یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

خوب همان‌طور که این روزها در اکثر وبلاگ‌ها خواندید، چالشی بود در مورد پدر و مادر شدن یا پدر و مادر بودن. من هم از طرف دوست خوبم هلما دعوت شدم. خیلی فکر کردم. خواستم بنویسم اما نمیدانستم چگونه! جالب است که نوشتن از چیزی که در آن غرقی برایت کمی جای فکر داشته باشد! نگاهی به نوشته‌های قبلی‌م کردم. به روزهایی که آلما توی دلم بود. به آن همه خیال‌پردازی و احساس. پر بودم از هیجان. نمیدانستم چه خواهد شد. مثلا این پست.

همین حالا هم هیجان‌زده‌ام و نمیدانم برای بار دوم مادر شدن چه طعمی دارد. الان هم آخرین روزهای انتظار را میگذرانم با این تفاوت که پنج سال را با آلما گذراندم. پنج سال تلخ و شیرین. روزها و لحظاتی بسیار ناب و عاشقانه و دست نیافتنی و لحظاتی تا گردن غرق در خستگی و کلافگی و بیچارگی و استیصال! و انواع و اقسام احساس‌های بد از افسردگی و خودملامت‌گری گرفته تا عذاب وجدان و احساس اسارت. حالا و بعد از گذشت این مدت آلما چنان به قلبم گره خورده که انگار او را جزئی از خودم میدانم. حالا میتوانم حس مادرانه‌ی مادرم یا خیلی مادرها را درک کنم که چگونه میشود از شدت دوست داشتن فرزندت را در بند خودت درآوردی. دلت بخواهد لقمه‌ای شود و تو قورتش دهی و تمام! آن وقت است که قلبت آرام میگیرد. فکر میکردم برای این حرف‌ها خیلی زود باشد فکر میکردم پانزده ساله که شد و خواست بیشتر وقتش را با دوستانش بگذراند باید بپذیرم که رفتنیست. اما دیشب که برای خانه‌ی مادربزرگش گریه میکرد و گفت من خونه مامان جونو دوست دارم اینجا رو دوست ندارم دلم شکست و فهمیدم خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکردم میرود. لباس پوشیده و کیف به دست لای در نشسته بود تا پدربزرگش دنبالش بیاید گفتم حالا هنوز که نیومده، یکم بیا بغلم! گفت نه همینجا میشینم تا بیاد. بعد هم سرخوشانه رفت. در را که بستم دلم فرو ریخت. نشستم. فکر کردم. دلم برای صدایش پر میزد؛ صدایی که از صبح یک‌ریز مثل دارکوبی روی مغزم رفته بود و غر زده بود. کاری کرده بود که حس میکردم سرم زخم بزرگ و متورمیست که کسی تویش میخ فرو میکند. بهانه‌هایش تمامی نداشت. باورم نمیشد که حتی مجبور شده بودم زیر غذا را خاموش کنم و بنشینم و قانعش کنم تا آرام باشد و بگذارد ناهار بپزم. البته که همیشه به این سختی نیست. ولی دیروز واقعا روز سختی بود. اشک‌هایم ریختند‌. مثل همیشه که مدت طولانی بغض کرده باشم گلودرد میگیرم، گلویم فشرده میشد و با درد قورت میدادم. مدام یادم می‌آمد که گفت دوستت ندارم، خونمون هم دوست ندارم میخوام برم خونه مامان جون. بغلش کردم موهایش را نوازش کردم و گفتم ولی ما عاشق تو هستیم تا همیشه. نمیدانم چش شده. همسرم میگوید شاید نوعی حسادت به بچه‌ی دوم است. شب که رفتم بخوابم باورم نمیشد که به عکسش نگاه کردم و طوری گریه کردم انگار برای همیشه رفته‌ است. حس میکردم قلبم خالی شده. میدانم که من خیلی احساساتی‌م شاید مادرهایی باشند که از خدایشان باشد کمی از دست بچه نفس بکشند. اما من جای خالی‌ش به شدت دلتنگم میکند. صبح که پاشدم با خودم تصمیم گرفتم رهایش کنم. مثل تیری که جبران خلیل جبران گفته بود، به دوردست‌ترین جای ممکن پرتابش کنم. 

به گمانم بچه‌ها رد زخمی کهنه روی دلمان هستند. شاید زخم بریده شدن بند ناف هرگز التیام پیدا نمیکند.

دختر خوبم، شکوفه‌ی سیبم، تو همیشه دوست‌داشتنی‌ترینم میمانی. حتی اگر ده بار دیگر مادر شوم، هرگز لحظه‌ای را که فهمیدم توی دلمی فراموش نمیکنم. و لحظه‌ای که بعد از تحمل دردهایی که دنیا را جلوی چشم‌هایم سیاه کرده بود، جایی بین هوشیاری و بیهوشی گرمای تن کوچکت را روی سینه‌م حس کردم و لحظه‌ای که برای اولین بار شیر خوردی و لحظه‌ای که صدایم کردی مامان و هزاران هزار لحظه‌ی شگفت‌انگیز دیگر که تو به من هدیه دادی.

تو را، تمام تو را، آنچنان که هستی میخواهم و میپذیرم. حتی اگر با آنچه فکر میکردم خیلی فرق کنی. اگر روزی فقط بدانم که قوی، با اراده، شاد و سرشار عشقی، آرزوی دیگری برایت ندارم.

 

پی‌نوشت: من تا به حال در چالشی شرکت نکرده بودم. حالا نمیدانم چکارش کنم! ما پستش کردیم رفت خودتان هر کار لازم است بکنید :) 

 

  • یاسی ترین

از پنجشنبه تا الان، یعنی سه‌شنبه، روزهای متفاوتی را تجربه کردم؛ آلما خانم ترک منزل کرده بودند! و در منزل مادرهمسرم اقامت داشتند. نمیدانم این چه داستانیست، حوصله و قدرت تجزیه تحلیلش را ندارم. هر بار دنبالش رفتم جیغ میکشید و گریه میکرد و میگفت نمیام. بچه‌ی آرامی هم نیست که بگوییم گوشه‌ای برای خودش مینشیند. یک الف بچه میتواند چهار تا آدم بزرگ را مچل خودش کند. پدربزرگ و مادربزرگ و عمه‌ها را هم‌بازی خودش میداند. و یک جوری حرف میزند و انرژی دارد و از آدم کار میکشد که شب موقع خواب همه جایت درد کند! میدانم نوه‌شان است و آنها هم کیف میکنند ولی کیف تا چه حد؟

از جایی به بعد واقعا سخت میشود. نمیدانم سرعت فکرها و نقشه‌هایش چرا انقدر زیاد است! خیلی کم دیده میشود که آرام گوشه‌ای بنشیند و بازی کند یا کارتون ببینید. دوست دارد در تمام فعالیت‌هایی که به ذهنش میرسد کسی را با خود شریک کند و ضمنا خودش رهبر باشد و آن شخص دوم تابع! مثلا وقتی با من خاله‌بازی میکند همیشه دیالوگ‌های مرا هم برایم تنظیم میکند و اجازه نمیدهد بداهه بازی کنم 😂 و اینکه ثانیه‌ای از تو غافل نمیشود و انقدر حرف میزند و حرف میکشد که از سرت دود دربیاید. 

پنجشنبه رفتم خرید. با خیال راحت و بدون استرس اینکه الان بچه همراهمه، خسته شده خوراکی میخواد، بهانه داره یا مثل خیلی وقت‌ها که آلما کوچک بود و تا من بخواهم چیزی ببینم رفته بود لای رگال‌ها یا اتاق پروها یا حتی چند بار غیبش زده بود و باید از توی دکور و پشت شیشه بیرون می‌آوردمش! 

ساعت‌ها راه رفتم و گشتم. برای دیدن هر چیزی انقدر طول دادم که حسابی کیف کردم! چرا خانم‌ها دوست دارند با شوهرشان بروند خرید؟ چرا آدم کسی را دنبال خودش ببرد و نگاه منتظر و کلافه‌ش را تحمل کند؟ تنها که باشی حتی میتوانی برای انتخاب بین دو رنگ ده دقیقه بهشان نگاه کنی و از زوایای مختلف بررسی‌شان کنی! فقط سکوت است و لذت؛ بی‌مزاحم.

فقط ترس از کرونا بود و ازدحام که هر جا شلوغ بود نمیرفتم و آدم که میدیدم، انگار که زامبی دیده باشم دو سه قدم عقب میرفتم.

شنبه هم که بعد از مدت‌هاااا پیش یک روانشناس رفتم. برعکس خیلی از آدم‌ها که دوست ندارند پیش مشاور یا روانشناس بروند و باید راضی‌شان کنی، من واقعا به این کار نیاز دارم و لذت میبرم؛ به شرط آنکه روانشناس خوبی پیدا کرده باشم.

یک ساعت صحبت بسیار مفید داشتیم. دکتر خوبی بود و احساس من بعد از جلسه خیلی بهتر از قبلش بود. فکر میکنم برای رویارویی با مسائل جدید و قدیمم آماده‌ترم.

خانه ساکت و آرام بود و کمی تجدید قوا کردم. هر چند به شدت دلتنگ بودم. وقتی میز غذا را میچیدم و جای قاشق چنگال کوچک آلما خالی بود دلم فشرده میشد. دوست نداشتم قسمت‌های مورد علاقه‌ش توی غذا را بخورم و از گلویم پایین نمیرفت.

صدای کارتون غارنشینان قسمت دوم، برای بار میلیاردم نمی‌آمد و کسی نبود که یواشکی خرابکاری کند و من که مشغول کارهایم هستم مدام سرک بکشم و چک کنم تا مبادا با صحنه‌ای مواجه شوم که سکته کنم. در واقع نوعی پیشگیری از حادثه!

شب‌ها کسی نبود که جای بابایی را بگیرد و چند شب را قبل از خواب کمی حرف زدیم. صبح‌ها مجبور نبودم وقتی خوابالوام و هنوز مغزم لود نشده به هزار و یک سوال فلسفی و غیرفلسفی، تکراری و جدید، مهم و بسیار تاثیرگذار یا بسیار بیهوده و مسخره پاسخ دهم. 

اما بی‌اغراق زندگی بسیار بی‌مزه و بی‌رنگ و رو بود. انگار همه چیز توی خانه راکد بود. روح خانه رفته بود و خوشحالم که دوباره برگشته 😍 

دیروز با خانم‌ها و بچه‌ها رفتیم پیکنیک. چهار تا خانم و شش تا بچه‌ در سنین مختلف. چرا بالش و تخمه برده بودیم؟ چه تصوری داشتیم؟؟؟؟ تمام مدت در حال دویدن دنبال بچه‌ها بودیم و از گم‌شدن و باقی داستان‌ها جلوگیری میکردیم! رنج سنی بچه‌ها یک سال و نیم تا ده سال بود. و هرکدام جور خاصی احتیاج به مراقبت داشتند. وقتی هم به آلاچیق برمی‌گرداندیمشان تا چیزی بخورند، پاهایشان توی خوراکی‌ها بود و ثانیه‌ای بعد از دیواره‌های آلاچیق بالا رفته بودند! و این به نظرم طبیعی‌ترین کاریست که هر بچه‌ی سالمی میکند. 

آلما بعد از ماه‌ها به سرسره رسید، نگاهی بهم کرد و گفت مامان همین جا وایستا منو ببین که از سرسره پایین میام و این جمله‌ی ساده را با چنان ذوقی گفت که بغض کردم. یاد اولین باری افتادم که یک سالش بود و از پله‌های سرسره تنهایی بالا فرستادمش تا از پیچ و خم‌های آن سرسره‌ی بزرگ بگذرد و از پیچ‌پیچی بلندش عبور کند و دوباره بیاید کنار پایم، نفسم از استرس بند آماده بود دهانم خشک بود و تنم از عرق گر گرفته بود!! 

دیروز آلما کارهایی کرد که هر بچه‌ی سالمی حق دارد. دوید و خندید و جیغ زد و پرید و من کیف کردم از دیدنش. من هم کلی راه رفتم و فعالیت داشتم. شب هم گفت مامان خوابم میاد بریم بخوابیم!! و صد البته که از کتاب خواندن قبل از خوابش نگذشت.

دیروز از پارک که برگشتیم، ضعف کردم. نمیدانم شاید گرسنه بودم و حواسم نبود، یک کاسه خرما گذاشتم جلویم و دانه‌دانه شروع کردم به خوردن. از اول تا آخر که میخوردم شاید حدود پنج دقیقه یا بیشتر، پرنده کوچولوی توی دلم بی‌وقفه تکان میخورد. نمیدانم دست و پای کوچکش را تکان میداد یا سکسه‌اش گرفته بود. با خودم فکر کردم، زمان خیلی کمی از یکی بودنمان مانده، بعد برای همیشه از بدنم خارج میشود و دلم برای این تکان‌های هر روزه تنگ میشود.

پرنده‌ی زیبای من، آرزوی دیدن روی ماه کوچکت را دارم و دلم برای بودنت در بطنم تنگ میشود.

 

 

  • یاسی ترین

هیچ وقت احساس نکردم اینکه مادرم یعنی خیلی خوبم! یا خیلی باید ممنونم باشند. برعکس؛ خیلی وقت‌ها خودم را سرزنش کرده‌ام و فکر کردم میشد بهتر باشم. در واقع هر شب فکر کردم. هر شب که آلما چشم‌های خوشگلش را بست و مثل فرشته‌ی کوچولویی کنارم خوابید. هر بار که این حس بی‌نظیر را تجربه کردم، دلم خواسته مادر صبورتر و بهتری باشم. فقط یک مادر میداند بچه‌ای که کنارت خواب است آرامشی به آدم میدهد که از هر مسکنی قوی‌تر است. انگار خوابِ بچه‌ها چیزی از دنیای ماورایی را به اطراف ساطع میکند. انگار رنگ و بویی از بهشت دارد. هر چقدر در بیداری میتوانند هیولا باشند 😁 توی خواب که هستند، کنارشان که باشی انگار مخدر در فضا میپراکنند.

مادری خودم را سخت‌گیرانه نگاه میکنم اما مادری مادرم را با اغماض. درست است که خیلی وقت‌ها ازش دلخور شدم؛ بیشتر سال‌های نوجوانی و مجردی. خیلی وقت‌ها چیزهایی بهم تحمیل شد. خیلی روزها خیلی چیزها میخواستم و ان‌طور نبود ولی نمیدانم چرا هر بار به مادرم فکر میکنم؛ مثل همین حالا بغض گلویم را میگیرد و اشک توی چشم‌هایم جمع میشود. مادرم مرا یاد استخوان‌درد می‌اندازد. یاد نظافت، بوی وایتکس، آشپزی، سبزی خرد کردن، ترشی و شور درست کردن، یاد غرغر و نگاه‌های ترسناک و اخم‌هایش، یاد سخت‌گیری‌هایش برای درس خواندنمان... یاد این میفتم که از مدرسه بیرون می‌آمدم و مادرم منتظرم ایستاده بود. صورتش مهربان اما جدی بود. دوستمان داشت اما نمیگفت. دلم برای آن معدود بارهایی که در کودکی بغلم کرده بود و به سینه‌اش چسبانده بود تنگ میشود. برای بوی لباسش که الانم فکر کنم قشنگ یادم می‌آید.

یادش بخیر مامان همیشه دنبال مدل لباس قشنگ برای من بود. از کودکی تا بزرگی‌م. همیشه وقتی فیلم و کارتون‌ها را میدیدم کاغذی برمی‌داشت و مدل پیراهن‌های دخترانه‌ای که خوشش میامد میکشید. میرفت میگشت و قشنگ‌ترین پارچه‌ها را میخرید و بعد تورهای سفید برای یقه. جوراب شلواری و کفش‌های سفید. موهایی که همیشه بلند بودند و مامان هر صبح با حوصله شانه میزد و خیلی وقت‌ها مخصوصا موقع مدرسه میبافت. 

وقتی یادم می‌آید که چقدر پرتلاش و خستگی‌ناپذیر بود و الان چقدر...

دلم برای مریضی‌هایش میسوزد. برای تنهایی‌هایش بعد از ازدواج من. برای غصه‌های یواشکی دلش. برای استفاده‌‌اش از تکنولوژی! برای دیدن پیری‌اش. که سال به سال جلوی چشم‌هایم پیرتر کوچک‌تر و ناتوان‌تر میشود. و من که بارها و بارها و بارها مردنش را تصور کرده‌ام. و با خودم فکر کردم چرا هیچ‌وقت یکهو و بی‌مقدمه زنگ نزده بودم و بگویم دوستت دارم. چرا خیلی وقت‌ها نسبت به خیلی چیزها بی‌تفاوت بودم. 

شاید خیلی وقت‌ها از دستش دلخور شده باشم‌، روزهایی که دوست داشتم طعم اعتماد به نفس و دوست داشته شدن را بچشم اما همش ازم ایراد گرفته میشد و انگار پدر و مادرم هیچ وقت ازم راضی نبودند و بهم افتخار نکردند و من در حسرت این بود که پذیرفته باشم و تا آخر عمرم هم دنبال این تایید و توجه و پذیرش دویدم. اما خیلی سال است که چیزی توی دلم نیست. نه کینه‌ای دارم و نه توقعی. و همیشه فکر میکنم با تمام وجود آنچه در توان داشت و همان‌قدر که بلد بود و میفهمید برایم گذاشت. نمیدانم بچه‌های الان این چیزها را می‌فهمند یا نه اما ما از نسلی هستیم که معنای فداکاری را میفهمیم و سپاس‌گزار بودن در برابر این فداکاری‌ها را هم بلدیم. 

مادرم با تمام کم‌ و کاستی‌اش فداکاری‌های بزرگی برای همه‌ی ما کرده و من عمیقا سپاس‌گزارش هستم و همین حالا که اشک‌هایم صورتم را پر کرده دلم برای بوی آغوشش؛ همان بویی که کودکی‌ام چشیدم تنگ شده.

این روزها دغدغه‌ی اصلیش زایمان من است و یواش یواش خودش را آماده میکند. یواشکی برای کادوهایی که برای آلما و نی‌نی و حتی خود من در نظر گرفته! باهام مشورت میکند. دل‌نگران است و هر روز حالم را میپرسد و من روزی یکی دو بار یادآوری میکنم که هنوز زود است و حداقل تا آخر بهمن وقت داریم! هر وقت کوچکترین علامتی از زایمان دیدم بهت میگم و تو یه عالمه وقت داری تا خودتو بهم برسونی ولی خوب میدانم که باز هم فکرش مشغول است... مثل همه‌ی این سال‌ها.

  • یاسی ترین

سه هفته پیش، وقتی سونوگرافیِ هفته‌ی سی و دوم را که برای اندازه‌گیری وزن بچه و میزان مایع آمنیون است نشان دکتر دادم، گفت همه چیز خوب است جز یک چیز؛ اندازه‌ی سر و شکم جنین. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی سر جنین اندازه‌ی هفته‌ی سی و دو است و طبیعیست اما اندازه‌ی شکم به هفته‌ی سی میخورد و کوچک است. گفتم این چه معنی‌ای دارد؟ گفت احتمالا جفت، کار خون‌رسانی را درست انجام نمیدهد، دو هفته بعد دوباره برو سونو، اگر این اختلاف اندازه از بین نرفته بود یا بیشتر شده بود ابتدای هفته‌ی سی‌و‌هفتم ختم بارداری میدیم و سزارین میکنیم. شاید باید با این حرف‌ها مضطرب میشدم ولی کوچکترین احساسی در من ایجاد نکرد! حس میکردم یا دکتر یا سونو یا یک چیزی این وسط اشتباه کرده‌اند یا اینکه چیزیست که به مرور زمان برطرف میشود. با خودم فکر کردم قربون اون شکمت بشم که کوچولو مونده! به همسرم گفتم به مامانت نگی‌ها، منم به مامانم نمیگم اینا بشنون عزاداری رامیندازن که بچه ناقصه. دو هفته گذشت و من اصلا یادم رفته بود که همچین چیزی هم وجود داشت. برای سونوی دوم رفتم این بار سونوی داپلر بود و از نی‌نی با دقت بیشتری عکس رنگی گرفتند! آلما به عکس سونوگرافی نگاه میکرد و میگفت من که چیزی نمیبینم! گفتم مامان جان ما هم چیز خاصی متوجه نمیشیم همه‌ی عکسای سونو شکل همن! فقط اینجا انگار دستاش معلومه ببین... که آن هم نمیدید.

فردای آن روز دکتر برگه‌ها را نگاه کرد و گفت مشکلی نیست. اختلاف اندازه از بین رفته. دو هفته قبل بچه در پوزیشن بریج یا افقی قرار داشته شاید اون موقع چون جایش ناجور بوده در اندازه‌گیری اشتباهی اتفاق افتاده. الان موقعیت جنین سفالیک است یعنی به شکل عمودی و سرش پایین :) یعنی آماده خروج. آفرین دختر سر به راه من.

به همین سادگی میشد که من دو هفته را توی شکنجه و افکار کشنده غرق شوم. بگذریم. 

برخلاف دفعه‌ی قبل که فعالیت جسمانی‌ام زیاد بود، این دفعه بیشتر توی خانه بودم. فعالیتم کم بود. ورزش نکردم حتی پیاده‌روی نرفتم و با بدنی کاملا ناآماده و ناورزیده جلو میروم! دو روزی میشود سنگین‌تر شدم. نفسم سخت‌تر بالا می‌آید. گاهی دلدرد‌ها و کمردرد‌های خفیف دارم که میدانم دردهای کاذب هستند و هنوز برای دردهای اصلی زود است. انگار تمام اعضای داخل شکمم تحت فشارند. مدام زیر دنده‌‌های سمت راستم درد دارم و فکر میکنم چیزی فرو میرود. طبق آخرین سونو نی‌نی دو کیلو و سیصد گرم بود و حالا حتمن بزرگ‌تر هم شده‌. لابد تا موقع به دنیا آمدنش سه کیلو را هم رد میکند.

لباس‌های نوزادی آلما را شسته و اتو کرده‌ایم. ساک نوزادی‌اش را هم همینطور. چیزهایی که خودش با عشق به خواهرش بخشیده...

پریشب همسرم شیرخشک و شیشه شیر و پوشک و لوسیون خرید. برای آلما هم خوراکی و جوراب خرید. هر شب که بابایی به خانه می‌آید آلما بعد از سلام میگوید چی خریدی برام! همسرم معمولا برایش چیزی دارد و گاهی چیزی نخریده و میگوید بابایی مگه هر شب باید برات بخرم؟ خوشحالم که آن شب هم که احتمال میداد آلما دوباره به سمتش بدود و بپرسد چی خریدی برام به فکرش بود و نگذاشت دختر کوچولویم فکر کند خریدهای نی‌نی باعث میشود برای او خرید نکنیم.

بعد از اینکه خوراکی‌هایش را خورد رفت سراغ خریدها که موشکافانه بررسی‌شان کند :) با خودم فکر میکردم حتی اگر خرابشان کرد چیزی نگویم‌ تا حساس نشود. دو تا شیشه شیر بود یکی را باز کرد و گفت حالا شیرخشک رو باز کن. گفتم مامانی این اگر باز بشه باید زود مصرف بشه. بزاریم بعدا بازش کنیم. داشتم سعی خودم را میکردم هم آزادش بگذارم هم منطقی صحبت کنیم. خلاصه راضیش کردم در قوطی شیر خشک را باز نکنیم و بگذاریم تا دنیا آمدن نی‌نی بماند. رفت ظرف و قاشقی کوچک آورد، شیشه را هم آب کرد و در دنیای خیالی خودش مشغول شیر درست کردن بود و من عاشقانه نگاهش میکردم. بعد هم شیر فرضی را خورد! بعد از کمی بازی کردن گفت حالا اون یکی شیشه رو بده گفتم آخه اینا مثل مسواک شخصی هستن. اون یکی رو دهنی نکنیم. هرچی به نی‌نی بدیم باید نو باشه برای خودش باشه مثل مسواکی که برای تو میخریم. گفت حیف شد من اون رنگو دوست دارم... دلم برای لب و لوچه‌ی آویزانش سوخت توی دلم خندیدم و گفتم انگار شیشه شیر برای تو بوده :)) دست خودش نیست از بس همه چیز برای او بوده نمیتواند تفکیک قائل شود. کمی فکر کردم و گفتم میتونم سر شیشه‌ها رو عوض کنم با خوشحالی نگاهم کرد و گفت باشه. همان شب و فردایش با شیشه مشغول بود و بعد که فراموش کرد قایمش کردم. 

خوشبختانه نسبت به پوشک کنجکاوی نداشت چون از آخرین بسته‌ی پوشک خودش توی اتاقش هست و از سه سالگی با پوشک بازی کرده عروسک‌هایش را پوشک کرده و...

خوشبختانه بعد از اینکه لوسیون را هم به اتاق خودش برد کوتاه آمد و دیگر نگاهی هم به ساک وسایل نکرد.

از اعماق قلبم آرزو دارم این اتفاق بزرگ؛ خواهردار شدن آلما، برایش سرشار از هیجان و حس‌های خوب باشد. 

میدانم که بالاخره بچه‌ای که پنج سال غرق در توجه اطرافیان بوده حتمن بعضی از حس‌های ناخوشایند را تجربه خواهد کرد اما کاشکی بتوانیم تا جایی که میشود با صبر و حوصله و خونسردی این عوارض را کاهش دهیم.

امیدوارم مادربزرگ‌های محترم خون به دل من نکنند و گوش به حرف باشند :))

میدانم حتی اگر آلما رفتارهای کودکانه‌تر از سنش نشان دهد و دلش بخواهد تجربه‌ای مثل  تجربه‌ی شیشه شیر را سر هر مسئله‌ای که به نوزاد مربوط میشود داشته باشد خیلی زود برایش بی‌مزه میشود و دختری به کنجکاوی و باهوشی آلما با این همه انرژی به سمت چیزهای جذاب‌تری میرود و لازم نیست سخت بگیریم.

 

 

  • یاسی ترین

از فروردین ۹۸ تا مهر ۹۹ هیچ مطلبی ننوشته بودم. 

چگونه این همه روز توانستم دور شوم. و چگونه الان دوباره مینویسم؟ نمیدانم. 

دیشب تا دیروقت توی وب خودم چرخ میخوردم و نوشته‌های قبلی و کامنت‌های دوستانم را میخواندم. چطور توانستم از این فضای دوست داشتنی فاصله بگیرم؟ بعضی پست‌هایم ۸۰ یا ۵۰ تا کامنت داشت. چقدر آن روزها وبلاگ‌ها خریدار داشتند و الان چقدر همه به فضاهای دیگر رو آورده‌اند اما حقیقتا چیزی دلچسب‌تر از وبلاگ نیست و چقدر راضی و خوشحالم که هفت سال پیش اولین پستم را نوشتم و این فضا را تجربه کردم. چقدر دوست پیدا کردم و چقدر با نوشتن تخلیه شدم و آرامش گرفتم. وبلاگ بهترین تجربه‌ی من بود. و یکی از درست‌ترین تصمیماتم.

دلم برای دوستایی که یک روزهایی خیلی با هم حرف میزدیم و از همدیگر خبر داشتیم تنگ شده.

مریم تداعی آزاد اگر صدای مرا داری یه بله بگو 😁  وبت که تعطیله کامنت هم نمیشه گذاشت خودت هم که نیستی خیلی توی فکرتم.

آذر-نسترن‌ها-پروانه-نغمه‌ی ماه-نرگس-گیسو-مینو س- عسل‌ها-زهراها-فاطمه‌ها-آیلین-ریحانه‌ها-نجمه‌ها-بالیق-انواع یاس و یاسی-سمیه-صاحبخونه-نون میم عزیزم-رها-هدهد-آزاده-مامان محمد امین- ستایش-سیمین-آنه-نیلوفر-پرپر-وقایع‌نگار-مرمر و... قطعا کسایی که اگر فکر کنم یا باز هم کامنت‌ها را بخوانم یادم خواهد آمد یا دوستانی که دوستی‌مان از طرق دیگر ادامه پیدا کرده و ازشان خبر دارم.

اگر هرکدامتان این پست را دیدید و هنوز گذرتان به اینجا میفتد بهتان سلام میکنم و خوشحالم که هنوز برای باز کردن وبلاگ‌ها انگیزه دارید!

نمیدانم چه اتفاق‌هایی در آینده در انتظارم است فقط امیدوارم دوباره انقدری به هم نریزم که حتی نتوانم بنویسم.

تجربه‌ی مادر شدن از هر تجربه‌ای برای من سخت‌تر بود. از هر تجربه‌ای.

جدا شدن از دنیای قبل از مادر بودن و پا گذاشتن به روزهایی کاملا متفاوت با چاشنیِ چالش‌های ریز و درشت پذیرش بالایی میخواهد.

نمیدانم برای بار دوم مادر شدن چه حسی دارد. نمیدانم قرار است دوباره همان اتفاق‌ها تکرار شود؟ همان حس‌های غریب و ترسناک؟ همان نابسامانی‌ها همان درماندگی‌ها همان افسردگی‌ تاریک و تنهایی بزرگ؟ 

تا یک ماه دیگر برای بار دوم نوزادی پا به خانه‌ی ما خواهد گذاشت که نمیدانم چه روزهایی را برای همه‌ی ما رقم خواهد زد امیدوارم هرچه که هست مثل دفعه قبل نباشد!

  • یاسی ترین

برف میبارد. تا صبح خوابم نبرده؛ نه که نخوابیده باشم، دلم از ذوق بی‌تاب بوده. هر یک ساعت بیدار شدم و ساعت را نگاه کرده‌ام. هرازگاهی هم کنار پنجره رفته‌ام. پنجره‌ای کنار قرمزی شومینه. پاهایم کنار شعله‌ش گرم شده‌ست و پنجره‌ی بخار گرفته و یخ، خواب را از سرم پرانده. نکند انقدر ببارد که نتوانم بروم!

کمی بعد دو سه لقمه‌ای با هول و استرس و به سختی قورت داده‌ام و بعد که پوتین‌هایم را توی برف‌ها فرو کردم و هوای خنک زمستانی به گونه‌هایم خورد، اولین ردپای کوچه را ساخته‌ام و بعد با هر قدمی که برداشتم از شنیدن صدای فشرده شدن برف‌ها زیر پایم کیف کرده‌ام.

یقه‌ی پالتویش را بالا کشیده و گوش‌هایش را زیر کلاه پنهان کرده. لبخند گل و گشاد مرا که دید سیگارش را خاموش میکند و بی‌آنکه حرکت کند با لبخند آمدنم را نگاه میکند. مثل همیشه که دوست دارد از دور نگاهم کند و من که تمام دلتنگیِ این روزها را توی چشم‌هایم ریخته‌ام، جز چشم‌های زیبایش جایی را نمیبینم و هر قدمی که برمیدارم راهی پر از ستاره‌های رنگارنگ و نورانی پیش پاهایم باز میشود. دست‌هایم را دور گردنش حلقه میکنم و روی پنجه می‌ایستم. لب‌هایش را، عطر آشنایش را، با لب‌هایم نوازش میکنم و او دست‌هایش را محکم‌تر دور کمرم میگیرد.

از فشار دستشویی بیدار میشوم؛ سعی میکنم خودم را به پهلو بچرخانم، انگار شکم بزرگم به زور همراه من میچرخد. آلمایم کنارم خوابیده و مثل همیشه که از نگاه کردن به صورت خوابیده و معصومش سیر نمیشوم چند ثانیه نگاهش میکنم. پاهای ورم کرده‌ام را روی خنکیِ سرامیک‌ها میگذارم و به سختی بلند میشوم بعد از دستشویی به سمت آشپزخانه میروم ساعت توی هال را نگاه میکنم شش صبح است. با احتیاط از روی همسرم که وسط هال خوابیده رد میشوم. یک قلپ آب میخورم و همان‌طور خوابالو اما با احتیاط به تخت برمیگردم به شدت گرسنه‌م اما حس و حال خوردن ندارم. سعی میکنم پیچ و تاب‌های معده‌ام را در نظر نگیرم و بخوابم. خیلی‌ها میگویند خوراکی بزار بالا سرت، هر وقت پاشدی گرسنه بودی بخور ولی نمیدانم چرا این کار را نمیکنم. آلما طبق معمول هر شب، پتو را کشیده زیرش و گره خورده! مرتبش میکنم. خوابم نمیبرد هزار و یک جور فکر متفاوت توی سرم میچرخد، به سختی کمرم را تکان میدهم و غلت میزنم لگنم درد میکند و دردش توی کشاله‌های ران و پاهایم می‌پیچد؛ ظاهرا طبیعیست. هرچیزی توی این روزها طبیعیست. خسته شده‌ام. بیشتر شب‌ها خواب میبینم دارم میروم که نی‌نی را به دنیا بیاورم، تصویرهایی از به دنیا آمدن آلما با تصویرهای دیگری قاطی میشوند. میترسم. به کسی نگفته‌ام اما میترسم...

وقتی یک عالمه پف را توی ماشین جا داد خندید و در را به زور بست. تور دامنم تا جلوی چشم‌هایم آمده. خودم را توی آینه میبینم و از همان آرایشی که با اصرار خودم کمش کرده بودند هم بدم می‌آید مینشیند کنارم و یکهو میزند زیر خنده؛ چرا این شکلی شدی تو؟؟؟ او هم به دیدن صورتم با آرایش عادت ندارد. حالا خوبه بهشون نگفتی عروسی!

تمام مسیر خانه‌ی دوستم که لباسم را تنم کرد تا آتلیه و آتلیه تا خانه را مدام گم شدیم و آدرس را پیدا نکردیم و او یک ریز غر زد و سرم داد کشید و من بغض کردم. تنها جاهایی که بعضی خانم‌ها برایم دست تکان میدادند و بوق میزدند یادم می‌آمد عروسم و لبخندی کمرنگ بهشان میزدم. همان شب، انداختیم توی جاده و ساعت سه رسیدیم خانه‌مان. میان بوی رنگ و تازگی وسایل خوابمان برد.

ناگهان برق‌ها رفتند. همه‌ی برق‌ها جز برق چشم‌هایش. همه جا تاریک و ترسناک شد جز آغوش خوش‌بویش. لب‌هایش توی آنهمه تاریکی به لب‌هایم رسید و تمام تنم گرم شد. نیمکت فلزی پارک باغچه‌ای کوچک شد و بوته‌ای نسترن کاشتیم؛ پر از گل‌هایی کوچک؛ درست شکل لبخند آلما.

پیشنهاد امروزش کوهستان پارک است. خودم هم کسل و بی‌حوصله بیدار شده‌ام و چشم‌هایم از گریه‌های دیشب هنوز پف دارند، چه برسد به خودش که از صبح‌ها متنفر است اما مجبور است کادوی اولین سالگرد عقدش را از طرف پدر و مادرش، کنار همسرش بگذراند؛ یک هفته اقامت در مشهد. بدون کلامی حرف میرویم و برمیگردیم فقط مثل گربه‌های خواب‌آلو زیر آفتاب بی‌جان پاییز روی نیمکتی رنگ و رو رفته میشینیم و از پاهایمان که یکی درمیان کنار هم گذاشتیم عکس میگیریم. آل‌استار‌های قرمز من و بوت‌های قهوه‌ای او.

آنقدر گریه میکنم که نفسم بند می‌آید. چسبیده‌ام به دیوار کنج اتاق خواب و سُر خورده‌ام تا در فضای کوچکی که بین کشوها و کمد دیواریست پنهان شوم. دلم خواسته انقدر کوچک شوم که از لای درز سرامیک‌ها رد شوم. قلبم آتش گرفته.

میخزم توی تخت. هنوز بیدار است. لبخند میزند. دست‌هایش را باز میکند. سرم را روی سینه‌ی لختش میگذارم. فرِ موهایم درختچه‌ای میشود دور بدنش می‌پیچد. هر لحظه تنگ‌تر و فشرده‌تر. نفس‌هایش توی قلبم میریزد.

هزار کاکلی شاد در چشمانش مینشیند و هزار قناری خاموش در گلوی من.

 

 

 

  • یاسی ترین

مثل وقت‌هایی که به آشپزخانه میروم و میدانم که دوست دارم کاری کنم اما نمیدانم چه کاری، صفحه‌ی سفید را پیش رویم باز کرده‌ام و چند دقیقه‌ایست که نگاهش میکنم. درست مثل وقتی که توی ذهنم مرور میکنم آرد که دارم تخم‌مرغ که دارم... دلم میخواهد بی‌آنکه به دستور خاصی نگاه کنم همه چیز را دورم بچینم، کابینت جادویی‌م را باز کنم تا مخلوطی از بوهای خوب؛ که جدیدا میخک هم به آن اضافه شده را به مشامم هدیه کنم. شیشه‌ها و بطری‌های کوچک و بزرگم را زیر و رو کنم تا چیزی نظرم را جلب کند. بعد از مدت کوتاهی جلوی فر بنشینم منتظر باشم ببینم چه بویی خانه را پر میکند تا ببینم چه خلق کرده‌ام. نگاهش کنم و بعد با چشم‌های بسته بچشم و خودم را به سرزمین شگفت‌انگیز کودکی ببرم. به اندک بارهایی که مرا با خودشان به قنادی برده بودند و بیش از آنکه دلم بخواهد بخورم، دلم خواسته بود نگاه کنم. وقتی قدم به زور به ویترین‌هایش رسیده بود؛ دیوارهای شیشه‌ای بزرگ و قوس‌داری که پشتش پر از سینی‌های هیجان‌انگیز و رنگ‌ووارنگ بود. بوی وانیل و یک جور خنکی خاص شبیه به گل‌فروشی و بعد هم احتمالا پاکتی شیرینی کشمشی یا کیک یزدی خریده بودیم و دست مرا گرفته بودند که ببرند اما من دلم میخواسته آن پشت‌ها را ببینم و حسابی در کار آقاهایی که با روپوش‌ها و کلاه‌های سفید در حال بردن و آوردن سینی‌ها بودند دقیق شوم و حتی ساعت‌ها حرکت دست آن کسی که جعبه‌ها را سر هم میکرد نگاه کنم! آخ که چقدر همین جعبه‌های شیرینی برای آن زمان ما هیجان‌انگیز بود میتوانستیم تا مدت‌ها بعد از اینکه شیرینی‌ها خورده شدند با آن بازی کنیم یا حتی خانه‌ی جوجه رنگی‌هایمان شود که صد البته دیگر خبری از آن بوی خوب جعبه نباشد و از صدای برخورد پنجه‌ی جوجه‌ها به جعبه چندشم شود!

گاهی خودم را توی کافه‌ی کوچکمان میبینم؛ با پیش‌بندی گل‌گلی  کنار فر نشسته‌ام و منتظرم کوکی‌های شکلاتی و گرم را توی بشقاب بچینم در کافه باز میشود زنگوله‌ی بالای در صدا میدهد. نگاه میکنم بیرون برف میبارد و مشتری همیشگی‌مان خودش را پشت یکی از چهار تا میزی که داریم جا میدهد و لبخند میزند. میدانم چه میخواهد. همسرم را صدا میکنم تا قهوه‌اش را آماده کند.

 

به این همه سال درسی که خواندم فکر میکنم و خنده‌ای روی لبم مینشیند که نه لبخند است و نه پوزخند. 

همیشه فکر میکردم و میکنم کاری را انجام دهم که به آن عشق میورزم. روانشناسی هم عشق بود و هست اما حال نداشتم دنبالش را بگیرم؛ حوصله‌ی طی کردن مسیر را نداشتم. از سیستم آموزشی و اداری متنفرم و دلم یک جای دنج و خلوت میخواهد.

کاش میشد بی‌آنکه مسیری را بگذرانی، یکهو بنشینی توی اتاق کوچک و آرامی و بعد مراجعت را روبرویت ببینی که آماده حرف زدن است.

حتی نمیخواهم آرزو کنم کاش میشد چند بار زندگی کرد؛ همین یک بارش هم کلی زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم!

فقط کاش میشد عمر جوانی‌مان طولانی‌تر بود... 

 

 

 

 

  • یاسی ترین

به همان اندازه که دوستت دارم از تو متنفرم! نمیدانم چرا وقت نوشتن این جمله خنده‌ام میگیرد؛ شاید چون خیلی دوستت دارم، بیش از هرچیزی و هرکسی در این دنیا و هیچ تنفری نمیتواند به گرد پایش برسد. شاید هم من نمیخواهم که برسد.

بارها و بارها به این فکر کرده‌ام؛ دوست داشتن خالص و بدون قید شرط چگونه‌س؟ آیا واقعا تو را فارغ از هرچیزی، سوای از شرایط سنی و خانوادگی و... که در آن قرار داشتم خواسته‌ام؟ آیا اینکه دنبال پناه و تکیه‌گاه بودم ارزش خواستن تو را کم میکند؟

آیا دختری بیست و یک ساله که تجربه‌ی خاصی ندارد، غلبه‌ی احساساتش بر عقلش زیاد است، سرشار از نیاز است و پرشور، میتواند ادعا کند عاشق شده؟

نمیدانم

هنوز هم بعد از گذشت این همه سال نتوانستم بفهمم.

روزهای تاریک و سیاهم فکر میکردم چقدر بدبختم و انتخابم از سر عجز و بیچارگی بوده. روزهایی که بدی‌های تو را میدیدم یا بهتر است بگویم روزهایی که در حقم بدی میکردی. هر چند حتی همان وقت‌ها هم لحظه‌ای نبود که دوستت نداشته باشم.

و روزهای بیشماری که لحظه لحظه‌ش بهترین روزهای عمرم بود.

بابالنگ‌دراز مهربانم، تو حقیقتا مهربانی. هر چند خیلی وقت‌ها بی‌رحمی، بی‌حواسی، خودخواهی یا از آن هم بدتر خودشیفته‌ای و اخلاق‌های بسیار عجیب و منحصر‌به‌فرد داری! اما شاید عشق همین است. میدانم من هم نقاط ضعف و اخلاق‌های بد زیادی دارم که کمال‌گرایی تو را میرنجاند! میدانم از دید تو اصلاح‌ناپذیرم! اما این را هم خوب میدانم که اگر فقط چند روز صدای پرحرفی‌هایم توی خانه نپیچد، چه زندگی بی‌مزه و تکراری‌ای را تجربه خواهی کرد. شاید واقعا کسی جز من و تو نداند چطور میشود با تمام این کم و کاستی‌ها و تفاوت‌ها کنار هم خوشبخت‌ ماند. چطور میشود چون تویی یا چون منی را دوست داشت...

 

امروز دهم دی است. گویا بیست و پنج سال پیش در چنین روزی پدربزرگم فوت کرده. این را از استوری‌های پسرعمویم و صحبت‌های عمه‌ام توی گروه فامیلی فهمیدم. یادم می‌آید سالی که فکر کنم چهارم دبستان بودم و مادرم آمد دنبالم و بعد توی راه برگشت بهم گفت که بابابزرگت فوت کرده و ما باید بریم و شما میمونید تهران. قرار شد خاله‌م پیش من و برادرم بماند. وقتی رسیدیم خانه پدرم ساکت و آرام کنار بخاری نشسته بود و چند جفت از جوراب‌هایش را روی بخاری خشک میکرد‌. آرام سلام گفتم. نمیدانم جوابم را داد یا نه. تنها باری بود که پدر عصبی‌م آرام بود و در و دیوار را به هم نمیکوبید. شاید هم مظلوم بود. چیزی که آن روزها نمیفهمیدمش اما برایم تصویر عجیب و جدیدی از پدرم بود.

خاطرات کمی از پدربزرگم دارم. اما پررنگ و دوست داشتنی. هنوز هم میتوانم آغوشش را به یاد بیاورم با بوی تند سیگارش. در واقع بویی که میتوانست زننده باشد ولی برای من که خیلی دوستش داشتم جذاب بود. همیشه لب‌هایم را با دو انگشت میکشید و بعد انگشتانش را میبوسید. کوچک‌تر که بودم مرا سوار گوسفندها میکرد! و بزرگتر که شده بودم وقتی از درخت سیب بالا میرفتم میگفت بیا پایین دختر که از درخت بالا نمیره!

امروز که داشتم از پدربزرگ برای همسرم میگفتم دنبال یک ویژگی خاص برایش میگشتم.  کمی فکر کردم و گفتم بسیار مهمان‌نواز و اجتماعی بود و علاقه‌ی شدیدی به موسیقی داشت. همیشه ضبط روشن بود و آهنگ‌های ترکی پخش میشد. از آخرین خواسته‌های قبل از مرگش هم شنیدن موسیقی بوده.

پدربزرگم سکته قلبی و مغزی با هم کرد و حدود ده روز بیشتر توی رختخواب نبود. سنش خیلی بالا نبود. نمیدانم به شصت رسیده بود یا نه. خیلی زود رفت. آدم خاصی نبود. ویژگی خیلی خاصی هم نداشت. زودجوش می‌آورد! مثل تمام خاندانم! اما مهربان بود و مادربزرگم در سوگ همسرش دو گیس بلندش را برید.

این عکس را از استوری پسرعمویم برداشتم و مجبور شدم برخی جملات او و صورت پدربزرگ را به خاطر حفظ برخی چیزها که خودم هم نمیدانم چیست سانسور کنم. 

 

  • یاسی ترین

هر بار از این پهلو به آن پهلو میشوم، از خواب میپرم. حس میکنم جسم سنگینی را با خودم جا‌به‌جا میکنم. شاید تا صبح بیش از پنج بار متوجه جابه‌جا شدن خودم میشوم و باز سعی میکنم بخوابم. گاهی حتی نیمه‌های شب پرنده‌ی کوچولو تکان میخورد. خنده‌ام میگیرد! پس تو که میخوابی کوچولو؟؟؟

با خودم فکر میکنم یعنی ساعت چنده؟ کم‌کم هوشیار میشوم  و ساعت گوشی را نگاه میکنم. ده. خوبه خیلی هم دیر نیست. کمی چشم‌هایم را میبندم. ناگهان یادم می‌آید چه خوابی میدیدم. توی یک حیاط بزرگ، زیر پشه‌بند. زیر پتویی هستم. فضا کاملا غریبه‌س. حس میکنم دستی مردانه و قوی پشت سرم است از زیر گردنم دستش را جلو میبرد من هم سرم را بلند میکنم و میگذارم  روی بازویش. عضله‌ها و استخوان محکمش  زیر سرم می‌آید. حس خوبی دارم چشم‌هایم را میبندم تا بخوابم. دست دیگرش را دورم  حلقه میکند و مرا به خودش میچسباند. گرم میشوم. برمیگردم تا نگاهش کنم. کاملا غریبه‌س. اولین بار است این چهره را میبینم. نه توی خواب دیده بودمش نه بیداری نه حتی ذره‌ای به کسی شباهت دارد. ریش دارد. چشم‌هایی آبی و موهایی  کاملا مشکی و لبخندی زیبا و دندان‌هایی سفید. چیزی نمیگوید فقط کمی با لبخند نگاهم میکند و بعد من  هراسان بلند میشوم. دنبال همسرم میگردم. همه جا کثیف و تاریک است تمام اتاق‌ها و بعد حمام‌های نمور و چندش را دنبالش میگردم. آخر سر پیدایش میکنم‌. میدانم که اوست  ولی ظاهرش کاملا متفاوت است. چهره‌ش را نمیشناسم و بدنش کاملا  متفاوت شده چاق و کوتاه قد شده صدایم میزند و در حالی از من میخواهد به آغوشش بروم که حس میکنم دوستم ندارد و با من مهربان نیست اما نمیدانم چرا مرا به خودش میخواند. میترسم حس میکنم یک عالمه آدم ما را نگاه میکنند. میگویم نمیام  اینجا پر آدمه. از تصور آغوش چاق و لایه‌لایه‌ش حس بدی دارم. دوری میکنم و عقب عقب میروم....

نفس عمیقی میکشم و بلند میشوم. خودم را به کارهای روزمره مشغول میکنم. شستن و پختن و جمع کردن و آوردن و بردن ... لباس‌های شسته را پهن میکنم، برای بار هزارم وسایل آلما را جمع میکنم. هندزفیری میزنم و آهنگ گوش میکنم، بوی خوش قیمه‌م خانه را پر کرده، بوی زعفران دم‌کرده، عطر دلنشین برنج.

مدام نفسم کم می‌آید. در بالکن یکسره باز است و هوای خنک زمستانی آشپزخانه را پر کرده. هوای تازه را دوست دارم بیش از هر چیزی حالم را خوب میکند. دمپایی‌م را در می‌آورم  و پاهایم را به سرامیک‌ها میچسبانم. به شدت داغم. قدیمی‌ها میگویند دو نفسه‌ای!! اما این حرارتی  که من دارم حداقل چهار نفس است :)

چند روز پیش که دکتر بودم، گفت کم‌خونی داری. کپسول‌های آهنی که روزی یک عدد میخوردم به چهار تا افزایش داد. این سه کپسول اضافه به همراه باقی قرص‌ها و مکمل‌ها ... هوفففف

دو ماه دیگر باقی مانده و من هر روز فکر میکنم چگونه روزهایی خواهیم داشت...

میدانم این دو ماه هم مثل برق و باد میگذرند همان طور که این هفت ماه و باقی چیزها گذشت 😊

  • یاسی ترین

هیچ میدانی وقتی کنارت نیستم، وقتی هر روز صدای کلیدت را توی قفل در نمیشنوم و بعد قامت بلندت توی قاب در...

هیچ میدانی وقتی برای چند روز  هم که شده از هم دور میشویم، دوباره عاشق میشوم؟! راستی من بدون تو چه کنم؟ اگر روزی از خیابان رد میشدی و تصادف کردی؟ اگر بیماری مرموزی به جانت افتاد؟ اگر... من با این همه عشقی که کهنه کردم چه کنم؟ یعنی فردای آن روز چگونه روزیست؟

میدانی وقتی از تو برای کسی نمی‌گویم و چون رازی شگفت‌انگیز تو را برای خودم و توی دلم حبس میکنم چقدر خوشبختم؟

چقدر خوشبختم که چشم‌هایم را ببندم و بویت را تصور کنم، وقتی خوابی و با هر نفسی که میکشی عطر بودنت در آغوشم می‌گیرد. 

دلم میخواهد هر روز ساکت‌تر از قبل، انقدر دوستت داشته باشم که بیشتر جزئی از من شوی.

کاش تمام سی و چهار سالم را چندباره زندگی کنم تا پاییزهای بیشتری بیایند و بروند. یا نه اصلا بهتر از آن؛ کاش پاییزی بیاید که نرود! پاییزی که باران‌هایش نه آن‌قدر کم باشند که خیس نشویم و نه آن‌قدر زیاد که خانه‌نشینمان کند. پاییزی که هر جا را نگاه کنی شاخه‌های بی‌برگِ‌ به خرمالو نشسته را ببینی و انارهایی که دلشان مثل من بی‌طاقت شود و بشکفند. 

دلم برایت تنگ شده و امروز را که بعد از چند روز میبنمت دوست دارم؛‌ امروز که آخرین روز پاییز است. آخرین روز آذر. آذر مهربان و بخشنده؛ که امسال تو را برایم یازده ساله کرد و آلمای نازنینم را پنج. آلمایی که کودکی را به خانه‌مان هدیه کرد. راستی اگر او و دست‌های کوچکش نبودند تا دیوارهای خانه را کثیف کنند؛‌ اگر نقاشی‌هایش را هر کنجی از خانه به یادگار نمی‌گذاشت، چقدر همه چیز تکراری و کسل‌کننده بود!

اگر قصه خواندن‌های هر شبم برایش نبود، اگر قد کوچکش نصف شب‌ها و صبح‌ها با موهای ژولیده و چشم‌های خواب‌آلو سراغم نمی‌آمد...

اگر ذوق‌هایش  برای شادی‌های کوچک نبودند... خنده‌ها و شیطنت‌ها، حرف‌ها و استدلال‌های عجیب و غریبش... دختر کوچکم... کاش هزار بار دیگر کنارم قد می‌کشیدی تا من بیشتر و بیشتر داشته باشمت. تا خودم را از کودکی‌ام صدا کنم.

آن دختر بچه‌ی خجالتی و ساکت و کنجکاو و پر از شور و حس را بنشانم توی چشم‌های جسور و کنجکاو و پر از شور و حس آلما. خودم را از گردن بابایی‌م آویزان کنم و مالک دنیا شوم.

همین حالا که احتمالا آخرین سطور این پست را مینویسم، اولین صبح زمستان است. پاییزی که انقدر از ماه‌ها قبل انتظارش را میکشیدم با تمام زیبایی‌های جادویی‌اش  برای من، رفته... حس کسی را دارم که مهمان عزیزش بعد از چندین روز خوش‌گذرانی به خانه‌ش برگشته. حالا باید رختخواب‌هایش را توی کمد بگذارد. لیوان‌های چای شسته شده را به کابینت‌ها برگرداند و هرجا ردی و اثری از او دید لبخندی به صورتش بنشیند.

ساعت نزدیک یازده‌س اما همه خسته از شب‌بیداری یلدا هنوز خوابند. من اما یک ساعتی میشود که با تکان‌های پرنده‌ی کوچک توی دلم بیدار شده‌ام. حالا اکثر سختی‌های اول بارداری تمام شده‌اند؛ تهوع و حساسیت به بو، ضعف و بی‌حالی و خستگی، خواب‌آلودگی و افسردگی و دیوانگی!!! فکر میکنم در مرحله خوبی هستم فقط هر روز شکمم بزرگ‌تر میشود و پادرد و کمردرد. این روزها بیشتر به بودنش خو گرفته‌ام. از بس تکان میخورد!!!! با خودم فکر میکنم یعنی آلما هم انقدر ورجه وورجه داشت؟؟؟ هر لحظه مرا متوجه خودش میسازد... انگار با هر تکان دست کوچکی را میبینم که به سمتم  دراز میشود و باید انگشتم  را کف دستش بگذارم تا او محکم بگیردش و خودش را به من و مرا به خودش گره بزند.

این روزها بیشتر به آمدنش فکر میکنم. هم میترسم و هم دلم از ذوق نورانی میشود. بوی نوزادی آلما می‌آید، بوی شیر...

این روزهایم را دوست دارم؛ بیش از هر وقت دیگری در زندگی.

  • یاسی ترین