یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

دارم می‌رم تهران. باز دوباره دارم تو این اتوبان خشک و بی‌آب و علف کش میام. هوا یه جوری گرمه که انگار جهنمه و با نتایج اعمالم رو‌به‌رو شدم. بچه‌ها هم همینطور تو دست و پام می‌پلکن و رشته افکارِ مزخرف و بیخودمو پاره می‌کنن.

دیروز یکی ازم پرسید اینکه تو روان‌شناسی خوندی بهت کمک نکرده حالت رو خوب کنی؟ گفتم نه! فقط یه سری اطلاعات راجع به شرایط روحیم دارم همین. 

بعد داشتم فکر می‌کردم ولش کن اصلا یا حالم بهتر میشه یا نمیشه دیگه. دنیا دو روزه. منم یه سری چیزا رو تجربه کردم، باقی چیزا هم که نشد تجربه کنم و دلم می‌خواست دیگه جهنم‌. بالاخره یه چیزی میشه.

حالا  یه سری آدم هم هستن که خیلی هدف دارن، آرزو دارن، براش تلاش می‌کنن، بهش می‌رسن، همه که اونجورکی نیستن. یه عده هم مثل من مثل خر تو گِل گیر کردن.

خیلی حرفا به دلم مونده که بنویسم اما از بس ننوشتم و قایمش کردم پشت یه مشت آسمون ریسمون که خودمم عادت کردم به این یاوه‌ها.

می‌دونم این دست نوشته هم مثل حال و روز هفته‌ی گذشته‌م سیاهه. عیب نداره حالا اگر چندین سال پیش اینا رو نویسنده‌های معاصر اون سال‌ها نوشته بودن یه اثر فاخر میشد برای خودش. والا! مثلا من تو یکی از کتاب‌های صمد بهرنگی، فکر کنم تو قالب نامه بود اگر اشتباه نکنم، خوندم نوشته بود گاهی در تنهایی میگوزم. و بعد سعی میکنم بلندتر بگوزم. حالا اون صمد بهرنگیه دیگه! یه نسخه سانسور نشده و عتیقه بود در واقع. شاید توی چاپ‌های جدید سانسور شده.

یه چیزی هم که تو زندگی ما خانم‌ها روی تمام اتفاقات اطراف، تصمیم‌گیری‌ها، نوع نگاه، طرز برخورد با اطرافیان و کلا همه چیز و همه چیز تاثیر داره، تغییرات هورمونی قبل از پریوده. حالا این دوره هر چقدر طولانی بشه، زجر و عذابش هم کش میاد.

واسه همینه که چند روزی میشه دارم خون گریه میکنم! دنیا رو هم سیاه و لجن میبینم. از علت‌های عقب انداختنم هم می‌تونه سفرهای استانیم و این آب به آب شدن‌های زیادتر از حد معمول باشه. حالا ربطش چیه نمی‌دونم! منم فقط شنیدم که اینم می‌تونه تاثیر بذاره. اصلا نمی‌دونم هم علمی هست یا نه.

احساس می‌کنم تا کمر تو قیرم. تنها کاری هم که می‌کنم اینه که گاهی یه دو مشتی از این قیرا برمی‌دارم می‌ریزم تو سرم! 

از صبح تا شبم هزار بار میگم خاک بر سرم طفلی این بچه‌ها چه مامان دیوونه‌ای دارن، نیم ساعت بعد عر می‌زنم میگم خدایا شکرت اینا رو دادی بهم.

با همین حالِ خل‌بازیم تقریبا پنجاه درصد خونه رو مثل دسته گل کردم، به قدری تمیز، که مثل دندونِ آدم بدجنسا تو کارتونا برق می‌زنه. حالا بقیشو برگشتم می‌سابونم. 

ولی تمیزی هم سخته ها، الان که مبلا رو انقد سابیدم و مثل روز اولش شده دلم نمیاد کسی روش بشینه، دوست دارم هرکس رفت سمت مبلا جیغ بزنم نشیییییین.

فکر کنم باید کم‌کم بگم سلام پایتخت :) البته چند دقیقه قبل نزدیک بود گیسو به فنامون بده و نرسیم تهران؛ من هر وقت میشینم تو ماشین اول درو قفل می‌کنم نمی‌دونم این دفعه چرا یادم رفت! تکیه داده بودم به در، گیسو تو بغلم و داشتم تایپ می‌کردم که درو باز کرد :| سریع خودمونو کشیدم اون‌‌ور و درو بستم. از فرق سر تا نوک پام اول یخ زد بعد داغ شد و رسما ترک برداشتم. 

 

 

 

  • یاسی ترین

یادت را،

نه یارای فراموشیست،

نه توان صبوری، 

نه طاقت گله‌مندی،

نه مجال عشق‌بازی...

 

ای درد ماندگار من.

کُنج قلب من.

غُبار روزگاران من.

خاکسترِ اشک‌های من.

ردپای حیات من.

جنون بی‌پایان من...

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۲۷ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۰۶
  • یاسی ترین

خب!

اول هفته و ؟

هیچی دیگه همینطوری یادم افتاد اول هفته‌س! از ساعت هفت صبح که سرکار خانم گیسو یه اِه بی‌مورد کردن و بعدش دوباره به خواب ادامه دادن، من دیگه خوابم نبرده و تمام فکرهای دنیا رو یک دور دوره کردم! از ابتدای خلقت تا کنون مرور شد :/ 

نمی‌دونم بر چه اساسی یک دفعه‌ای جو منو گرفت و کل خونه رو ریختم بهم و با هر جون کندنی که هست دارم تمیز می‌کنم. اون کارگری که داشتم فکر می‌کردم بگیرم بالاخره یا نگیرم الان در واقع خودم هستم. خیلی هم کارم تمیزه. یعنی من اصولا اینطوریم که یا کار نمی‌کنم یا اگر بکنم درجه یک و عالی.

اونی که اردیبهشت می‌ره بندر، خرداد هم خونه‌تکونی داره، همین‌قدر برخلاف عموم.

امروز هم به مرتب کردن و تمیزکاری اون جاهایی می‌گذره که ریختم بهم و چاره‌ای نیست. وقتِ کشیدن جاروبرقی لای مبل‌ها، وقتِ بلند کردن فرش‌ها و مبل‌ها و جارو زدن زیرشون، وقتِ تی کشیدنِ تمام پشت پشتا، انگار خودمو غرق کردم تو یک‌جور بی‌زمانی. انگار که اون تایم، زمانی از هیچ‌وقت هست و من توی هیچی پنهانم. 

آخرین باری که توی آینه نگاه کردم، زمانی بود که بنابر اصرار زیاد یاسمن برای اینکه بدونه عروسیش چی می‌پوشم، رفتم پیراهنمو پوشیدم، و البته خدا رحم کرد که عروسی اول تیره، مثلا اگر پونزده تیر بود فکر کنم زیپش بسته نمیشد، اینجوری که من در تلاشم برای رسیدن به بیشترین وزنی که تو عمرم داشتم. 

خلاصه لباسه رو پوشیدم و از آلما خواستم زیپش رو برام ببنده که با دستای کوچولوش نتونست ولی خب می‌دونم که بسته میشه کلی جا داره و خداروشکر اون روز از خونه مامانم میرم و برام میبندن.

اونم تندی رفت لباس عروسی که مامانم براش دوخته بود و همینجوری تو خونه باهاش بازی می‌کرد پوشید و یکم دوتایی جلو آینه قر دادیم و گیسو هم با اون قد خیلی کوچولوش گردنشو گرفته بود بالا که ببینه چه خبره و سعی می‌کرد خودشو قاطی کنه. فیلمشو برا یاسی فرستادم تا خیالش از بابت لباس من راحت بشه و سرشو آروم رو بالش بذاره این چند روز :))

دیگه نه قبلش تو آینه نگاه کرده بودم، نه بعدش کردم. هیچ حسی ندارم. کاملا خنثی. حتی یادم نمیاد کی حمام بودم. فقط یادمه یه بار که از بیرون اومدم و خیس عرق بودم فقط بدنمو شستم و لباسامو عوض کردم. حتی یادم نیست موهامو کی شونه کردم. هر روز فقط گوجه کردم بالای سرم و شب بازش کردم خوابیدم و روز از نو روزی از نو.

حالا من، این خودِ غارنشینمو چطوری ببرم عروسی؟ پنجشنبه باید یکهو متحول بشم.

احساس می‌کنم مُردم. گاهی روحم رو به تماشای قشنگیای دنیا دعوت می‌کنم. لبخند می‌زنم و میگم چقدر زیبا، چقدر شگفت‌انگیز. چشم‌هام داره می‌بینه، دلمم حتی داره به وجد میاد، ذوق می‌کنه، ولی من زیر بغل‌های روحمو، عصای چوبی گذاشتم.

  • یاسی ترین

کسی نامم را صدا زد.

شاید دلت به رحم آمده و من نمی‌دانم؟!

 

راستی مگر چند روز گذشته است؟

چند ماه؟

سال؟

من سی‌و‌پنج ساله بودم.

 

چرا تقویم‌ها گم شده‌اند؟ 

چرا روزها در هم تنیده می‌شوند؟

 

نه!

دیگر کسی صدایم نمی‌زند.

زنی در من، به پیری‌اش در آینه خیره شده.

قطره اشکی میان چروک‌های صورتش گم شده.

نه!

دیگر کسی صدایم نمی‌زند.

زنی در من، تمام کلمات دنیا را خاک کرده و به هوا پاشیده.

زنی در من به جا مانده؛

نفرین شده.

حبس شده.

فراموش شده.

 

گفته بودی قَوی من! 

نه!

دیگر نه تو صدایم می‌زنی و نه من برمی‌خیزم.

 

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۱۷:۴۴
  • یاسی ترین

هنوز هم با وجود اینکه کانال رو دارم ترجیح میدم اول این صفحه رو باز کنم و بنویسم، بعد کپی کنمش تو کانال.

مثل همیشه این صفحه آنقدر برام دوست‌داشتنی هست که هر بار بازش میکنم انگار که به دیدن یه دوست خوب رفته باشم و قرار باشه یک عالمه با هم تنها باشیم.

مزاحمت‌ها و حرفای منفی گاه و بی‌گاهی هم که اینجا هست زود از یادم می‌ره و دایورت میشه.

دیروز با تموم سنگینیش تموم شد. اسمش شده دیروز. فردا هم که بشه میشه پریروز و بعد میمونه اون زیر میرا و گم و گور میشه. مثل خیلی روزهای بدتر که رفتند و دفن شدند.

غروب بچه‌ها رو بردم پارک. چقدر هوا بد بود. گرم، خاک و خلی، خفه. برای اینجور هوا فقط یک کلمه میشه به کار برد و بس.

وقتِ برگشتن، خیلی دلم لیموترش می‌خواست، نمی‌دونم به خاطر گرمای هوا بود یا چی. ولی حس نداشتم برم تا دم میوه‌فروشی. آلما گفت نودل می‌خوام. کارت رو بهش دادم، رمز رو هم که بلده. ایستادم بیرون مغازه و تماشاش کردم. دو تا نودل برداشت، برد حساب کرد، مثل خودم به آقاهه گفت پلاستیک نمی‌خوام و اومد :) تماشای این صحنه اصلا همه چیزو می‌شوره می‌بره. نونوایی و جاهای دیگه هم می‌ایستم از بیرون مراقبش میشم. اجازه میدم اون تجربه کنه و من تماشا.

جلوی آسانسور، یه سوسک خیلی گنده و چندش دیدیم. ضربان قلبم به قدری رفته بود بالا که داشتم پس می‌افتادم ولی سکوت کردم. یک دفعه آلما گفت ایییی سوسک! خودشو جمع کرده بود یه گوشه. در کمال خونسردی گفتم چرا اینجوری می‌کنی؟ سوسکه دیگه! حالا اگر دقت می‌کردی صدامم احیانا داشته می‌لرزیده. گفت آخه مامان سوسک. گفتم خب باشه، یوزپلنگ که نیست اون یه حشره بدبخته که با یه لگد ما می‌میره. حالا آسانسور که رسید یه جوری از کنار همون حشره‌ی بدبخت که با یه لگد ما له میشه دویدم که انگار یوزپلنگه!

امروز هم خودمو مشغول کردم به ادامه‌ی تمیزکاری کابینت‌ها و رسیدم به یخچال فریزر. سر خودمو گرم می‌کنم تا بگذره. می‌دونم این اسمش زندگی درست و درمون نیست‌. ولی فعلا از همین که شب از خستگی خیلی زود و بدون هیچ فکری خوابم ببره راضی‌ام. و هرکسی از دوستام هم آخر شب باهام چت می‌کنه شاهد یکهو غیب شدن منه! مثلا دارم در مورد یک موضوع جدی حرف می‌زنم، ثانیه‌ی بعد، پیام‌ها سین میشه اما جواب داده نمیشه :)) همینقدر یکهویی و راحت‌. 

 

پی‌نوشت: هفته‌ی دیگه این موقع دارم می‌رم عروسی یکی از عزیزترینام ❤️

 

  • یاسی ترین

احساس میکنم اصلا خوب نیستم. دارم به کارهام رسیدگی می‌کنم. فعالیت دارم، مدام سرپام‌. مدام مشغولم اما چیزی توی قلبم چنگ می‌ندازه، بغض تا توی گلوم میاد و باز سر می‌خوره می‌ره تو سینم. دلم می‌خواد بچه‌ها رو بغل کنم و نازشون نکنم، نازم کنن. دلم می‌خواد سرمو بذارم رو قلب آلما و گریه کنم. دلم می‌خواد اون ضربانی رو بشنوم که برای اولین بار تو اتاق سونوگرافی شنیدم و انقد گریه کردم که خانم دکتر گفت چه مامان احساساتی‌ای! دلم می‌خواد آلمای یک دقیقه‌ای منو بغل کنه، مثل همون لحظه‌ی اولی که گذاشتنش روی سینم و گریه کردم‌، باهاش حرف زدم گفتم قربونت برم اومدی بالاخره؟ دورت بگردم اومدی بالاخره... اونجام خانم دکتر می‌گفت چه مامان احساساتی‌ای! 

هیچ اتفاق بخصوصی نیفتاده، همه چیز همونه که بود اما من خیلی دلتنگم. سومین لیوان چاییمو که خوردم با خودم گفتم شاید باید دلتنگیمو بنویسم.

شاید صرفا تغییرات هورمونی باعث این حالمه، کی می‌دونه؟ اما من خیلی غمگینم و دلشوره دارم. برای همینه که دلم می‌خواد به بچه‌ها پناه ببرم، چونکه اونا امنن. حداقل تا وقتی کوچیکن. یعنی کوچیکیشون امنه. مثل اولین بار که صدای قلبشونو می‌شنوی. عشق بچه‌ها به آدم، نه عشق آدم به بچه، حداقل تا وقتی اینقدی هستن هیچی توش نیست، خالصه‌. پناهن. 

اولِ جوونی همه چیز یه جوریه، انگار قراره برای آخر عمر تضمینی همون‌جوری بمونه، اما کم‌کم کم‌کم زمین می‌چرخه، روزها از پی هم میان و میرن و همه چیز با همون چرخش می‌چرخه و با چرخشش تغییر می‌کنه و دور می‌شه. 

مثل اون دوستی که تو پنج سالگی بهش گفتی تا ابد باهاتم و الان نمی‌دونی کجاست.

 

دلم برای احساس امنیت عمیق تنگ شده، برای یه دل‌خوشی، که ندونی قراره دیگه نباشه. من دلم برای اون ندونستن تنگه.

 

  • یاسی ترین

تصورم این بود که غار علیصدر داخل شهر هست و ما باید بریم یک جایی مثل کنار یک رودخانه و بعد سوار قایق بشیم و کمی بعد از یک دهانه‌ی بزرگ وارد بشیم.

اما بعد متوجه شدم که هفتاد کیلومتر رانندگی از بین اون همه زمین زیبا لازم هست تا تازه به اون منطقه نزدیک بشیم. زمین‌هایی که همه کاشته شده بودند و من از توی ماشین و در حال حرکت فقط گاهی سیرها رو تشخیص می‌دادم و متوجه نمی‌شدم بوته‌هایی که گل‌های ریز سفید داشتند گوجه هستند یا فلفل یا خیار. اما تا چشم کار می‌کرد بودند‌. خیلی زیاد. دو طرفمان دشت‌های بزرگی بود که تَهش پیدا نبود. چشم من به دیدن این نوع از طبیعت عادت نداشت. البته به غیر از دشت بابونه‌ی فندق‌لو که بین حیران و اردبیل هست. جایی که هر چه نگاه می‌کنی، باز هم بابونه می‌بینی و تصور می‌کنی رفتی توی کارتون‌ها.

من همه جای همدان را تمیز دیدم، از جاده و طبیعت بگیر تا داخل شهر و بقیه‌ی جاها، و خیلی حس خوبی داشتم که حداقل اینجا آشغال ندیدم، راه شمال و جنگل و دریا که همیشه غمگینم می‌کنه از حجمی که از زباله و پلاستیک و کوفت و زهرمار می‌بینم. و همیشه فکر می‌کنم آدم‌هایی که این آب معدنی یا چیپس رو خوردند چطور دلشو داشتند که پرتابش کنند و اگر هر یک نفر اونو پیش خودش نگه می‌داشت و از پنجره ماشینش نمی‌نداخت؟

بعد از اینکه ماشین رو پارک کردیم هم کلی راه رفتیم و همین‌طور تابلوی به طرف غار رو دنبال کردیم، و از وسط دو تا بازارچه رد شدیم که به شدت با قلب من بازی کرد! پر از ظرف‌های سفالی و گیوه و اینجور چیزها ولی اصلا فرصت توقف نداشتیم، بنابراین من هنوز هم با همون گیوه‌های ده سال پیشم هستم و نشد که یکی نوشو بخرم :)) البته که هنوز هم ناز و گوگولی هستن و در قلب من جا دارن!

بعد از خرید بلیط در بازار سیاه! هم باز کلی راه رفتیم و رسیدیم به یک سالن انتظار، شبیه به سالن انتظار سینما مثلا، و زمانی رو در اونجا گذروندیم تا نوبت به پوشیدن جلیقه‌های نجات و ورود به دهانه‌‌ی غار و عبور از اون مسیر تاریک و نمناک و هیجان‌انگیز برسه.

این رو هم اضافه کنم که گیسو به قدری بهانه‌گیر و بداخلاق بود که میتونم بعد از این سفر  زرشک طلایی رو بهش اهدا کنم. تمام طول مدتی که راه می‌رفتیم هم بغل من بود و دست چپم یا بهتر هست بگم طرف چپ بدنم به علت حمل یک عدد میمون غرغرو کلا از کار افتاد.

هرچی به قایق‌ها نزدیک‌تر می‌شدیم ترس منم بیشتر میشد و تو دلم می‌گفتم غلط کردم! اما وقتی پامو گذاشتم داخل قایق و تکون‌هاش رو در اثر سوار شدن و جابه‌جایی خودم حس کردم واقعا وحشت‌زده شده بودم و قلبم داشت کنده میشد. 

تمام مدت، خودمو سفت کرده بودم و یه جوری گیسو رو گذاشته بودم بین خودم و عمه‌ش و چسبیده بودمش که انگار الان تمساحا میخورنمون. آلما که خوشحال و خندان با اون یکی عمه‌ش جلوی قایق نشسته بود و با اون چشم‌های کنجکاو و براقش به اطراف نگاه می‌کرد. 

من هر لحظه ترسم بیشتر میشد و وقتی به تابلوها نگاه می‌کردم که نوشته بود عمق چهار متر، پنج متر، هشت متر... و سیزده متر :| مدام به عمه بچه‌ها میگفتم وای می‌دونی زیرمون چند متر آبه؟ می‌دونی زیرمون چقدر خالیه؟ اونم می‌خندید و می‌گفت نگوووو دیوونه بهش فکر نکن. وقتایی که قایق میخورد به سنگ‌های دیواره‌ها رسما خودمو غرق شده می‌دیدم. خیلی عجیبه اون قایق فقط یه تیکه پلاستیکه و جون آدم رسما در گرو همون. چهار تا آدم رو یه پلاستیک و زیرش سیزده متر آبِ عمیق. من همین مشکل رو توی هواپیما هم دارم و از تصور اینکه زیرم چقدر خالیه حالم بد میشه.

اما خب این ترس من چیزی هم از لذت تماشای اون همه شگفتی کم نکرد. اینکه بدونی توی یکی از کهن‌ترین جاهای دنیایی. و اون همه سنگ با شکل‌های خاصشون که بیشتر شبیه به محتوای ناهوشیار مغز آدم هستند تا جلوه‌ای از طبیعت!

گیسو هم همچنان به بی‌قراری ادامه می‌داد و فقط می‌خواست ولش کنیم بره! آقای راهنما گفت بچه‌های زیر دو سال به خاطر کمبود اکسیژن تو غار بی‌قرار میشن میخواستم بگم ایشون چند روزه ظاهراً کمبود اکسیژن داره.

وقتِ برگشت دوباره محو تماشای اون دشت‌ها و بی‌نهایتیشون بودم. 

و یه چیز خیلی جالب؛ طرف راستم خورشید داشت غروب می‌کرد و طرف چپم قرص کامل ماه تو آسمون بود. 

 

این خورشید و ابرهای خیلی خوشگل اطرافش

 

اینم ماه 

 

 

 

  • یاسی ترین

امروز هم تصمیم داشتم کلی به خانه رسیدگی کنم‌. تا اینجا هم بد پیش نرفته. یک کابینت مرتب شده و یک کابینت نصفه است. در نخستین ساعات روز وقتی تازه مشغول کار شده بودم اعصاب‌خوردی و ضدحال بزرگی برایم پیش آمد اما از رو نرفتم و بعد از اینکه نیم ساعت زار زدم بلند شدم و ادامه دادم. عملا کار زیادی نکردم اما کوفته‌ام، انگار که کتک خوردم و خودم حدس میزنم نتیجه‌ی حرص خوردنم است. آنقدر بدنم درد می‌کرد که به آلما گفتم من دراز می‌کشم بیا رو پشتم راه برو. این کاری بود که وقتی بچه بودیم برای بابا انجام می‌دادیم. بعد می‌گفت برو رو پاهام راه برو! و بعدتر می‌گفت رو دستام راه برو :| و وقتی روی آن سطوح لغزنده راه می‌رفتم و می‌ترسیدم که بیفتم، از آن همه نزدیک بودنِ فیزیکی به بابا احساس ناامنی و ترس شدیدی داشتم و همیشه هم فکر می‌کردم که پدرم غول بزرگ و بداخلاقی است. حتی وقتی در آن پوزیشن بی‌دفاع قرار داشت! 

امروز وقتی آلما پشتم راه می‌رفت با خودم فکر می‌کردم او مرا چطور غولی می‌بیند؟ خودم که خودم را غولِ بزرگ غمگینی می‌بینم که آرزو می‌کرد وجود نداشت.

نیم ساعتی می‌شود که آمده‌ام توی اتاق بچه‌ها و روی تخت آلما دراز کشیده‌ام به این امید که گیسو که همه جا دنبالم راه می‌افتد، به اتاق خودشان هدایت و مشغول بازی شود. اما تا الان سه بار به هوای کرم رفته روی میز من و هر بار سعی کردم با کلک و زبان خوش بیاورمش پایین. بار اول برایش کرم زدم و بعد کرم را گذاشتم توی کشو ولی باز هم دست‌بردار نیست. بار آخر بهش گفتم بیا این ماشین کوچولو رو از رو زمین بردار ببریم عروسکا رو سوارش کنیم. گفت من دستام کرمیه، نمیتونم برش دارم :|

باورم نمی‌شود که این جمله را نیم‌وجب بچه به من گفته باشد. پوفففف. دو سال و سه ماه و پنج روز.

آخرسر رفتم در اتاقم را قفل کردم.

تصمیم دارم هر جور که هست چند تا از کابینت‌ها را تا شب مرتب کنم. از نظر روحی به این مشغولیت نیاز دارم. اینکه فکر کنم کاری کرده‌ام. اینکه کار یدی جلوی فعالیت شدید مغزی‌ام را بگیرد. ضمن اینکه دو سالی می‌شود که از داخل کابینت‌ها خبر ندارم. 

ادویه‌ها را بیرون چیده بودم و نمی‌دانستم اصلا بعضی از شیشه‌ها حاوی چه هستند!

کلی هم شیشه خالی پیدا کردم. خیلی چیزها را هم ریختم توی سطل آشغال.

 

 

  • یاسی ترین

خب بالاخره ابرهای باران‌زا به شهر خاک‌زده‌ی ما هم رسیدند. یک عالمه رعد و برق و باران و طوفان‌. و حال من که تحت تاثیر احوال آسمان متغیر است، دلم تنگ میشد و بغض گلویم را می‌چسبید و مدام سعی می‌کردم فکرم را منحرف کنم. اما آخر سر وقتی بچه‌ها رفتند داخل حمام و آب سرد بود و مجبور بودم آن شیرِ سفتِ زیر پکیج را کمی شل کنم تا فشار تنظیم شود و زورم نمی‌رسید و مانده بودم حالا چطور گیسوی عاشق آب‌بازی را از حمام بیرون بیاورم، زدم زیر گریه. احساس استیصال می‌کردم و دلم می‌خواست فقط دو ساعت به حال خودم رها باشم و قرار نباشد بچه‌ای را ضبط و ربط کنم. دو ساعت هم نه، فقط نیم ساعت کسی آنها را تقبل کند و من بروم توی خیابان. زیر باران خیس شوم و برگردم.

امروز تلاش کرده بودم که فعال باشم و بتوانم کمی خانه را سر و سامان بدهم اما در نتیجه فقط لباسشویی روشن کردم و لباس‌ها را پهن کردم، گاز را آن‌طوری تمیز کردم که به دلم می‌نشیند، قیمه‌ی درجه یک پختم با پلوی زعفرانی و سیب‌زمینی سرخ شده‌ی ریز و برشته و به‌به. جاروبرقی هم کشیدم. حالا که فکر می‌کنم کم کار نکردم، مشکل اینجاست که خانه از پای‌بست ویران است :)) هرچه تمیز می‌کنی به نقطه‌ی صفر نمی‌رسی. و البته نیروهای تخریب‌چی هم در جبهه‌ی مقابل مشغولند. و البته که وقتی مشغولند مامان خیال‌پرداز و خُلشان در عالم خودش غرق است و حواسش نیست که تمیزکاری‌های اورژانسی کند و البته که سرعت تخریب همیشه از ساختن بیشتر است.

ساعت نزدیک یازده شده و چشم‌هایم از نگاه کردن به صفحه‌ی گوشی گرم شده و پتوی عزیزم هم در آغوشم کشیده. دلم می‌خواهد بخوابم. خوشبختانه در بدترین حالت‌های روحی‌ای که داشتم در به خواب رفتن مشکلی نبود فقط تا صبح هزار بار بیدار میشدم که خداروشکر برطرف شده.

چه چیزی لذت‌بخش‌تر از بی‌خیالی؟ دلم می‌خواهد بروم در آغوشِ بی‌خیالی و رهایی و چشم‌‌هایم را ببندم.

 

  • یاسی ترین

یک چیزی هم وجود دارد به نام اولین ساعات ورود به خانه، بعد از سفر.

من همیشه اینطورم که نمی‌دانم چه بپوشم، کجا بنشینم، چه بخورم! بعد از چند ساعت کم‌کم به حالت عادی برمی‌گردم. وجود دو تا وروجک را هم به این گیجی اولیه اضافه کنیم... 

گاهی اوقات حتی وسایل یا فضاهای خانه برایم غریب می‌شوند! در این حد بی‌جنبه.

بعد فردا که می‌شود، مثل الان، انگار دیروز را خواب دیده باشم یا اصلا وجود نداشته باشد، یادم می‌رود که حقیقتا دیروز را تجربه کرده‌ام یا فکر کردم!

دیشب خیلی زود خوابیدم؛ وقتِ خواب آرام بودم، بدنم تنش نداشت، فقط کمی عضلات پشت ساقم گرفتگی داشت که خودم ماساژ دادم و بهتر شد. فکرم مشوش نبود، پتوی نرم و مهربانم مرا در بر گرفته بود و من واقعا بدون هیچ فکر اضافه‌ای در کسری از ثانیه خوابیدم و جهان و تمام ناکامی‌هایش، تلخی‌ها و نرسیدن‌ها، نداشتن‌ها، تنهایی‌ها، حسرت‌ها و همه‌ی آنچه که درد دارد، به یک ور مبارکم بود. 

نمی‌دانم چه اتفاقی در من افتاده! اما جاده که به سمت همدان رفت، یکهو چیزی در من تغییر کرد. همان قدر غیرقابل پیش‌بینی و برنامه‌ریزی نشده این اتفاق افتاد که خودِ این سفر. من اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که بسته سیگاری که بندرعباس خریده بودم همدان تمام کنم! اگر کسی اول سال این را بهم می‌گفت خنده‌ام می‌گرفت.

 

چند روز پیش، چیزی را با صدای بلند توی ذهن خودم اعتراف کردم. می‌دانستمش، نسبت بهش آگاهی داشتم، اما انکارش می‌کردم.

من سال‌های زیادی از عمرم، خودم را گول زدم، من با خیالِ عشق زندگی کردم، من زندگی‌ام را آن‌طوری دیدم و تعریف کردم که دلم می‌خواست باشد :)

من با احساسِ خودم زندگی کردم...

من با تصورات خودم سرگرم بودم. 

نمی‌دانم زندگی فرصتِ تجربه‌ی حقیقی را به من خواهد داد یا نه.

اگر هم نداد جهنم.

از وقتی یادم می‌آید در جستجوی عشق بودم و نرسیدم... 

در اندک زمان‌هایی تجربه‌های کوتاه بسیار عاشقانه‌ای داشتم که باقی زمان‌هایم را با مزه‌مزه کردن آن و تلاش برای زنده نگه داشتن آن توی قلبم و روحم گذراندم اما در عالم واقع تنها بودم. تنهای تنهای.

فاصله‌ی من و واقعیت زیاد بود، نمی‌توانم بگویم «بود» چون الان نمی‌دانم فعل درست «بود» است یا «هست».

مغزم تا همین‌جا یاری‌ام می‌کند و مجبورم آخر این نوشته را رها کنم...

 

پی‌نوشت: هنوز به قدر کافی در مورد همدان ننوشتم و امیدوارم به زودی فرصتش و آمادگی ذهنیش ایجاد شود.

  • یاسی ترین