ت مثل ابتدا
خب!
اول هفته و ؟
هیچی دیگه همینطوری یادم افتاد اول هفتهس! از ساعت هفت صبح که سرکار خانم گیسو یه اِه بیمورد کردن و بعدش دوباره به خواب ادامه دادن، من دیگه خوابم نبرده و تمام فکرهای دنیا رو یک دور دوره کردم! از ابتدای خلقت تا کنون مرور شد :/
نمیدونم بر چه اساسی یک دفعهای جو منو گرفت و کل خونه رو ریختم بهم و با هر جون کندنی که هست دارم تمیز میکنم. اون کارگری که داشتم فکر میکردم بگیرم بالاخره یا نگیرم الان در واقع خودم هستم. خیلی هم کارم تمیزه. یعنی من اصولا اینطوریم که یا کار نمیکنم یا اگر بکنم درجه یک و عالی.
اونی که اردیبهشت میره بندر، خرداد هم خونهتکونی داره، همینقدر برخلاف عموم.
امروز هم به مرتب کردن و تمیزکاری اون جاهایی میگذره که ریختم بهم و چارهای نیست. وقتِ کشیدن جاروبرقی لای مبلها، وقتِ بلند کردن فرشها و مبلها و جارو زدن زیرشون، وقتِ تی کشیدنِ تمام پشت پشتا، انگار خودمو غرق کردم تو یکجور بیزمانی. انگار که اون تایم، زمانی از هیچوقت هست و من توی هیچی پنهانم.
آخرین باری که توی آینه نگاه کردم، زمانی بود که بنابر اصرار زیاد یاسمن برای اینکه بدونه عروسیش چی میپوشم، رفتم پیراهنمو پوشیدم، و البته خدا رحم کرد که عروسی اول تیره، مثلا اگر پونزده تیر بود فکر کنم زیپش بسته نمیشد، اینجوری که من در تلاشم برای رسیدن به بیشترین وزنی که تو عمرم داشتم.
خلاصه لباسه رو پوشیدم و از آلما خواستم زیپش رو برام ببنده که با دستای کوچولوش نتونست ولی خب میدونم که بسته میشه کلی جا داره و خداروشکر اون روز از خونه مامانم میرم و برام میبندن.
اونم تندی رفت لباس عروسی که مامانم براش دوخته بود و همینجوری تو خونه باهاش بازی میکرد پوشید و یکم دوتایی جلو آینه قر دادیم و گیسو هم با اون قد خیلی کوچولوش گردنشو گرفته بود بالا که ببینه چه خبره و سعی میکرد خودشو قاطی کنه. فیلمشو برا یاسی فرستادم تا خیالش از بابت لباس من راحت بشه و سرشو آروم رو بالش بذاره این چند روز :))
دیگه نه قبلش تو آینه نگاه کرده بودم، نه بعدش کردم. هیچ حسی ندارم. کاملا خنثی. حتی یادم نمیاد کی حمام بودم. فقط یادمه یه بار که از بیرون اومدم و خیس عرق بودم فقط بدنمو شستم و لباسامو عوض کردم. حتی یادم نیست موهامو کی شونه کردم. هر روز فقط گوجه کردم بالای سرم و شب بازش کردم خوابیدم و روز از نو روزی از نو.
حالا من، این خودِ غارنشینمو چطوری ببرم عروسی؟ پنجشنبه باید یکهو متحول بشم.
احساس میکنم مُردم. گاهی روحم رو به تماشای قشنگیای دنیا دعوت میکنم. لبخند میزنم و میگم چقدر زیبا، چقدر شگفتانگیز. چشمهام داره میبینه، دلمم حتی داره به وجد میاد، ذوق میکنه، ولی من زیر بغلهای روحمو، عصای چوبی گذاشتم.
- ۰۲/۰۳/۲۷
تو چرا اینقدر منی ......