دیری نمیپاید
احساس میکنم اصلا خوب نیستم. دارم به کارهام رسیدگی میکنم. فعالیت دارم، مدام سرپام. مدام مشغولم اما چیزی توی قلبم چنگ میندازه، بغض تا توی گلوم میاد و باز سر میخوره میره تو سینم. دلم میخواد بچهها رو بغل کنم و نازشون نکنم، نازم کنن. دلم میخواد سرمو بذارم رو قلب آلما و گریه کنم. دلم میخواد اون ضربانی رو بشنوم که برای اولین بار تو اتاق سونوگرافی شنیدم و انقد گریه کردم که خانم دکتر گفت چه مامان احساساتیای! دلم میخواد آلمای یک دقیقهای منو بغل کنه، مثل همون لحظهی اولی که گذاشتنش روی سینم و گریه کردم، باهاش حرف زدم گفتم قربونت برم اومدی بالاخره؟ دورت بگردم اومدی بالاخره... اونجام خانم دکتر میگفت چه مامان احساساتیای!
هیچ اتفاق بخصوصی نیفتاده، همه چیز همونه که بود اما من خیلی دلتنگم. سومین لیوان چاییمو که خوردم با خودم گفتم شاید باید دلتنگیمو بنویسم.
شاید صرفا تغییرات هورمونی باعث این حالمه، کی میدونه؟ اما من خیلی غمگینم و دلشوره دارم. برای همینه که دلم میخواد به بچهها پناه ببرم، چونکه اونا امنن. حداقل تا وقتی کوچیکن. یعنی کوچیکیشون امنه. مثل اولین بار که صدای قلبشونو میشنوی. عشق بچهها به آدم، نه عشق آدم به بچه، حداقل تا وقتی اینقدی هستن هیچی توش نیست، خالصه. پناهن.
اولِ جوونی همه چیز یه جوریه، انگار قراره برای آخر عمر تضمینی همونجوری بمونه، اما کمکم کمکم زمین میچرخه، روزها از پی هم میان و میرن و همه چیز با همون چرخش میچرخه و با چرخشش تغییر میکنه و دور میشه.
مثل اون دوستی که تو پنج سالگی بهش گفتی تا ابد باهاتم و الان نمیدونی کجاست.
دلم برای احساس امنیت عمیق تنگ شده، برای یه دلخوشی، که ندونی قراره دیگه نباشه. من دلم برای اون ندونستن تنگه.
- ۰۲/۰۳/۲۴
یاسی چقدر من رو نوشتی
چقد آغوش نیازمندیم
دقیقا این روزها دوست دارم یکی بغلم کنه مدتی بدون حرف بدون هیچ توضیحی...
یه حس شبیه دلتنگی دلتنگی برای خود خودم
ان شالله اون احساس امنیت عمیق اون دلخوشی پایدار بیاد تو زندگیت عزیزم.