برای سیب کوچولو
تا خود خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته...
مدام به این جمله فکر میکنم. خدای خوبم، چه فکری برایم داشت و چطور لایقم دانست که وجود دخترم را توی سرنوشتم خواست؟ بارها به این فکر کردهام که میتوانست نباشد؛ میتوانست این جوجوی کوچولو، توی دلم رشد نکند... میتوانست قلبش نزند... میتوانست... اما هر روز سلول اضافه کرد. هر روز بزرگتر شد و حالا فقط یک چشم به هم زدن مانده تا تولدش.
دختر کوچولوی مامان، کاش میشد بفهمم چه احساسی داری؟ الان که توی جای تاریک و تنگی خودت را مچاله کردهای... کاش میشد بدانم چه خوابهایی میبینی... چه چیز خوشحالت میکند و از چه میترسی؟ اگر خداوند سرنوشت همهمان را از قبل مینویسد... لابد الان هم تقدیر تو را نوشته...
دخترکم میدانی مامان تو هیچوقت آدم مذهبیای نبود! اما معنوی چرا. به اندازهی درکم از معنویات برایت بهترینها را از خدا خواستهام. از اویی که همیشه نگاه مهربانش را، گرمای حمایتش را، حضورش را، توی قلبم حس کردهام. از اویی که همیشه دوستم داشته و دارد.
آلمای من، سیب سرخ عشق! برایت از مهربانترین مهربانها، زیباترینها را خواستهام. برایت کودکیای بیانتها خواستهام. دنیایی پر از سادگی، پر از خندههای از ته دل... برای روزهایی که شاید کنارت نباشم. برای روزهایی خیلی دورتر از حالا، برایت از شنوای دانا، از عالم به غیب، خواستهام که هرگز امیدت را از دست ندهی.
گلم، گل کوچکم، من نقش چشمهای شفافت را توی اولین جوانههای بهاری دیده بودم؛ وقتی که فکرش را هم نمیکردم روزی، شاخهی دل خودم هم به شکوفه بنشیند.
ماهک من! دردانهام! از انتظار دیدن و به آغوش کشیدنت بیقرارم. بیتاب آمدنتم و بیکه هیچم آرام کند، روزها را میشمارم.
مدام روزی را تصور میکنم که پوست لطیفت برای اولین بار چیزی غیر از گرمای دلم را لمس میکند و تو فریاد گریه سر میدهی. میلرزی و لختی و هوا را چنگ میزنی. بندی که با آن به من بندی میبُرند و انسانی به کرهی زمین اضافه میشود. این روزها به اندازهی گیجی آن روزت گنگم و پر از سوال... ناگهان جهانت روشن میشود به نور و هوا و صدا... و تو هرگز این روز را به یاد نخواهی آورد. و من هنوز شگفتزدهام...
- ۹۴/۰۸/۰۴