خوب همانطور که این روزها در اکثر وبلاگها خواندید، چالشی بود در مورد پدر و مادر شدن یا پدر و مادر بودن. من هم از طرف دوست خوبم هلما دعوت شدم. خیلی فکر کردم. خواستم بنویسم اما نمیدانستم چگونه! جالب است که نوشتن از چیزی که در آن غرقی برایت کمی جای فکر داشته باشد! نگاهی به نوشتههای قبلیم کردم. به روزهایی که آلما توی دلم بود. به آن همه خیالپردازی و احساس. پر بودم از هیجان. نمیدانستم چه خواهد شد. مثلا این پست.
همین حالا هم هیجانزدهام و نمیدانم برای بار دوم مادر شدن چه طعمی دارد. الان هم آخرین روزهای انتظار را میگذرانم با این تفاوت که پنج سال را با آلما گذراندم. پنج سال تلخ و شیرین. روزها و لحظاتی بسیار ناب و عاشقانه و دست نیافتنی و لحظاتی تا گردن غرق در خستگی و کلافگی و بیچارگی و استیصال! و انواع و اقسام احساسهای بد از افسردگی و خودملامتگری گرفته تا عذاب وجدان و احساس اسارت. حالا و بعد از گذشت این مدت آلما چنان به قلبم گره خورده که انگار او را جزئی از خودم میدانم. حالا میتوانم حس مادرانهی مادرم یا خیلی مادرها را درک کنم که چگونه میشود از شدت دوست داشتن فرزندت را در بند خودت درآوردی. دلت بخواهد لقمهای شود و تو قورتش دهی و تمام! آن وقت است که قلبت آرام میگیرد. فکر میکردم برای این حرفها خیلی زود باشد فکر میکردم پانزده ساله که شد و خواست بیشتر وقتش را با دوستانش بگذراند باید بپذیرم که رفتنیست. اما دیشب که برای خانهی مادربزرگش گریه میکرد و گفت من خونه مامان جونو دوست دارم اینجا رو دوست ندارم دلم شکست و فهمیدم خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکردم میرود. لباس پوشیده و کیف به دست لای در نشسته بود تا پدربزرگش دنبالش بیاید گفتم حالا هنوز که نیومده، یکم بیا بغلم! گفت نه همینجا میشینم تا بیاد. بعد هم سرخوشانه رفت. در را که بستم دلم فرو ریخت. نشستم. فکر کردم. دلم برای صدایش پر میزد؛ صدایی که از صبح یکریز مثل دارکوبی روی مغزم رفته بود و غر زده بود. کاری کرده بود که حس میکردم سرم زخم بزرگ و متورمیست که کسی تویش میخ فرو میکند. بهانههایش تمامی نداشت. باورم نمیشد که حتی مجبور شده بودم زیر غذا را خاموش کنم و بنشینم و قانعش کنم تا آرام باشد و بگذارد ناهار بپزم. البته که همیشه به این سختی نیست. ولی دیروز واقعا روز سختی بود. اشکهایم ریختند. مثل همیشه که مدت طولانی بغض کرده باشم گلودرد میگیرم، گلویم فشرده میشد و با درد قورت میدادم. مدام یادم میآمد که گفت دوستت ندارم، خونمون هم دوست ندارم میخوام برم خونه مامان جون. بغلش کردم موهایش را نوازش کردم و گفتم ولی ما عاشق تو هستیم تا همیشه. نمیدانم چش شده. همسرم میگوید شاید نوعی حسادت به بچهی دوم است. شب که رفتم بخوابم باورم نمیشد که به عکسش نگاه کردم و طوری گریه کردم انگار برای همیشه رفته است. حس میکردم قلبم خالی شده. میدانم که من خیلی احساساتیم شاید مادرهایی باشند که از خدایشان باشد کمی از دست بچه نفس بکشند. اما من جای خالیش به شدت دلتنگم میکند. صبح که پاشدم با خودم تصمیم گرفتم رهایش کنم. مثل تیری که جبران خلیل جبران گفته بود، به دوردستترین جای ممکن پرتابش کنم.
به گمانم بچهها رد زخمی کهنه روی دلمان هستند. شاید زخم بریده شدن بند ناف هرگز التیام پیدا نمیکند.
دختر خوبم، شکوفهی سیبم، تو همیشه دوستداشتنیترینم میمانی. حتی اگر ده بار دیگر مادر شوم، هرگز لحظهای را که فهمیدم توی دلمی فراموش نمیکنم. و لحظهای که بعد از تحمل دردهایی که دنیا را جلوی چشمهایم سیاه کرده بود، جایی بین هوشیاری و بیهوشی گرمای تن کوچکت را روی سینهم حس کردم و لحظهای که برای اولین بار شیر خوردی و لحظهای که صدایم کردی مامان و هزاران هزار لحظهی شگفتانگیز دیگر که تو به من هدیه دادی.
تو را، تمام تو را، آنچنان که هستی میخواهم و میپذیرم. حتی اگر با آنچه فکر میکردم خیلی فرق کنی. اگر روزی فقط بدانم که قوی، با اراده، شاد و سرشار عشقی، آرزوی دیگری برایت ندارم.
پینوشت: من تا به حال در چالشی شرکت نکرده بودم. حالا نمیدانم چکارش کنم! ما پستش کردیم رفت خودتان هر کار لازم است بکنید :)
- ۱۶ نظر
- ۲۳ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۰۳