یه آسمون پر از ماه و خورشید
تصورم این بود که غار علیصدر داخل شهر هست و ما باید بریم یک جایی مثل کنار یک رودخانه و بعد سوار قایق بشیم و کمی بعد از یک دهانهی بزرگ وارد بشیم.
اما بعد متوجه شدم که هفتاد کیلومتر رانندگی از بین اون همه زمین زیبا لازم هست تا تازه به اون منطقه نزدیک بشیم. زمینهایی که همه کاشته شده بودند و من از توی ماشین و در حال حرکت فقط گاهی سیرها رو تشخیص میدادم و متوجه نمیشدم بوتههایی که گلهای ریز سفید داشتند گوجه هستند یا فلفل یا خیار. اما تا چشم کار میکرد بودند. خیلی زیاد. دو طرفمان دشتهای بزرگی بود که تَهش پیدا نبود. چشم من به دیدن این نوع از طبیعت عادت نداشت. البته به غیر از دشت بابونهی فندقلو که بین حیران و اردبیل هست. جایی که هر چه نگاه میکنی، باز هم بابونه میبینی و تصور میکنی رفتی توی کارتونها.
من همه جای همدان را تمیز دیدم، از جاده و طبیعت بگیر تا داخل شهر و بقیهی جاها، و خیلی حس خوبی داشتم که حداقل اینجا آشغال ندیدم، راه شمال و جنگل و دریا که همیشه غمگینم میکنه از حجمی که از زباله و پلاستیک و کوفت و زهرمار میبینم. و همیشه فکر میکنم آدمهایی که این آب معدنی یا چیپس رو خوردند چطور دلشو داشتند که پرتابش کنند و اگر هر یک نفر اونو پیش خودش نگه میداشت و از پنجره ماشینش نمینداخت؟
بعد از اینکه ماشین رو پارک کردیم هم کلی راه رفتیم و همینطور تابلوی به طرف غار رو دنبال کردیم، و از وسط دو تا بازارچه رد شدیم که به شدت با قلب من بازی کرد! پر از ظرفهای سفالی و گیوه و اینجور چیزها ولی اصلا فرصت توقف نداشتیم، بنابراین من هنوز هم با همون گیوههای ده سال پیشم هستم و نشد که یکی نوشو بخرم :)) البته که هنوز هم ناز و گوگولی هستن و در قلب من جا دارن!
بعد از خرید بلیط در بازار سیاه! هم باز کلی راه رفتیم و رسیدیم به یک سالن انتظار، شبیه به سالن انتظار سینما مثلا، و زمانی رو در اونجا گذروندیم تا نوبت به پوشیدن جلیقههای نجات و ورود به دهانهی غار و عبور از اون مسیر تاریک و نمناک و هیجانانگیز برسه.
این رو هم اضافه کنم که گیسو به قدری بهانهگیر و بداخلاق بود که میتونم بعد از این سفر زرشک طلایی رو بهش اهدا کنم. تمام طول مدتی که راه میرفتیم هم بغل من بود و دست چپم یا بهتر هست بگم طرف چپ بدنم به علت حمل یک عدد میمون غرغرو کلا از کار افتاد.
هرچی به قایقها نزدیکتر میشدیم ترس منم بیشتر میشد و تو دلم میگفتم غلط کردم! اما وقتی پامو گذاشتم داخل قایق و تکونهاش رو در اثر سوار شدن و جابهجایی خودم حس کردم واقعا وحشتزده شده بودم و قلبم داشت کنده میشد.
تمام مدت، خودمو سفت کرده بودم و یه جوری گیسو رو گذاشته بودم بین خودم و عمهش و چسبیده بودمش که انگار الان تمساحا میخورنمون. آلما که خوشحال و خندان با اون یکی عمهش جلوی قایق نشسته بود و با اون چشمهای کنجکاو و براقش به اطراف نگاه میکرد.
من هر لحظه ترسم بیشتر میشد و وقتی به تابلوها نگاه میکردم که نوشته بود عمق چهار متر، پنج متر، هشت متر... و سیزده متر :| مدام به عمه بچهها میگفتم وای میدونی زیرمون چند متر آبه؟ میدونی زیرمون چقدر خالیه؟ اونم میخندید و میگفت نگوووو دیوونه بهش فکر نکن. وقتایی که قایق میخورد به سنگهای دیوارهها رسما خودمو غرق شده میدیدم. خیلی عجیبه اون قایق فقط یه تیکه پلاستیکه و جون آدم رسما در گرو همون. چهار تا آدم رو یه پلاستیک و زیرش سیزده متر آبِ عمیق. من همین مشکل رو توی هواپیما هم دارم و از تصور اینکه زیرم چقدر خالیه حالم بد میشه.
اما خب این ترس من چیزی هم از لذت تماشای اون همه شگفتی کم نکرد. اینکه بدونی توی یکی از کهنترین جاهای دنیایی. و اون همه سنگ با شکلهای خاصشون که بیشتر شبیه به محتوای ناهوشیار مغز آدم هستند تا جلوهای از طبیعت!
گیسو هم همچنان به بیقراری ادامه میداد و فقط میخواست ولش کنیم بره! آقای راهنما گفت بچههای زیر دو سال به خاطر کمبود اکسیژن تو غار بیقرار میشن میخواستم بگم ایشون چند روزه ظاهراً کمبود اکسیژن داره.
وقتِ برگشت دوباره محو تماشای اون دشتها و بینهایتیشون بودم.
و یه چیز خیلی جالب؛ طرف راستم خورشید داشت غروب میکرد و طرف چپم قرص کامل ماه تو آسمون بود.
این خورشید و ابرهای خیلی خوشگل اطرافش
اینم ماه
- ۰۲/۰۳/۲۱
عمیق بودنش خیلی ترسناک نیست، مخصوصا اگه مثل من شنات قابل عرض باشه، ولی اون سردی آب و تاریکی کلی غاره که ترسناکش میکنه :))