یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

عنوان؟ هه!

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۲، ۰۴:۲۹ ب.ظ

امروز هم تصمیم داشتم کلی به خانه رسیدگی کنم‌. تا اینجا هم بد پیش نرفته. یک کابینت مرتب شده و یک کابینت نصفه است. در نخستین ساعات روز وقتی تازه مشغول کار شده بودم اعصاب‌خوردی و ضدحال بزرگی برایم پیش آمد اما از رو نرفتم و بعد از اینکه نیم ساعت زار زدم بلند شدم و ادامه دادم. عملا کار زیادی نکردم اما کوفته‌ام، انگار که کتک خوردم و خودم حدس میزنم نتیجه‌ی حرص خوردنم است. آنقدر بدنم درد می‌کرد که به آلما گفتم من دراز می‌کشم بیا رو پشتم راه برو. این کاری بود که وقتی بچه بودیم برای بابا انجام می‌دادیم. بعد می‌گفت برو رو پاهام راه برو! و بعدتر می‌گفت رو دستام راه برو :| و وقتی روی آن سطوح لغزنده راه می‌رفتم و می‌ترسیدم که بیفتم، از آن همه نزدیک بودنِ فیزیکی به بابا احساس ناامنی و ترس شدیدی داشتم و همیشه هم فکر می‌کردم که پدرم غول بزرگ و بداخلاقی است. حتی وقتی در آن پوزیشن بی‌دفاع قرار داشت! 

امروز وقتی آلما پشتم راه می‌رفت با خودم فکر می‌کردم او مرا چطور غولی می‌بیند؟ خودم که خودم را غولِ بزرگ غمگینی می‌بینم که آرزو می‌کرد وجود نداشت.

نیم ساعتی می‌شود که آمده‌ام توی اتاق بچه‌ها و روی تخت آلما دراز کشیده‌ام به این امید که گیسو که همه جا دنبالم راه می‌افتد، به اتاق خودشان هدایت و مشغول بازی شود. اما تا الان سه بار به هوای کرم رفته روی میز من و هر بار سعی کردم با کلک و زبان خوش بیاورمش پایین. بار اول برایش کرم زدم و بعد کرم را گذاشتم توی کشو ولی باز هم دست‌بردار نیست. بار آخر بهش گفتم بیا این ماشین کوچولو رو از رو زمین بردار ببریم عروسکا رو سوارش کنیم. گفت من دستام کرمیه، نمیتونم برش دارم :|

باورم نمی‌شود که این جمله را نیم‌وجب بچه به من گفته باشد. پوفففف. دو سال و سه ماه و پنج روز.

آخرسر رفتم در اتاقم را قفل کردم.

تصمیم دارم هر جور که هست چند تا از کابینت‌ها را تا شب مرتب کنم. از نظر روحی به این مشغولیت نیاز دارم. اینکه فکر کنم کاری کرده‌ام. اینکه کار یدی جلوی فعالیت شدید مغزی‌ام را بگیرد. ضمن اینکه دو سالی می‌شود که از داخل کابینت‌ها خبر ندارم. 

ادویه‌ها را بیرون چیده بودم و نمی‌دانستم اصلا بعضی از شیشه‌ها حاوی چه هستند!

کلی هم شیشه خالی پیدا کردم. خیلی چیزها را هم ریختم توی سطل آشغال.

 

 

  • یاسی ترین

نظرات (۵)

  • رهگذر دیوانه
  • این کاری که با کابینتا کردی کاش میشد با مغزمون بکنیم

    پاسخ:
    واقعا!
    واقعا!
    واقعا!
    پوففف

    منم باید کابینت قابلمه ها رو بریزم بیرون

    و کلی ریخت و پاش وسط خونه هست

    کاش امروز همش جمع بشه😬

     

    منم از راه رفتن رو کمر نیترسیدم

    حس بدی داشت 

    بابای من بداخلاق نبود اما منم به این نزدیکی فیزیکی عادت نداشتم

    پاسخ:
    این کاش‌ها همیشه تو ذهنمون هست 😂 
    امیدوارم یه حرکت کوچیک هم شده بزنی 


    آره حس ترسناکی داشت برای ماها
    ولی آلما کلی خندید و مسخره بازی درآورد 
    تفاوت نسل‌هاست دیگه 😁 

    از پس زبون این بچه‌ها ماها برنمیایم:)

    کاش میشد خیلی چیزها رو ریخت توی سطل آشغال!

    پاسخ:
    اصلا!! 
    تازه خیلیاشو تا بیام بنویسم یادم می‌ره 😁 
    واقعا
    واقعا 
    واقعا 
    کاش میشد... 

    شلوغی بیرون نشونه ای از شلوغی درون هست

    منکه کللللی حالم جا میاد وقتی خونه رو مرتب میکنم

    خصوصا وقتی کلی چیز دور میندازم

    اصلا روحم نفس میکشه و تازه میشه.

    این تنفس و تازگی رو عمیقا برات آرزو میکنم،یاسیِ ملوسم💜

    پاسخ:
    درسته :) درون من که واویلا 😂 
    آره تازه وقتی میریزم بیرون کلی حس خوب در جریان میشه 
    ممنونم عزیزم 😘😘😘 
    مامانی مهربون♥️ 

    آدم شاخ در میاره از جوابهایی که این دوساله ها میدن :)))

    کار یدی خیلی به آروم شدن مغز کمک می‌کنه خیلیییی 

    الان بهتری؟

    پاسخ:
    به خداااااا 😁 
    آره اگر آدم همت کنه و بلند بشه و مشغول بشه خیلی بهتره 
    آره قشنگم ♥️ خوبم :) ممنون 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">