پس از تفکر بسیار من باب عنوان، به نتیجه نرسیدم.
همدان زیباست. خیابانهایش تمیزند. از دیدن اسم شاعرها بر خیابان و میدان حس خوبی دارم. معماری خانهها قشنگ و چشمنواز، همه چیز در سطح است و خیلی از ارتفاع خبری نیست. توی خیابانها که راه میروم از تصور اینکه در یکی از کهنترین شهرهای جهان قدم میزنم هیجانزده میشوم و حس میکنم میان کتابِ قطور تاریخم.
و هوا خنک و دلچسب و آسمان صاف و پاک و مهربان و ابرها مثل بستنیهای بزرگ وانیلی توی کاسهی سفالی آبی.
شبهای روستا آنقدر سرد است که پتوی نازکی دورمان میپیچیم و توی ایوان خانه مینشینیم. وقتی دراز میکشم و به آسمان پاک و پر از ستاره خیره میشوم، وقتی سکوت شب را فقط صدای سگها میشکنند، یاد کودکیام میافتم و دنیای شاد و بیدغدغهای که داشتم. نمیدانم شاید به همین خاطر است که از هر حسی خالیام. انگار وابستگیهایم در پستوی ذهنم قایم شدهاند. انگار که رنجها و تنهاییهایم دورند. میدانم که هستند اما از آنها سایهی محوی باقی مانده بر دیوار روحم.
نمیدانم کیستم. راه خانهام را به یاد نمیآورم. نامم را فراموش کردهام. من، خودم را بین راه جا گذاشتهام و غمهای تلمبار شده و رنجهای کهنه شدهام را نیز.
همه چیز یادم میآید اما انگار با من نیست، همراهم نیست، کنارم نیست.
انتهای باغِ کوچک و بسیار زیبایی که خانه در آن قرار دارد، بوتهی گل محمدی بزرگی هست که پشت درختهای گیلاس پنهان شده. صورتی و دلبر.
پهنشان کردم تا خشک شوند.
- ۰۲/۰۳/۱۵
چه عنوان سنگینی :)))))
تاثیر آب و هوای همدان فکر کنم :))))
خوش بگذره قشنگ جان :*