هنوز هم درگیری شدید با عنوان
خب بالاخره ابرهای بارانزا به شهر خاکزدهی ما هم رسیدند. یک عالمه رعد و برق و باران و طوفان. و حال من که تحت تاثیر احوال آسمان متغیر است، دلم تنگ میشد و بغض گلویم را میچسبید و مدام سعی میکردم فکرم را منحرف کنم. اما آخر سر وقتی بچهها رفتند داخل حمام و آب سرد بود و مجبور بودم آن شیرِ سفتِ زیر پکیج را کمی شل کنم تا فشار تنظیم شود و زورم نمیرسید و مانده بودم حالا چطور گیسوی عاشق آببازی را از حمام بیرون بیاورم، زدم زیر گریه. احساس استیصال میکردم و دلم میخواست فقط دو ساعت به حال خودم رها باشم و قرار نباشد بچهای را ضبط و ربط کنم. دو ساعت هم نه، فقط نیم ساعت کسی آنها را تقبل کند و من بروم توی خیابان. زیر باران خیس شوم و برگردم.
امروز تلاش کرده بودم که فعال باشم و بتوانم کمی خانه را سر و سامان بدهم اما در نتیجه فقط لباسشویی روشن کردم و لباسها را پهن کردم، گاز را آنطوری تمیز کردم که به دلم مینشیند، قیمهی درجه یک پختم با پلوی زعفرانی و سیبزمینی سرخ شدهی ریز و برشته و بهبه. جاروبرقی هم کشیدم. حالا که فکر میکنم کم کار نکردم، مشکل اینجاست که خانه از پایبست ویران است :)) هرچه تمیز میکنی به نقطهی صفر نمیرسی. و البته نیروهای تخریبچی هم در جبههی مقابل مشغولند. و البته که وقتی مشغولند مامان خیالپرداز و خُلشان در عالم خودش غرق است و حواسش نیست که تمیزکاریهای اورژانسی کند و البته که سرعت تخریب همیشه از ساختن بیشتر است.
ساعت نزدیک یازده شده و چشمهایم از نگاه کردن به صفحهی گوشی گرم شده و پتوی عزیزم هم در آغوشم کشیده. دلم میخواهد بخوابم. خوشبختانه در بدترین حالتهای روحیای که داشتم در به خواب رفتن مشکلی نبود فقط تا صبح هزار بار بیدار میشدم که خداروشکر برطرف شده.
چه چیزی لذتبخشتر از بیخیالی؟ دلم میخواهد بروم در آغوشِ بیخیالی و رهایی و چشمهایم را ببندم.
- ۰۲/۰۳/۱۸
همانا آغوش بیخیالی بهترین آغوش است :)) از طرف کسی که کوچکترین چیز خواب از چشماش میگیره
شیر آب رو چیکار کردی؟!
کلی کار کردی خدایی ، دم شما گرررررم