یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

من دلم پیش همانیست که نیست.

  • یاسی ترین

باهام گوش کن.

 

اونجایی که نگه داشتم برات تو قلبمو...

 

 

  • یاسی ترین

یه بارم با من گوش کن، از اول تا آخر، خب؟

 

برگردیم خونه در معیت ننه بابا.

تصویر:من و کوله‌م و آلما.

  • یاسی ترین

 

 

تو راه تهران 

#از_قفلیجات_رومخی 

حس و حال دم عید پارسال.

 

 

مهم نیست چقدر خواننده‌ی منفوری باشی. اصلا به من چه چطور آدمی هستی. من با صدات حال می‌کنم چون دیوونه‌ای، منم دیوونه‌ام خب.

  • یاسی ترین

دیدی! 

دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بی‌فردا گُمَت کردم؟

 

دیدی در آن دقایقِ دیر باورِ پُر گریه گُمَت کردم؟

 

دیدی آب آمد و از سَرِ دریا گذشت و تو نیامدی! 

 

 

 

راستی هیچ می‌دانی من در غیبت پُر سوالِ تو،

 

چقدر ترانه سرودم؟

 

چقدر ستاره نشاندم؟

 

چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟! 

 

رسید، اما وقتی که دیگر هیچ کسی در خاموشیِ خانه،

 

خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خویش را نمی‌دید. 

 

 

 

 

"سید علی صالحی"

  • یاسی ترین

انقده سخته!

ولی چاره چیه :) 

قبول کنیم اگر چیزی تموم شده، اگر زمانش گذشته، اگر نداریمش... نداریمش...

با خودمم! خانم محترم! 

یه سری چیزا تموم شدن... آره خوش گذشت ولی تموم شد چرا قبول نمیکنی؟

شل کن! ببین منو، شللل خب؟ باریکلا :) 

نداریش، تموم شده،

نگا!

خوب نگاه کن.

حالا برگرد سمت خودت، می‌دونم با خودت تنها بودن سخته، ولی برگرد، برگشتی؟ آهان آفرین! حالا نگاه کن، نترس! خودت انقد ترسناکی؟؟؟؟ پس چطور انتظار داری کس دیگه بخوادت؟ هوم؟ 

آفرین، حالا بشین خودتو ورانداز کن، واقعیت خودتو نگاه کن، امکانات خودتو ببین.

یادته تو تمام این سال‌ها، توی همه‌ی سختی‌ها به خودت چی میگفتی؟ یکم فکر کن!

آهان آره، 

میگفتی فکر کن تنهای تنهای تنهایی.

رو هیشکی حساب نکن.

تو یه مامان سی‌و‌شش ساله‌ای که خودشو داره فقط. آفرین حالا شد :) 

حالا درد همه چیز کم میشه، 

حالا همه چیز پذیرفتنی‌تره.

بال بال نزن خب؟

چرا این کارو کردم و چرا اینجوری شد و چرا اونجوری شد و این چیزا هم نداریم!

آره عزیزم دنیا همینه، 

هی هم خودتو نزدیک می‌کنی به آدما، به جمع‌ها، به گروه‌ها، هی میبینی چقدر جات هیچ جا نیست، چقدر خودتو متعلق به هیچ جا نمی‌دونی...

باشه باشه 

همه اینا رو هزار بار گفتی :)

بشین یه گوشه تلاش‌های آدما رو، دنیاهاشونو، دغدغه‌هاشونو تماشا کن.

غر هم نزن 😂 تخمه بخور 

 

  • یاسی ترین

خواب خوبی را که دیده بود به یاد نیاورد؛ فقط می‌دانست که قشنگ بود. حالش مثل وقت‌هایی بود که رازی داشت یا حتی از آن بزرگ‌تر، انگار که یواشکی، برنده‌ی نوبل شده باشد یا که یواشکی به کشف بزرگی رسیده و آن را به نام خودش ثبت کرده باشد؛ یواشکی.

انگار که به تنهایی زمین را زیر پا گذاشته بود و گیاهی که ناجی این کره‌ی رو به زوال بود را پیدا و در سینه پنهان کرده بود.

دنبال آینه می‌گشت. باید که مشتی آب به صورتش می‌پاشید و بعد توی مردمک چشم‌هایش دقیق میشد. باید ردِ چیزی را دنبال می‌کرد.

دنبال آلبوم‌های قدیمی گشت، در جستجوی تصویری شاید.

دنبال صدایی ضبط شده از حنجره‌ای که نبوسیدش آخر...

دنبال روحِ پیراهن بلندش بود، دنبال خنده‌های رقصان، دنبال شیطنتِ چین‌هایش.

باید پرده را کنار می‌زد، از میان آن همه گلدانِ ریز و درشت، تنها همین شمعدانیِ قرمز، رفیق سال‌هایش شده بود. باید که آفتاب را به آغوشش می‌برد.

باید امروز را طور دیگری شب می‌کرد.

باید یادش می‌آمد. باید می‌دانست چه خوابی دیده...

سال‌ها بود که همه چیز را فراموش کرده بود.

موهایش را شانه کرد. حالا دیگر پیدا کردن تارهای سفید از داخل برس و دامن مشکی‌اش، کاری نداشت. موهای گلوله شده را توی سطل آشغال زیر میزش انداخت.

دستش را به آرامی دراز کرد و روسریِ بزرگ سبزش را از روی آینه برداشت...

به چشم‌های توی آینه زل زد... دستش را روی گونه کشید. به لب‌هایی که هنوز برجسته و پر از تمنا بودند خیره شد. موهایش را که هنوز پرپشت بودند جلو آورد و مشغول بافتنشان شد. اثری از آن موج‌های وحشی نبود. حالا سال‌ها بود که گیسوانش آرام گرفته بودند و شور و شوقشان در پسِ پستوی تکرار روزها، خفته بود.

گلدان شمعدانی کنار پنجره لم داده بود. تنِ گل‌های قرمزِ خوش‌رنگش را به تن گرمِ آفتابِ ملایم پاییز سپرده بود.

 

حالا باید قهوه‌جوش مسی‌اش را روی گاز می‌گذاشت و دو فنجان کوچک؛ خیلی کوچک چرا که یادش نمی‌آمد که قهوه دوست داشت یا نه.

 

تمام روز را فکر کرده بود. هنوز هم خوابش را به خاطر نمی‌آورد. فقط می‌دانست که باید کشویش را به دنبال رژ محبوبش بگردد. ناگهان از جا پرید! نکند گمش کرده باشم؟ نکند تمام شده و من فراموشش کرده‌ام؟ نکند... 

به لبخندش توی آینه نگاه کرد. هنوز هم نمی‌دانست دقیقا چه رنگیست اما هر چه که بود انگار برای لب‌های او ساخته بودندش.

به ساعت روی دیوار نگاه کرد؛ نیم ساعتی از نیمه‌شب گذشته بود...

این را تپش‌های قلبِ منتظرش هم فریاد می‌زد.

صدای زنگ...

خودش بود. لب‌های رژ زده‌اش به لبخند زیبایی کِش آمد...

حالا رویای زیبایش را به روشنی به خاطر می‌آورد...

حالا ...

 

  • یاسی ترین