یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

ساعت ۹ صبحه و با خوابیدن بچه‌ها خونه توی سکوت و آرامش غرق شده. من هم اگر جای گزیدگی پشه‌ها روی پاهام اجازه بده دلم می‌خواد بخوابم. این روزها میل به نوشتنم در بالاترین حد خودش قرار داره و خروجی متاسفانه از دید خودم در افتضاح‌ترین حالت ممکن. یعنی احساس می‌کنم هیچ‌وقتی اندازه‌ی الان نوشتنم ضعیف نبوده. اگر بدی دست آلما بگی بنویس قشنگ‌تر می‌نویسه. نمی‌دونم چم شده. ولی خب حیفه که این حس و حال خوبم رو ننویسم؛ تجربه‌ی قشنگم از دیدن طلوع خورشید کنار دریا‌.

وقتی ساعت چهار آلارم گوشی فهیمه صدا کرد فکر کنم یک ساعتی بود خوابم برده بود. از بی‌خوابی حالت تهوع داشتم اما پاشدم و سریع حاضر شدم. فهیمه خوابالو از اتاق اومده بیرون میگه دانلود فیلم طلوع کنار دریا پیدا نمیشد به نظرت:))

همه‌چیز رو از قبل آماده کرده بودیم و فقط گذاشتیم داخل ماشین و حرکت کردیم. وقتی برمی‌گشتیم ساعت نزدیک هفت بود و هرگز تصورش رو هم نمی‌کردیم همچنین ساعتی در حال رقصیدن تو ماشین با آهنگ سندی باشیم. 

رفیق خیلی خوبه، اونم از نوع پایه و خوش‌اخلاق و مهربون؛ چیزی که خداروشکر من کم ندارم. چیزی که خیلی بهم کمک می‌کنه روزگارمو یه جوری سر کنم بگذره.

آره اگر رفیقِ پایه موجود باشه، دیگه کی اهمیت میده به ساعت؟ به دمای هوا، به میزان شرجی و چک‌چک عرقی که ساعت شش صبح از نوک دماغت میچکه. تو بیخیال همه چیز میشینی کنارش و در حالی که پاهاتونو فرو کردین داخل شن‌ها چایی می‌خوردید.

 

 

 

  • یاسی ترین

خاک بر سر کلمات 

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۰۴ خرداد ۰۲ ، ۰۳:۲۲
  • یاسی ترین

هی می‌نویسم و می‌نویسم...

منِ تشنه، آب دریا را می‌نوشم!

هرچه صدا میزنم جوابی نمی‌آید.

من نام تو را به لهجه‌ی تمام شهرها فریاد زده‌ام.

هرچه دست و پا می‌زنم دلم قرار نمی‌گیرد. 

من تمام خانه‌ها را در جستجوی آغوش تو کاویده‌ام.

 

هرچه جان می‌کَنَم تمام نمی‌شوم.

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۰۳ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۰۰
  • یاسی ترین

من دلم برای «خواب» تنگ شده است.

سال‌هاست که نخوابیده‌ام...

من دلم برای «خاک» تنگ شده است.

دلم برای سالیان سال، خوابِ زیر خاک...

دلم برای «خاک»...

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۱
  • یاسی ترین

چمدان بزرگ دلتنگی‌ات را در هر سفری با خودم بردم.

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۰۲ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۳
  • یاسی ترین

میشینم روی یه صندلی گوشه‌ی دیوار و از کشیدن سیگار تو هوای مرطوب لذت می‌برم. اونم شلنگ گرفته دستش و داره شن‌هایی که از زیراندازمون ریخته کف حیاط می‌شوره، آبو می‌گیره تو هر گوشه و کناری و سوراخ و سمبه‌ای. بعدم گلدونا و باغچه‌ها رو آب میده. بازم دوباره آب می‌گیره کف حیاط و مشغوله. همین‌طوری که داره این کارا رو می‌کنه، چرت و پرت می‌گیم و می‌خندیم. یعنی در واقع غش می‌کنیم از خنده. یهو ساکت میشم بهش میگم فهیم، خاک بر سرمون، کی بزرگ میشیم؟ میگه حالا من بچه هم ندارم تو که مادر دو فرزندی! 

بچه‌ها رو خواب کردیم و ظرف چیپس و پفکمونو برداشتیم رفتیم یه گوشه برای خودمون انقد حرف زدیم که نگو. بهم میگه من حرفایی که به تو می‌زنمو حتی به آجیم نمیگم. ته دلم قند آب میشه، پر از ذوق میشم.

ساعت نزدیک چهار صبح میشه و در حالی‌که داره حرف میزنه چشمام میفته رو هم و با صدای «خاک بر سرت زنیکه پاشو گمشو تو جات بخواب» بیدار میشم :))

پریشبا به قصد دریا از خونه زدیم بیرون، بعد که شهرک رو رد کردیم افتادیم تو یه جاده، حس می‌کردم که به سمت بندر نمیریم ولی ساکت نشستم سرجام و تو سکوت با پیچ و خمای جاده حال می‌کردم. آهنگا پشت سر هم پخش میشدن و بچه‌ها تو فاز دیوونه‌بازی خودشون؛ آلما و گیسو و خواهرزاده‌ی فهیمه که حالا تیم تشکیل دادن.

با شنیدن بعضی آهنگا، می‌رم تو یه دنیای دیگه؛ انگار که همه چیز دورم محو و کمرنگ میشه، همه‌ی صداها دور و دورتر میشن و پیچ و خم جاده‌س که انگار تا ابد ادامه داره، مثل اشکای من که تمومی ندارن. تو تاریکی بغضم می‌ترکه و دل سیر گریه می‌کنم. 

نمی‌دونم چرا اکثر مسافرت‌هام با تایم پریودم همزمان میشه. یعنی در واقع، موقع برنامه‌ریزی اصلا به این تاریخ دقت نمی‌کنم و بعدش یادم میفته. قبل اینکه از خونه بزنیم بیرون یه قرص هم خوردم تا دلدرد و سردردم یکم آروم بگیره. اشکام که بند اومد، دردم هم آروم‌تر شده بود و سرمو تکیه داده بودم به شیشه‌ی پنجره.

از کوچه پس‌کوچه‌های خوشگلِ یه روستا می‌گذریم تا می‌رسیم به ساحل. زیرانداز پهن می‌کنیم کنار دریا. بهش می‌گم این چیه ساختن اینجا که سیخ رفته هوا؟! میگه این مسجده، مسجد سُنیا یه مناره داره. چشمم می‌افته به تابلوی روی دیوار، نوشته مسجد علی‌بن‌ابیطالب!

شاید حدود سه ساعت یا بیشتر بچه‌ها توی آب بودن و ما حرف می‌زدیم. آب کم‌کم میومد بالا و ما هی پا می‌شدیم زیرانداز رو می‌کشیدیم بالاتر. پاهای لختمو هی میسابوندم رو شنای خیس و زیرشون چاله درست میشد. دراز کشیدم و نگاهمو دوختم به یه ستاره‌ی تقریبا بزرگ، که نور نقره‌ای براق و قشنگی داشت.

هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردم یه روزی اینجای نقشه‌ی ایران باشم، تنم مهمون شن‌های خلیج فارس و نگاهم به آسمون.

قایقا پر سر و صدا، حرکت می‌کنن و گازوییل قاچاق میبرن اونور! یه خانواده خیلی شلوغ هم میان روبرومون و همشون با هم، زن و مرد و بچه میرن داخل آب. مردا و بچه‌ها لباسشونو کم می‌کنن، اما خانوماشون با همون چادر محلیا تا گردن تو آبن.

 

وقتی برگشتیم خونه، از سر تا پای هممون شن بود. اون دو تا رو فرستادیم حموم، ولی گیسویی که تو راه برگشت خوابش برده بود با یه عالمه شن گذاشتیم تو رختخواب. فردا صبح ملحفه‌ی تشکو تکوندم، توش پر شن بود :))

همون شب، تجربه‌ی حموم توی حیاط رو هم داشتم!! یه دوش تو حیاط دارن، جاش هم خیلی امنه از هیچ طرفی پیدا نیست. انقد حال میده، انقد حال میده که نگو. هوا طوری نیست که آدم یخ کنه ولی یه نسیم دلچسبی هم میاد.

فهیمه گفت کیف داد؟ گفتم آره فقط این شاخه‌هه از تو باغچه فرو‌ می‌رفت بهم! 

 

 

 

  • یاسی ترین

محبوب دلم،

تو ای مجنون گم‌گشته‌ام،

شرابِ ننوشیده‌ام،

 

تو ای فرزندِ پاییز،

 

محبوب دلم!

 

تمنای تو دارم.

 

  ‌

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۵:۰۶
  • یاسی ترین

دیشب،

فلافل و سمبوسه، روی نیمکت‌های چوبی، در حالی که داری عرق می‌ریزی با نوشابه‌های تگری.

دلم می‌خواست حداقل یک هفته، شبانه روزی با فلافل تغذیه بشم، از بس که خوشمزه بود.

تو اون هوای داغِ داغ، هر طرف نگاهت می‌افته، خانمای بندری رو می‌بینی که چادرهای رنگیِ نازک دور خودشون پیچیدند و دستاشون پر از النگوئه. بعضیا هم از همون شلوار خوشگلا پوشیدن که روی قسمت مچش خیلی قشنگ کار شده.

منم هی عین این ندید بدیدا تند تند هوا رو بو می‌کنم میگم ببین چه بوی دریا میاد! انگار که پشت همین ساختمونا دریا باشه، می‌خنده و می‌گه آره چون واقعا پشت همین ساختمونا دریاس! 

می‌گه بیا یه کوچولو هم شده الان بریم دریا! 

بزن بریم :)

از خیابونی که سر تا تهش فلافلیه می‌گذریم و می‌رسیم کنار ساحل سنگی.

 

 

با من گوش کن 

 

 

  • یاسی ترین

به اولین تاکسی‌ای که رسیدم سوار شدم.

بدون اینکه بپرسم و شاید از روی مهمان‌نوازی، هرچه در اطراف می‌دید توضیح می‌داد؛ گفت اون کوه‌ها رو ببین، اینجا یه روزی دریا بوده، مثلا سه هزار سال قبل. ببین کوهاش تیزتیزیه، اینا رو آب شسته این شکلی شده. و من از تصور اینکه الان دارم با ماشین از جایی عبور می‌کنم که قبلا (خیلی قبلا) دریا بوده، حس عجیبی داشتم.

مثل حسم به هوا، که تازه و عجیب است؛ مدام دلم می‌خواهد بروم توی حیاط و هوای اینجا را امتحان کنم! گرم است اما دلچسب. خیلی گرم اما یک جور گرمِ مهربان. آهان! پیدا کردم! مهربان...

جنوبم اما انگار شمالم و این، شاید خاصیت دریاست، که مهرش را به اطراف می‌پراکند، تا تو مدام بخواهی در را باز کنی، بو کنی و هوا را به سینه بکشی و مزه‌مزه کنی.

هنوز از خانه بیرون نرفته‌ایم. تمام دیروز در حالت افقی و در حالی که حس می‌کردم هنوز توی قطارم و تکان می‌خورم، با چشم‌های بسته، مثل دیوانه‌ها، با ذوق حرف زدیم.

و اوی مهربانم که از ذوق آمدن من خوابش نبرده بود و حالش دست کمی از من نداشت. دیشب دراز کشیدم توی رختخواب تا آلما بخوابد، گفتم آلما خوابید میام آشپزخونه پیشت... ولی فکر کنم قبل اینکه سرم به بالش برسد خوابیدم!

هنوز چیزی ندیدم اما قبل از اینکه بیایم هم می‌دانستم، یعنی حس می‌کردم، همه چیز می‌تواند در پایین‌ترین نقطه‌ی نقشه، طور دیگری باشد؛ درست مثل انبه‌ی کال، که دیروز برای اولین بار خوردم!

  • یاسی ترین

سرانجام روزی دلم شکافته می‌شود؛ 

دلتنگی‌ات نیل را سرخگون می‌کند.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۴۴
  • یاسی ترین