هزار آفتاب خندان در خرام توست/هزار ستارهی گریان در تمنای من
برف میبارد. تا صبح خوابم نبرده؛ نه که نخوابیده باشم، دلم از ذوق بیتاب بوده. هر یک ساعت بیدار شدم و ساعت را نگاه کردهام. هرازگاهی هم کنار پنجره رفتهام. پنجرهای کنار قرمزی شومینه. پاهایم کنار شعلهش گرم شدهست و پنجرهی بخار گرفته و یخ، خواب را از سرم پرانده. نکند انقدر ببارد که نتوانم بروم!
کمی بعد دو سه لقمهای با هول و استرس و به سختی قورت دادهام و بعد که پوتینهایم را توی برفها فرو کردم و هوای خنک زمستانی به گونههایم خورد، اولین ردپای کوچه را ساختهام و بعد با هر قدمی که برداشتم از شنیدن صدای فشرده شدن برفها زیر پایم کیف کردهام.
یقهی پالتویش را بالا کشیده و گوشهایش را زیر کلاه پنهان کرده. لبخند گل و گشاد مرا که دید سیگارش را خاموش میکند و بیآنکه حرکت کند با لبخند آمدنم را نگاه میکند. مثل همیشه که دوست دارد از دور نگاهم کند و من که تمام دلتنگیِ این روزها را توی چشمهایم ریختهام، جز چشمهای زیبایش جایی را نمیبینم و هر قدمی که برمیدارم راهی پر از ستارههای رنگارنگ و نورانی پیش پاهایم باز میشود. دستهایم را دور گردنش حلقه میکنم و روی پنجه میایستم. لبهایش را، عطر آشنایش را، با لبهایم نوازش میکنم و او دستهایش را محکمتر دور کمرم میگیرد.
از فشار دستشویی بیدار میشوم؛ سعی میکنم خودم را به پهلو بچرخانم، انگار شکم بزرگم به زور همراه من میچرخد. آلمایم کنارم خوابیده و مثل همیشه که از نگاه کردن به صورت خوابیده و معصومش سیر نمیشوم چند ثانیه نگاهش میکنم. پاهای ورم کردهام را روی خنکیِ سرامیکها میگذارم و به سختی بلند میشوم بعد از دستشویی به سمت آشپزخانه میروم ساعت توی هال را نگاه میکنم شش صبح است. با احتیاط از روی همسرم که وسط هال خوابیده رد میشوم. یک قلپ آب میخورم و همانطور خوابالو اما با احتیاط به تخت برمیگردم به شدت گرسنهم اما حس و حال خوردن ندارم. سعی میکنم پیچ و تابهای معدهام را در نظر نگیرم و بخوابم. خیلیها میگویند خوراکی بزار بالا سرت، هر وقت پاشدی گرسنه بودی بخور ولی نمیدانم چرا این کار را نمیکنم. آلما طبق معمول هر شب، پتو را کشیده زیرش و گره خورده! مرتبش میکنم. خوابم نمیبرد هزار و یک جور فکر متفاوت توی سرم میچرخد، به سختی کمرم را تکان میدهم و غلت میزنم لگنم درد میکند و دردش توی کشالههای ران و پاهایم میپیچد؛ ظاهرا طبیعیست. هرچیزی توی این روزها طبیعیست. خسته شدهام. بیشتر شبها خواب میبینم دارم میروم که نینی را به دنیا بیاورم، تصویرهایی از به دنیا آمدن آلما با تصویرهای دیگری قاطی میشوند. میترسم. به کسی نگفتهام اما میترسم...
وقتی یک عالمه پف را توی ماشین جا داد خندید و در را به زور بست. تور دامنم تا جلوی چشمهایم آمده. خودم را توی آینه میبینم و از همان آرایشی که با اصرار خودم کمش کرده بودند هم بدم میآید مینشیند کنارم و یکهو میزند زیر خنده؛ چرا این شکلی شدی تو؟؟؟ او هم به دیدن صورتم با آرایش عادت ندارد. حالا خوبه بهشون نگفتی عروسی!
تمام مسیر خانهی دوستم که لباسم را تنم کرد تا آتلیه و آتلیه تا خانه را مدام گم شدیم و آدرس را پیدا نکردیم و او یک ریز غر زد و سرم داد کشید و من بغض کردم. تنها جاهایی که بعضی خانمها برایم دست تکان میدادند و بوق میزدند یادم میآمد عروسم و لبخندی کمرنگ بهشان میزدم. همان شب، انداختیم توی جاده و ساعت سه رسیدیم خانهمان. میان بوی رنگ و تازگی وسایل خوابمان برد.
ناگهان برقها رفتند. همهی برقها جز برق چشمهایش. همه جا تاریک و ترسناک شد جز آغوش خوشبویش. لبهایش توی آنهمه تاریکی به لبهایم رسید و تمام تنم گرم شد. نیمکت فلزی پارک باغچهای کوچک شد و بوتهای نسترن کاشتیم؛ پر از گلهایی کوچک؛ درست شکل لبخند آلما.
پیشنهاد امروزش کوهستان پارک است. خودم هم کسل و بیحوصله بیدار شدهام و چشمهایم از گریههای دیشب هنوز پف دارند، چه برسد به خودش که از صبحها متنفر است اما مجبور است کادوی اولین سالگرد عقدش را از طرف پدر و مادرش، کنار همسرش بگذراند؛ یک هفته اقامت در مشهد. بدون کلامی حرف میرویم و برمیگردیم فقط مثل گربههای خوابآلو زیر آفتاب بیجان پاییز روی نیمکتی رنگ و رو رفته میشینیم و از پاهایمان که یکی درمیان کنار هم گذاشتیم عکس میگیریم. آلاستارهای قرمز من و بوتهای قهوهای او.
آنقدر گریه میکنم که نفسم بند میآید. چسبیدهام به دیوار کنج اتاق خواب و سُر خوردهام تا در فضای کوچکی که بین کشوها و کمد دیواریست پنهان شوم. دلم خواسته انقدر کوچک شوم که از لای درز سرامیکها رد شوم. قلبم آتش گرفته.
میخزم توی تخت. هنوز بیدار است. لبخند میزند. دستهایش را باز میکند. سرم را روی سینهی لختش میگذارم. فرِ موهایم درختچهای میشود دور بدنش میپیچد. هر لحظه تنگتر و فشردهتر. نفسهایش توی قلبم میریزد.
هزار کاکلی شاد در چشمانش مینشیند و هزار قناری خاموش در گلوی من.
- ۹۹/۱۱/۰۵
خیلی کارت زشته که نویسنده نیستی.