مامان
هیچ وقت احساس نکردم اینکه مادرم یعنی خیلی خوبم! یا خیلی باید ممنونم باشند. برعکس؛ خیلی وقتها خودم را سرزنش کردهام و فکر کردم میشد بهتر باشم. در واقع هر شب فکر کردم. هر شب که آلما چشمهای خوشگلش را بست و مثل فرشتهی کوچولویی کنارم خوابید. هر بار که این حس بینظیر را تجربه کردم، دلم خواسته مادر صبورتر و بهتری باشم. فقط یک مادر میداند بچهای که کنارت خواب است آرامشی به آدم میدهد که از هر مسکنی قویتر است. انگار خوابِ بچهها چیزی از دنیای ماورایی را به اطراف ساطع میکند. انگار رنگ و بویی از بهشت دارد. هر چقدر در بیداری میتوانند هیولا باشند 😁 توی خواب که هستند، کنارشان که باشی انگار مخدر در فضا میپراکنند.
مادری خودم را سختگیرانه نگاه میکنم اما مادری مادرم را با اغماض. درست است که خیلی وقتها ازش دلخور شدم؛ بیشتر سالهای نوجوانی و مجردی. خیلی وقتها چیزهایی بهم تحمیل شد. خیلی روزها خیلی چیزها میخواستم و انطور نبود ولی نمیدانم چرا هر بار به مادرم فکر میکنم؛ مثل همین حالا بغض گلویم را میگیرد و اشک توی چشمهایم جمع میشود. مادرم مرا یاد استخواندرد میاندازد. یاد نظافت، بوی وایتکس، آشپزی، سبزی خرد کردن، ترشی و شور درست کردن، یاد غرغر و نگاههای ترسناک و اخمهایش، یاد سختگیریهایش برای درس خواندنمان... یاد این میفتم که از مدرسه بیرون میآمدم و مادرم منتظرم ایستاده بود. صورتش مهربان اما جدی بود. دوستمان داشت اما نمیگفت. دلم برای آن معدود بارهایی که در کودکی بغلم کرده بود و به سینهاش چسبانده بود تنگ میشود. برای بوی لباسش که الانم فکر کنم قشنگ یادم میآید.
یادش بخیر مامان همیشه دنبال مدل لباس قشنگ برای من بود. از کودکی تا بزرگیم. همیشه وقتی فیلم و کارتونها را میدیدم کاغذی برمیداشت و مدل پیراهنهای دخترانهای که خوشش میامد میکشید. میرفت میگشت و قشنگترین پارچهها را میخرید و بعد تورهای سفید برای یقه. جوراب شلواری و کفشهای سفید. موهایی که همیشه بلند بودند و مامان هر صبح با حوصله شانه میزد و خیلی وقتها مخصوصا موقع مدرسه میبافت.
وقتی یادم میآید که چقدر پرتلاش و خستگیناپذیر بود و الان چقدر...
دلم برای مریضیهایش میسوزد. برای تنهاییهایش بعد از ازدواج من. برای غصههای یواشکی دلش. برای استفادهاش از تکنولوژی! برای دیدن پیریاش. که سال به سال جلوی چشمهایم پیرتر کوچکتر و ناتوانتر میشود. و من که بارها و بارها و بارها مردنش را تصور کردهام. و با خودم فکر کردم چرا هیچوقت یکهو و بیمقدمه زنگ نزده بودم و بگویم دوستت دارم. چرا خیلی وقتها نسبت به خیلی چیزها بیتفاوت بودم.
شاید خیلی وقتها از دستش دلخور شده باشم، روزهایی که دوست داشتم طعم اعتماد به نفس و دوست داشته شدن را بچشم اما همش ازم ایراد گرفته میشد و انگار پدر و مادرم هیچ وقت ازم راضی نبودند و بهم افتخار نکردند و من در حسرت این بود که پذیرفته باشم و تا آخر عمرم هم دنبال این تایید و توجه و پذیرش دویدم. اما خیلی سال است که چیزی توی دلم نیست. نه کینهای دارم و نه توقعی. و همیشه فکر میکنم با تمام وجود آنچه در توان داشت و همانقدر که بلد بود و میفهمید برایم گذاشت. نمیدانم بچههای الان این چیزها را میفهمند یا نه اما ما از نسلی هستیم که معنای فداکاری را میفهمیم و سپاسگزار بودن در برابر این فداکاریها را هم بلدیم.
مادرم با تمام کم و کاستیاش فداکاریهای بزرگی برای همهی ما کرده و من عمیقا سپاسگزارش هستم و همین حالا که اشکهایم صورتم را پر کرده دلم برای بوی آغوشش؛ همان بویی که کودکیام چشیدم تنگ شده.
این روزها دغدغهی اصلیش زایمان من است و یواش یواش خودش را آماده میکند. یواشکی برای کادوهایی که برای آلما و نینی و حتی خود من در نظر گرفته! باهام مشورت میکند. دلنگران است و هر روز حالم را میپرسد و من روزی یکی دو بار یادآوری میکنم که هنوز زود است و حداقل تا آخر بهمن وقت داریم! هر وقت کوچکترین علامتی از زایمان دیدم بهت میگم و تو یه عالمه وقت داری تا خودتو بهم برسونی ولی خوب میدانم که باز هم فکرش مشغول است... مثل همهی این سالها.
- ۹۹/۱۱/۱۵
خیلی الگوی مادری توی کشورمون اشتباهه و ناراحتم از این موضوع که مادر خودش رو قربانی بچه اش میکنه.و حتی یه حاهایی با محبتهاش باعث حس طرد شدگی در فرزندش میشه.
خلاصه ک امیدوارم مادرهای جدید از تجربه های خودشون هم ک شده درس بگیرن
الهی..:) روزت مبارک مامان جون