عنوان؟ هه!
امروز هم تصمیم داشتم کلی به خانه رسیدگی کنم. تا اینجا هم بد پیش نرفته. یک کابینت مرتب شده و یک کابینت نصفه است. در نخستین ساعات روز وقتی تازه مشغول کار شده بودم اعصابخوردی و ضدحال بزرگی برایم پیش آمد اما از رو نرفتم و بعد از اینکه نیم ساعت زار زدم بلند شدم و ادامه دادم. عملا کار زیادی نکردم اما کوفتهام، انگار که کتک خوردم و خودم حدس میزنم نتیجهی حرص خوردنم است. آنقدر بدنم درد میکرد که به آلما گفتم من دراز میکشم بیا رو پشتم راه برو. این کاری بود که وقتی بچه بودیم برای بابا انجام میدادیم. بعد میگفت برو رو پاهام راه برو! و بعدتر میگفت رو دستام راه برو :| و وقتی روی آن سطوح لغزنده راه میرفتم و میترسیدم که بیفتم، از آن همه نزدیک بودنِ فیزیکی به بابا احساس ناامنی و ترس شدیدی داشتم و همیشه هم فکر میکردم که پدرم غول بزرگ و بداخلاقی است. حتی وقتی در آن پوزیشن بیدفاع قرار داشت!
امروز وقتی آلما پشتم راه میرفت با خودم فکر میکردم او مرا چطور غولی میبیند؟ خودم که خودم را غولِ بزرگ غمگینی میبینم که آرزو میکرد وجود نداشت.
نیم ساعتی میشود که آمدهام توی اتاق بچهها و روی تخت آلما دراز کشیدهام به این امید که گیسو که همه جا دنبالم راه میافتد، به اتاق خودشان هدایت و مشغول بازی شود. اما تا الان سه بار به هوای کرم رفته روی میز من و هر بار سعی کردم با کلک و زبان خوش بیاورمش پایین. بار اول برایش کرم زدم و بعد کرم را گذاشتم توی کشو ولی باز هم دستبردار نیست. بار آخر بهش گفتم بیا این ماشین کوچولو رو از رو زمین بردار ببریم عروسکا رو سوارش کنیم. گفت من دستام کرمیه، نمیتونم برش دارم :|
باورم نمیشود که این جمله را نیموجب بچه به من گفته باشد. پوفففف. دو سال و سه ماه و پنج روز.
آخرسر رفتم در اتاقم را قفل کردم.
تصمیم دارم هر جور که هست چند تا از کابینتها را تا شب مرتب کنم. از نظر روحی به این مشغولیت نیاز دارم. اینکه فکر کنم کاری کردهام. اینکه کار یدی جلوی فعالیت شدید مغزیام را بگیرد. ضمن اینکه دو سالی میشود که از داخل کابینتها خبر ندارم.
ادویهها را بیرون چیده بودم و نمیدانستم اصلا بعضی از شیشهها حاوی چه هستند!
کلی هم شیشه خالی پیدا کردم. خیلی چیزها را هم ریختم توی سطل آشغال.
- ۰۲/۰۳/۱۹
این کاری که با کابینتا کردی کاش میشد با مغزمون بکنیم