خوابیده با چشمهای باز
هر بار از این پهلو به آن پهلو میشوم، از خواب میپرم. حس میکنم جسم سنگینی را با خودم جابهجا میکنم. شاید تا صبح بیش از پنج بار متوجه جابهجا شدن خودم میشوم و باز سعی میکنم بخوابم. گاهی حتی نیمههای شب پرندهی کوچولو تکان میخورد. خندهام میگیرد! پس تو که میخوابی کوچولو؟؟؟
با خودم فکر میکنم یعنی ساعت چنده؟ کمکم هوشیار میشوم و ساعت گوشی را نگاه میکنم. ده. خوبه خیلی هم دیر نیست. کمی چشمهایم را میبندم. ناگهان یادم میآید چه خوابی میدیدم. توی یک حیاط بزرگ، زیر پشهبند. زیر پتویی هستم. فضا کاملا غریبهس. حس میکنم دستی مردانه و قوی پشت سرم است از زیر گردنم دستش را جلو میبرد من هم سرم را بلند میکنم و میگذارم روی بازویش. عضلهها و استخوان محکمش زیر سرم میآید. حس خوبی دارم چشمهایم را میبندم تا بخوابم. دست دیگرش را دورم حلقه میکند و مرا به خودش میچسباند. گرم میشوم. برمیگردم تا نگاهش کنم. کاملا غریبهس. اولین بار است این چهره را میبینم. نه توی خواب دیده بودمش نه بیداری نه حتی ذرهای به کسی شباهت دارد. ریش دارد. چشمهایی آبی و موهایی کاملا مشکی و لبخندی زیبا و دندانهایی سفید. چیزی نمیگوید فقط کمی با لبخند نگاهم میکند و بعد من هراسان بلند میشوم. دنبال همسرم میگردم. همه جا کثیف و تاریک است تمام اتاقها و بعد حمامهای نمور و چندش را دنبالش میگردم. آخر سر پیدایش میکنم. میدانم که اوست ولی ظاهرش کاملا متفاوت است. چهرهش را نمیشناسم و بدنش کاملا متفاوت شده چاق و کوتاه قد شده صدایم میزند و در حالی از من میخواهد به آغوشش بروم که حس میکنم دوستم ندارد و با من مهربان نیست اما نمیدانم چرا مرا به خودش میخواند. میترسم حس میکنم یک عالمه آدم ما را نگاه میکنند. میگویم نمیام اینجا پر آدمه. از تصور آغوش چاق و لایهلایهش حس بدی دارم. دوری میکنم و عقب عقب میروم....
نفس عمیقی میکشم و بلند میشوم. خودم را به کارهای روزمره مشغول میکنم. شستن و پختن و جمع کردن و آوردن و بردن ... لباسهای شسته را پهن میکنم، برای بار هزارم وسایل آلما را جمع میکنم. هندزفیری میزنم و آهنگ گوش میکنم، بوی خوش قیمهم خانه را پر کرده، بوی زعفران دمکرده، عطر دلنشین برنج.
مدام نفسم کم میآید. در بالکن یکسره باز است و هوای خنک زمستانی آشپزخانه را پر کرده. هوای تازه را دوست دارم بیش از هر چیزی حالم را خوب میکند. دمپاییم را در میآورم و پاهایم را به سرامیکها میچسبانم. به شدت داغم. قدیمیها میگویند دو نفسهای!! اما این حرارتی که من دارم حداقل چهار نفس است :)
چند روز پیش که دکتر بودم، گفت کمخونی داری. کپسولهای آهنی که روزی یک عدد میخوردم به چهار تا افزایش داد. این سه کپسول اضافه به همراه باقی قرصها و مکملها ... هوفففف
دو ماه دیگر باقی مانده و من هر روز فکر میکنم چگونه روزهایی خواهیم داشت...
میدانم این دو ماه هم مثل برق و باد میگذرند همان طور که این هفت ماه و باقی چیزها گذشت 😊
- ۹۹/۱۰/۰۴
ای جان دلم... چقدر قشنگ نوشتی چهار نفسه من