یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

هفته‌ی سی‌و‌پنجم

دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۰۱ ب.ظ

سه هفته پیش، وقتی سونوگرافیِ هفته‌ی سی و دوم را که برای اندازه‌گیری وزن بچه و میزان مایع آمنیون است نشان دکتر دادم، گفت همه چیز خوب است جز یک چیز؛ اندازه‌ی سر و شکم جنین. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی سر جنین اندازه‌ی هفته‌ی سی و دو است و طبیعیست اما اندازه‌ی شکم به هفته‌ی سی میخورد و کوچک است. گفتم این چه معنی‌ای دارد؟ گفت احتمالا جفت، کار خون‌رسانی را درست انجام نمیدهد، دو هفته بعد دوباره برو سونو، اگر این اختلاف اندازه از بین نرفته بود یا بیشتر شده بود ابتدای هفته‌ی سی‌و‌هفتم ختم بارداری میدیم و سزارین میکنیم. شاید باید با این حرف‌ها مضطرب میشدم ولی کوچکترین احساسی در من ایجاد نکرد! حس میکردم یا دکتر یا سونو یا یک چیزی این وسط اشتباه کرده‌اند یا اینکه چیزیست که به مرور زمان برطرف میشود. با خودم فکر کردم قربون اون شکمت بشم که کوچولو مونده! به همسرم گفتم به مامانت نگی‌ها، منم به مامانم نمیگم اینا بشنون عزاداری رامیندازن که بچه ناقصه. دو هفته گذشت و من اصلا یادم رفته بود که همچین چیزی هم وجود داشت. برای سونوی دوم رفتم این بار سونوی داپلر بود و از نی‌نی با دقت بیشتری عکس رنگی گرفتند! آلما به عکس سونوگرافی نگاه میکرد و میگفت من که چیزی نمیبینم! گفتم مامان جان ما هم چیز خاصی متوجه نمیشیم همه‌ی عکسای سونو شکل همن! فقط اینجا انگار دستاش معلومه ببین... که آن هم نمیدید.

فردای آن روز دکتر برگه‌ها را نگاه کرد و گفت مشکلی نیست. اختلاف اندازه از بین رفته. دو هفته قبل بچه در پوزیشن بریج یا افقی قرار داشته شاید اون موقع چون جایش ناجور بوده در اندازه‌گیری اشتباهی اتفاق افتاده. الان موقعیت جنین سفالیک است یعنی به شکل عمودی و سرش پایین :) یعنی آماده خروج. آفرین دختر سر به راه من.

به همین سادگی میشد که من دو هفته را توی شکنجه و افکار کشنده غرق شوم. بگذریم. 

برخلاف دفعه‌ی قبل که فعالیت جسمانی‌ام زیاد بود، این دفعه بیشتر توی خانه بودم. فعالیتم کم بود. ورزش نکردم حتی پیاده‌روی نرفتم و با بدنی کاملا ناآماده و ناورزیده جلو میروم! دو روزی میشود سنگین‌تر شدم. نفسم سخت‌تر بالا می‌آید. گاهی دلدرد‌ها و کمردرد‌های خفیف دارم که میدانم دردهای کاذب هستند و هنوز برای دردهای اصلی زود است. انگار تمام اعضای داخل شکمم تحت فشارند. مدام زیر دنده‌‌های سمت راستم درد دارم و فکر میکنم چیزی فرو میرود. طبق آخرین سونو نی‌نی دو کیلو و سیصد گرم بود و حالا حتمن بزرگ‌تر هم شده‌. لابد تا موقع به دنیا آمدنش سه کیلو را هم رد میکند.

لباس‌های نوزادی آلما را شسته و اتو کرده‌ایم. ساک نوزادی‌اش را هم همینطور. چیزهایی که خودش با عشق به خواهرش بخشیده...

پریشب همسرم شیرخشک و شیشه شیر و پوشک و لوسیون خرید. برای آلما هم خوراکی و جوراب خرید. هر شب که بابایی به خانه می‌آید آلما بعد از سلام میگوید چی خریدی برام! همسرم معمولا برایش چیزی دارد و گاهی چیزی نخریده و میگوید بابایی مگه هر شب باید برات بخرم؟ خوشحالم که آن شب هم که احتمال میداد آلما دوباره به سمتش بدود و بپرسد چی خریدی برام به فکرش بود و نگذاشت دختر کوچولویم فکر کند خریدهای نی‌نی باعث میشود برای او خرید نکنیم.

بعد از اینکه خوراکی‌هایش را خورد رفت سراغ خریدها که موشکافانه بررسی‌شان کند :) با خودم فکر میکردم حتی اگر خرابشان کرد چیزی نگویم‌ تا حساس نشود. دو تا شیشه شیر بود یکی را باز کرد و گفت حالا شیرخشک رو باز کن. گفتم مامانی این اگر باز بشه باید زود مصرف بشه. بزاریم بعدا بازش کنیم. داشتم سعی خودم را میکردم هم آزادش بگذارم هم منطقی صحبت کنیم. خلاصه راضیش کردم در قوطی شیر خشک را باز نکنیم و بگذاریم تا دنیا آمدن نی‌نی بماند. رفت ظرف و قاشقی کوچک آورد، شیشه را هم آب کرد و در دنیای خیالی خودش مشغول شیر درست کردن بود و من عاشقانه نگاهش میکردم. بعد هم شیر فرضی را خورد! بعد از کمی بازی کردن گفت حالا اون یکی شیشه رو بده گفتم آخه اینا مثل مسواک شخصی هستن. اون یکی رو دهنی نکنیم. هرچی به نی‌نی بدیم باید نو باشه برای خودش باشه مثل مسواکی که برای تو میخریم. گفت حیف شد من اون رنگو دوست دارم... دلم برای لب و لوچه‌ی آویزانش سوخت توی دلم خندیدم و گفتم انگار شیشه شیر برای تو بوده :)) دست خودش نیست از بس همه چیز برای او بوده نمیتواند تفکیک قائل شود. کمی فکر کردم و گفتم میتونم سر شیشه‌ها رو عوض کنم با خوشحالی نگاهم کرد و گفت باشه. همان شب و فردایش با شیشه مشغول بود و بعد که فراموش کرد قایمش کردم. 

خوشبختانه نسبت به پوشک کنجکاوی نداشت چون از آخرین بسته‌ی پوشک خودش توی اتاقش هست و از سه سالگی با پوشک بازی کرده عروسک‌هایش را پوشک کرده و...

خوشبختانه بعد از اینکه لوسیون را هم به اتاق خودش برد کوتاه آمد و دیگر نگاهی هم به ساک وسایل نکرد.

از اعماق قلبم آرزو دارم این اتفاق بزرگ؛ خواهردار شدن آلما، برایش سرشار از هیجان و حس‌های خوب باشد. 

میدانم که بالاخره بچه‌ای که پنج سال غرق در توجه اطرافیان بوده حتمن بعضی از حس‌های ناخوشایند را تجربه خواهد کرد اما کاشکی بتوانیم تا جایی که میشود با صبر و حوصله و خونسردی این عوارض را کاهش دهیم.

امیدوارم مادربزرگ‌های محترم خون به دل من نکنند و گوش به حرف باشند :))

میدانم حتی اگر آلما رفتارهای کودکانه‌تر از سنش نشان دهد و دلش بخواهد تجربه‌ای مثل  تجربه‌ی شیشه شیر را سر هر مسئله‌ای که به نوزاد مربوط میشود داشته باشد خیلی زود برایش بی‌مزه میشود و دختری به کنجکاوی و باهوشی آلما با این همه انرژی به سمت چیزهای جذاب‌تری میرود و لازم نیست سخت بگیریم.

 

 

  • یاسی ترین

نظرات (۱۱)

  • جوینده آرامش
  • سلام :)

    چقدر حسهای خوب میگیرم از نوشته هات و همه خاطرات خوش بارداری دوم از جلو چشمم رد میشن💖

    چه خوب کاری کردی به اون احتمالاتِ سونو توجه نکردی و استرس نگرفتی، همه چیزو باید به اون بالایی سپرد...

    دیگه سنگین شدن از الان روزبروز بیشتر میشه و دردهای استخوانی هم همینطور؛ اون درد زیر دنده ها هم برای اینه که با پاهاش فشار میاره و چون جاش برای مانور دادن دیگه کمتر شده فقط به یه نقطه فشار میاره که پاهای کوچولوش اونجا هست ;))

    راه حل کم کردن حساسیت های بچه اول فقط به نظرم یه چیزه: اینکه از همون اول در مورد خواهر کوچولوش بهش مسئولیت هایی که از پسشون برمیاد رو بدین مثلا برو پوشک بیار، حوله شو بیار، لباسشو بیار، پمادشو بیار و... 

    مثلا من وقتی مجبور بودم برم دستشویی میگفتم اگه گریه کرد جقجقه رو تکون بده تا آروم بشه و من بیام، شاید نوزاد سرسام میگرفت از صدای مداوم جقجقه بالای سرش! ولی حال خوب فرزند اول بابت اینکه نوزادو آروم کرده واقعا می ارزید

    همه اینا باعث میشن بچه اول بجای حساسیت، خودشو دربرابر خواهر یا برادرش مسئول بدونه و فکر کنه باید مراقبش باشم نه اینکه اذیتش کنم...

    نمیدونم اینا تجربه من بود گفتم شاید به دردت بخوره

    اووووه چقدر حرف زدم 😋

    التماس دعا🙏

    پاسخ:
    سلااااام 😍
    آخی...
    در حالی که نباید بی‌توجه بود و سهل‌انگار ولی اینم باید توجه داشت که خیلی وقت‌ها احتمالات دکترها الکی ترسناکن و آخر سر اونی میشه که باید بشه 😊

    ای جونم چرا انقدر پاهاتو فشار میدی بچه 😍😍😍😍😁😁😁😁 
    چقدر راه حل خوبیه 
    ایشالا حتمن این کارو میکنم. قبلا بهش گفتم تو کمکم میکنی؟ چشماش برق زده و گفته آاااااره... مخصوصا که آلما عاشق اینه که در جریان قرارش بدی مثلا وقتی شیرینی درست میکنم اگر بازیش بدم آرومه ولی اگر بگی دست نزن اذیت میکنه. درسته که کارمو هزار برابر میکنه و گاهی استرس میده که شیرینیا خراب نشه ولی تنها راهش ظاهرا همینه :)) 
    الهییی  :))) ولی چه کار خوبی کردین 😍
    ممنون لطف کردین ❤🌷

    زیاد با هم فاصله نداریم پس. من هم هفته سی و سه رو تموم کردم و وارد هفته سی و چهارم شدم.

    همیشه فکر میکردم توی بارداری کلی پیاده روی و ورزش کنم، ولی اینقدر ویارم شدید بود و هنوز همراهمه که هییییچ پیاده روی ای نداشتم. هیچ کلاس آمادگی زایمان و ورزش بارداری هم شرکت نکردم. حتی حوصله نداشتم پرونده مرکز بهداشتم رو که گیر اداری داشت پیگیری کنم و واکسنمو بزنم.

    خونه مونم بازار شامه بعد هفت ماه خونه رو خاک برداشته، هنوز برای دخمل کمد نخریدم و وسایلش رو نچیدم و همچنان خونه مامانم با حالت تهوع و کمخونی و قرص های آهن زورکی دست و پنجه نرم میکنم:/

    هفته پیش هم که مشکلی پیش اومد و برای اولین بار تو عمرم معاینه شدم تازه از زایمان وحشت زده شدم:/

    میخواستم مامای همراه بگیرم ولی حتی حوصله پیگیری اونو هم ندارم.

    من اصلا آماده اومدن دخملم نیستم یاسی:/

    از هفته سی دیگه از جلو رفتن هفته ها استرس می گیرم:/

    پاسخ:
    آخییییی عزیزم چه خوب شد خبری ازت دارم 😍😍😍 
    به سلامتی ایشالااااااا. چه خوبه نی‌نی دختره ❤❤❤
    خیلی خوب میشد ورزش میکردی ولی حالا که نشد غصه‌شو نخور ولش کن. 
    من سر آلما خیلی راه میرفتم حالا این سری ببینم فرقش چی میشه بهت میگم 😁
    چرا هنوز ویار داری چقدر بد 😔
    کم‌خونی هم که نگووووو اون همه قرص آهن آدمو اذیت میکنه من الان روزی ۴ تا میخورم :|

    معاینه موقعیت ناخوشایندیه بالاخره. ولی نترس و قوی باش مطمئن باش از پسش بر میای (دلداری‌های شخصی که خودش هم‌اکنون میترسد!)

    از الان تا هفته‌ی سی‌و‌هفت حداقل وقت داری 
    خواهشا و لطفا این دو تا کاری که میگم رو بکن. 
    من یک بار تجربه داشتم و میدونم این چیزی که میخوام بهت بگم چقدرررر توی روحیه‌ت تاثیر داره.
    اول اینکه یه فکری به حال خونه بکن یا از اطرافیان کمک بگیر و همگی با هم کمک کنید تمیز کنید یا اگر اهلش هستی کارگر بگیر. مثلا من کارگر نمیگیرم و قراره همسرم رو به همکاری بکشم 😁 تمیزی خونه خیلییییی خیلی مهمه. تو تجربه‌ی اولته اون موقع که همه چیز قراره عوض بشه حداقل نظم و تمیزی خونه بهت آرامش بده.
    دوم اینکه مامای همراه بگیر اینم به همون علت تجربه‌ی اولت. 
    ایشالا همه چیز به خوبی و خوشی میگذره به خدا توکل کن. اینم بدون اولش شاید خیلی سخت بشه ولی بالاخره میگذره و خوشی‌های نابی تو راهن ❤

    ممنونم یک دنیاااااااا ازت یاسی جانم:*

    چقدر نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و بهم آرامش بده

    ممنون قشنگم

    ایشالا که زایمان خیلی راحت و خوبی داشته باشی

    پاسخ:
    قربونت برم عزیزم 
    چه خوشحالم حست بهتره 😍😍😍
    توام همینطور ❤❤❤

    پشم هایم شروع حادثه بود! 

    الان آلما چند سالشه؟ 

    پاسخ:
    پنج سال! 
    بعلههههه پنج :) میدونم تو هنوز تصور میکنی نوزاده 
    عمر اینطوری میگذره جناب صخ!

    ضمن اینکه من عاشق این خونسردیتم! کاش یه ریزه از ژن خونسرد تو، توی تن من بود ننه:))))

     

    باز نمیدونم چرا یاد شلوار پاچه بزی(!) _ یاسمن پاچه بزی نبودا، چی بود؟ _ کفش نوک تیز و چه و چه افتادم و خنده ام گرفت!:) انگار تو همه اون سکانس ها هم همینقدر خونسردی تو ذهنم! بزنم به تخته خواهر، چشمم کف پات، ماشالا ماشالا، هزار الله اکبر. 

    پاسخ:
    😁😁😁😁😁 آره گاهی اینطوریم. تو بعضی چیزا استرسی میشم اما اغلب خونسرد. هنوز اتفاقی نیفتاده چرا حرص بخورم خوب بزار اتفاقی بیفته بعد! ضمن اینکه در مورد بعضی چیزا اطمینان شدیدی دارم که دست خداست.

    چقدر خوب که تونستی به خودت مسلط باشی و با این اشتباهات رایج پزشکی، هیجان آزاردهنده به خودت وارد نکنی. و چه خوب می‌فهمم که نخواستی چیزی از این مسئله رو مادرها بدونن، متاسفانه دلسوزی‌های بیخودی، فقط باعث رنجش و تلخیه...

    پاسخ:
    درسته. شاید هم میتونست چیزی باشه خدای نکرده. ولی خوب تا وقتی که‌ مشخص نشده بهترین کار صبر و سکوته.

    آره دیگه دلسوزیاشون معمولا قوز بالا قوزه 😂

    سلام یاسی جان

    اصلا نگران ورزش نکردن و اینا نباش-راست میگن که دومی راحت تره-البته نه اینکه فکر کنی راحت راحت نه ولی خب مدت زمان اومدنش سریعتر هست-

    درمورد حسادت بچه ها و ... فقط برمیگرده به رویکرد ما بزرگترها در مواجهه اونا باهم-برای مادر خیلی سخته ولی خب تنها اونه که توی همون یکی دو هفته اول سنگ بنای این برج بلند رو میزاره پس قوی باش و محکم-بچه ها باید ببینن عشق و علاقه مادر تقسیم یمشه ولی چیزی از عشقی که به اونا داده میشه کم نمیشه نسبت به قبل:) خیلی سخته نه

    داره بهت حسودیم یمشه منم اون لحظه ای رو میخوام که بچه سرش دیده یمشه و هی میگن زور بزن زور بزن و بعد یهو ی موجود کئوچوئلوی خیس لزج و داغ رو پرت میکنن روی شکمت و ... هیچ لذتی در دنیا با اون لحظه قابل قیاس نیست هیچ لذتی

    پاسخ:
    سلام عزیزم 😍😍😍
    ا خوب پس روزهای باقی مونده رو هم دراز میکشم 😁
    ایشالا که راحت باشه چون من سر آلما هم دردام خیلی طول کشید ولی وقتی اومد توی لگن تایم کوتاهی بود تا دنیا بیاد.
    خیلی ممنون که تجربه‌تو گفتی. دقیقا ما بزرگترا هستیم که همه چیز رو تو ذهن بچه‌ها شکل میدیم.
    ای جونم واقعا که چه تجربه‌ی لذت بخشی ❤
    کلا درک آدم از عشق، قبل و بعد مادر شدن کاملا متفاوته.
    هرچقدر سخته همون قدر هم شیرینه.

    با اجازت به مرضیه خانم گل ی چیزی بگم
    عزیزم از این هفته های باقیمانده باهم بودنتون لذت ببر که تکرار نشدنی هست میدونم ی جمله کلیشه ای هست این ولی این  رو منی میگم که به فاصله 3 سال دو.بار مادر شدم ولی مزه اون لحظات هنوز توی ذهنم باقی مونده و دوست دارم تجربه کردنش رو- یوقت فکمر نکنی من از اوناییم که از 9 سالگی خودم رو توی نقش مادر و همسر میدیدم و.... نه گلم من 30 و اندی سالم بود که بلاخره ازدواج کردم بچه دوست داشتم ولی نه به هر قیمتی اما  الان عاشق بچه ام عاشق( قصدم توهین نبود به دیگران خواستم وضعیت خودم رو توضیح بدم صرفا)
    به خودت افتخار کن که تا اینجا اومدی تازه بعد زایمان بیشتر هم به خودت افتخار میکنی:)

    ترست کاملا طبیعیه چون همه از زایمان میترسن به خصوص توی کشور ما که ی امر عجیب و نادیده است من سر دومی هم باز نگران بودم و می ترسیدم بدون اغراق-ولی بپذیر که یک روند طبیعی هستش و اصلا بهش فکر نکن-حتما با سلامت و شجاعت طی میکنیش-بدون بعد با چه ذوقی یاد همون لحظاتی می افتی که الان ازش می ترسی و از یادآوریش لذت می بری

    بنظرم حتما مامای همراه داشته باش کسی که کار بلد باشه و مهربون و دلسوز

    پیشاپیبش قدم نو رسیده مبارک بانو جان

    پاسخ:
    خواهش میکنم 😊
    آره دیدگاه اغلب آدم‌ها به زایمان خیلی جالب نیس من اینو توی تجربه‌ی اول و همین الان هم دارم میبینم. بهم میگن چرا نمیری سزارین خودتو راحت نمیکنی ولی خوب جدای از بحث علمیش و معایب سزارین و اینکه این به نظر من فقط یک راه حل هست برای نجات جون مادر و بچه‌، زایمان طبیعی یک اتفاق شگفت‌انگیزه که فقط یک زن میتونه تجربه‌ش کنه و الکی نیست که مادر میشه 😍

    خدا رو شکر به خیر گذشت 

    من برای خودم شیشه شیر و پوشک تصور کردم استرس گرفتم ، هم پسرم کوچیکه هم آمدگی ندارم ، اما برا شما سراسر خوشحالی بود که پاشید تو صورتم 

    امیدوارم به سلامتی بگذره این روزها

    پاسخ:
    آره ...
    خیلی ممنون عزیزم 
    ایشالا تو بهترین زمان هر وقت که دلت میخواست و آمادگی داشتی برات اتفاق بیفته 😍🌷

     به خاطر خونسردیت بهت تبریک میگم چون مسیر درست زندگی از همین راه میگذره😘

    پاسخ:
    مرسی عزیزم 😍😍😍
    آره!

    تمشک جان عزیزم ممنوووونم مهربان:)

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">