یک چیزی هم وجود دارد به نام اولین ساعات ورود به خانه، بعد از سفر.
من همیشه اینطورم که نمیدانم چه بپوشم، کجا بنشینم، چه بخورم! بعد از چند ساعت کمکم به حالت عادی برمیگردم. وجود دو تا وروجک را هم به این گیجی اولیه اضافه کنیم...
گاهی اوقات حتی وسایل یا فضاهای خانه برایم غریب میشوند! در این حد بیجنبه.
بعد فردا که میشود، مثل الان، انگار دیروز را خواب دیده باشم یا اصلا وجود نداشته باشد، یادم میرود که حقیقتا دیروز را تجربه کردهام یا فکر کردم!
دیشب خیلی زود خوابیدم؛ وقتِ خواب آرام بودم، بدنم تنش نداشت، فقط کمی عضلات پشت ساقم گرفتگی داشت که خودم ماساژ دادم و بهتر شد. فکرم مشوش نبود، پتوی نرم و مهربانم مرا در بر گرفته بود و من واقعا بدون هیچ فکر اضافهای در کسری از ثانیه خوابیدم و جهان و تمام ناکامیهایش، تلخیها و نرسیدنها، نداشتنها، تنهاییها، حسرتها و همهی آنچه که درد دارد، به یک ور مبارکم بود.
نمیدانم چه اتفاقی در من افتاده! اما جاده که به سمت همدان رفت، یکهو چیزی در من تغییر کرد. همان قدر غیرقابل پیشبینی و برنامهریزی نشده این اتفاق افتاد که خودِ این سفر. من اصلا فکرش را هم نمیکردم که بسته سیگاری که بندرعباس خریده بودم همدان تمام کنم! اگر کسی اول سال این را بهم میگفت خندهام میگرفت.
چند روز پیش، چیزی را با صدای بلند توی ذهن خودم اعتراف کردم. میدانستمش، نسبت بهش آگاهی داشتم، اما انکارش میکردم.
من سالهای زیادی از عمرم، خودم را گول زدم، من با خیالِ عشق زندگی کردم، من زندگیام را آنطوری دیدم و تعریف کردم که دلم میخواست باشد :)
من با احساسِ خودم زندگی کردم...
من با تصورات خودم سرگرم بودم.
نمیدانم زندگی فرصتِ تجربهی حقیقی را به من خواهد داد یا نه.
اگر هم نداد جهنم.
از وقتی یادم میآید در جستجوی عشق بودم و نرسیدم...
در اندک زمانهایی تجربههای کوتاه بسیار عاشقانهای داشتم که باقی زمانهایم را با مزهمزه کردن آن و تلاش برای زنده نگه داشتن آن توی قلبم و روحم گذراندم اما در عالم واقع تنها بودم. تنهای تنهای.
فاصلهی من و واقعیت زیاد بود، نمیتوانم بگویم «بود» چون الان نمیدانم فعل درست «بود» است یا «هست».
مغزم تا همینجا یاریام میکند و مجبورم آخر این نوشته را رها کنم...
پینوشت: هنوز به قدر کافی در مورد همدان ننوشتم و امیدوارم به زودی فرصتش و آمادگی ذهنیش ایجاد شود.
- ۲ نظر
- ۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۴۰