذهنم را اشغال میکنند و نمیدانم این چه مرضیست که دارم؛ مثل گولهبرفی که از بالای کوه حرکت میکند و میغلتد و تا به پایین برسد بهمن میشود؛ اگر جلوی فکرهایم را نگیرم غرقم میکنند. مدام چهرهی آلما با آن کلاه سفید گربهایش یادم میآمد که با چشمهای درشت و متعجبش نگاهم میکرد. انگار میخواستم برای مدت طولانی از بچهم دور بشم. انگار داشتم رهایش میکردم. نمیدانم چقدر باید بنویسم تا تمام شود...
وقتی توی حیاط بیمارستان دخترکم را گل به دست دیدم دلم میخواست همه چیز و همه کس بروند و محو شوند تا فقط من بمانم و او، تا بغلش کنم و بدانم که هنوز دوستم دارد و بهش بگویم خوشحالم که دوباره پیش همیم. اما او فقط سراغ خواهر کوچولویش را میگرفت! و خیلی محلم نمیگذاشت. چند روز اول هم همینطور بود و کمکم نزدیکم آمد.
نمیدانم چرا این مدت حس میکردم کار بدی در حق آلما کردهم. احساس عذاب وجدان داشتم دلم میخواست زمان به عقب برگردد تا آلما دوباره نوزادی در آغوشم شود اما این بار با او بهتر باشم. حوصله بیشتری به خرج دهم. افسرده نباشم. از همه چیز متنفر نباشم. شیر داشته باشم و از شیر دادن بهش بدم نیاید. اگر نخوابید یا گریه کرد یا هر چه، عصبی نشوم، کم نیاورم. بزرگتر هم که شد بیشتر برایش وقت بگذارم. کمتر بهش سخت بگیرم. با خودم فکر میکردم یعنی کودکی آلما تمام شد؟ به همین زودی؟ من چه کار کردم توی این پنج سال؟؟؟ کاش یک بار دیگر فرصت داشتم تا برایش جبران کنم. کاش به جای گیسو دوباره آلما را داشتم. گاهی حس بدی به گیسو پیدا کردم و فکر میکردم جای آلمای مرا گرفته. تمام این حسهای عجیب غریب را فقط یک بار خیلی خلاصه توانستم به یکی از دوستانم بگویم و یک بار که گریه کرده بودم همسرم از چشمهای سرخم فهمیده بود. وقتی برایش گفتم، گفت تو بهترین مادر برای آلما بودی به این فکرهات بها نده. در برخورد با اطرافیان و مادربزرگها و عمه و دایی آلما نگران بودم که کسی برخوردی نکند که بچم غصه بخورد. هرچند برخوردهایی دیدم که قلبم به اندازهی آلما کوچک شد و نازک و به جایش غصه خوردم اما الان که دارم مینویسم انگار خیلی سال از این حسم گذشته و توی ذهنم تهنشین شده. حس میکنم حالم بهتر شده. با فکر کردن به چیزهایی که گفتم اشکم سرازیر نمیشود. نمیدانم شاید این هم نوعی افسردگی بود! گاهی فکر میکنم به تفاوت شرایطم؛ آن روزها همسرم چند روز اول خیلی هوایم را داشت اما خیلی زود انرژیاش تمام شد. حس میکردم رهایم کرده، خیلی روزها تنهایم گذاشت و به جای کمک کردن و حمایت، مدام ازم ایراد گرفت و سرم غر زد. تمام کاسه کوزههای عالم را سرم شکست و به جای اینکه از خودخواهیش کم کند و به وقتی که برای خانواده میگذارد اضافه کند، بیشتر در حاشیه رفت و فکر مسائل شخصی خودش بود. بیشتر وقتها احساس میکردم منم و آلما؛ تنهای تنها. تا کمکم بهتر شد و بهتر شدم. اما حالا خیلی فرق میکند. انگار او هم تجربه کسب کرده و دوست ندارد دوباره مرا مثل آن روزها آشفته و بیقرار ببیند. لابد من هم از فشار احساس مسئولیت فرار میکردم. مسئولیت سنگین بچه. لابد من هم ناراحت بودم که آسایش و آرامشم گرفته شده، تمام رویاهای شیرین دوران بارداریم تبدیل شده بود به یک عالم خستگی و کمبود خواب و حسرت.
مادرم بعضی وقتها بهم میگفت تو نباید بچه دوم بیاری خیلی سختت میشه دست تنهایی آلما هم که خیلی انرژیبره تو از پسشون برنمیای. و هر بار که این حرف را میزد دلم می شکست. شاید او از روی دلسوزی میگفت اما من حس میکردم این به این معناست که من نقصی دارم. تواناییام کم است. یا مادر خوبی نیستم. انگار داشت بهم میگفت تو همینی که آوردی رو باهاش حوصله کن و جمعش کن دومی پیشکش. شاید هم واقعا منظورش به همین تلخی بود! چون مادرم خیلی در مورد آلما سرزنشم کرده بود خیلی بهم ایراد گرفته بود خیلی دخالت کرده بود...
ولی حالا احساس میکنم خودش هم میبیند که نه تنها از پسشان برمیآیم بلکه رفتارم هم بهتر شده. با خودم فکر میکنم چرا این حرفها را بهم میزد چرا نگرانم میکرد چرا نسبت به تواناییهایم مرددم میکرد...
چند شب پیش داشتم فکر میکردم برفرض که زمان به عقب برمیگشت و آلما دوباره به دنیا میآمد، واقعا چقدر میتوانستم متفاوت باشم؟ چه کار بیشتری برایش میکردم؟ شاید واقعا برایش کافی بودهام. خاطرات خوبمان از جلوی چشمم میگذشت؛ خندههای شیرینش، اولینهای هیجانانگیزش، ذوق نگاهِ کنجکاوش و تمام آنچه که با هم تجربه کردیم...
احساس میکنم حالا که گیسو آمده، عشقم به هردوشان میتواند مثل دو بال قوی، پرندهی قلبم را از جا بکَند و پرواز دهد.
میتوانم لحظه لحظهی پنج سال و چهار ماهگی آلما و یک ماهگی گیسو را به سینه بکشم. بچشم و مزهمزه کنم. همین آلمای حرفگوش نکنِ پدر در بیاور را با تمام وجود بخواهم. با همین دخترک شلختهی قانونگریز و در چهارچوب قرار نگیر حال کنم! هر صبح که بیدار میشویم از اینکه دستشویی نمیرود و دست و صورتش را نمیشوید به جای صبحانه خوردن میگوید میخوام زنگ بزنم مامان جون، وقتی صدایش میکنیم برای ناهار هزار جور بهانه بیاورد، دلش بخواهد غذا را بدون قاشق چنگال و با دست بخورد. موهایش را شانه نکند و نگذارد با کش ببندم یا تل و گیره بزنم. توی حمام نگذارد بشویمش و از مسواک زدن فراری باشد و هر خوراکیای را به چرکترین شکل ممکن بخورد و به فرش و زمین و در دیوار بمالد و مدام بهانه بیاورد و خواستههای مختلف داشته باشد و گوشی بخواهد و روزی هزار تا بازی دانلود کند و پاک کند و گوشیم را هر بار تبدیل به ویرانهای کند که برنامههایم را گم کنم و بعضا تلگرام و واتساپم را پاک کند! لباسهایش را خودش به زشتترین شکل ممکن سِت کند و هر لباسی را نپوشد و نگذارد مرتب و شیکش کنم و سر و وضعش همیشه نامرتب باشد هیچ وقت چشم نگوید و همیشه مخالف باشد و لج کند... باز هم بگویم یا کافیست؟؟؟ 😂 از همهی اینها ناراحت نباشم و فکر کنم چطور میشود همین روزها و با همین شرایط از زندگی لذت ببرم.
حتی در مورد شش ماهگی گیسو تخیل نداشته باشم، به این فکر نکنم اگر یک سالش شد حرف میزند؟ کِی راه میرود؟ چه شکلی خواهد شد...
با همین خوابهای کوتاهش و زمانهای زیادی که صرف شیردادن و آروغ گرفتنش میکنم کیف کنم. شبهایی که همه خوابند و گیسوی کوچکم با دست و پا زدن و صداهایی که از خودش درمیاورد بیدارم میکند و بدن کوچک و نرمش را در آغوش میگیرم و تا شیرش را بخورد چرت میزنم، با همین لحظهها خوش باشم و به هیچ چیزی فکر نکنم.
دلم میخواهد همین لحظه را نه یک بار که هزاران هزار بار مزهمزه کنم و بعد به سینه بکشم، مبادا حسرتی از آن به دلم بماند...
چند روز پیش رفته بودم حمام، همسرم را صدا کردم و گفتم شونه و قیچی بهم بده. آلما گفت چیکار میکنی؟؟؟ گفتم میخوام موهامو یکمی کوتاه کنم گفت وای کوتاه نکن موهات قشنگن! گفتم فقط یکمی، خیلی تغییر نمیکنه.
موهایم حسابی نرم شدند و حال آمدند. این بار به جای کچل کردن فقط کمی کوتاه کردم :)
- ۰۰/۰۱/۲۰
اینکه بتونی در لحظه سیر کنی خیلی عالی هست و عالی تر میشه.
هیچ جا هیچ اتفاق خیلی بدی قرار نیست بیفته. اگه یه درصد افتاد بذار بمونه همون موقع بهش فکر کن. و خیلی حرف دیگه که حتما خودت بهتراشو بلدی.
امیدوارم با قدرت و انرژی مثبت بیشتر بتونی مثل همیشه عالی باشی.
♥️♥️♥️💋💋💋🌹🌹🌹❤❤❤