یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۱۳ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

همه چیز برای یک ملاقات عاشقانه مهیا بود؛ تنی حمام رفته و با لوسیون خوشبو شده، موهایی نم‌دار و شانه شده، و قلبی که به وقت مسواک زدن بی‌قراری می‌کرد و از تصور در هم آمیختن بوسه‌هایی گرم به هم می‌پیچید. 

و باران که... شیشه پنجره را می‌شست و از دل او چه کسی یاد معشوقش را خواهد شست؟؟؟

زمان محکوم به تماشای لذت آدمیست.

و قلب انسان محکوم به فراموشی و فراموشی و فراموشی.

  • یاسی ترین

خدایا شکرت هفته‌ی صبحی تمام شد! این هفته برایم مثل یک عمر گذشت و با شکنجه؛ از ذکر جزئیات در این زمینه خودداری می‌کنم :))

دیشب، نیمه‌های شب از خواب پریدم و یادم آمد که فردا تعطیلیم و باز با آرامش چشم‌هایم را بستم.

ساعت هفت و نیم گیسو از توی تخت داد زد مامان شیر! دلم می‌خواهد از توی تخت درش بیاورم و دهانم را تاجایی که باز می‌شود باز کنم و درسته قورتش دهم‌.

در وصف خواستنی بودنش هرچه بگویم کم است، شیرین‌ترین سن بچه‌ها همین الان گیسو است. یاد این وقت‌های آلما میفتم و خیلی چیزها برایم دوره می‌شوند.

تلاشش برای حرف زدن و کلمات عجیب و غریب و دوست داشتنی‌‌اش و من که همچون کاشفی، هر کلمه‌اش را مثل گنجی ارزشمند گوشه‌ای یادداشت می‌کنم تا یادم نرود نیم‌وجبی خوشمزه‌ام چطور برای حرف زدن و ورود به کلمات سعی می‌کرد و خلق می‌کرد و مرا لحظه به لحظه عاشق‌تر...

 

دیروز و پریروز هدف حمله‌ی حرف‌های نیش‌دار پدر بچه‌ها بودم. بعضی وقت‌ها دوست دارم حرف‌هایش را ضبط کنم و اینجا بنویسم تا با بعدی دیگر از خودم روبه‌رو شوم، وجهی از من که فقط در ذهن ایشون نقش بسته است. هیییچ کس از کسان من، چه واقعی و چه مجازی مرا اینگونه تعریف نمی‌کند! بهش گفتم من انقدر برات بد بودم؟ گفت من لحنم اینطوریه! واقعا از نوشتن این بخش عاجزم، همان قدری که دیگر توانی در خودم نمی‌بینم که ایرادگیری‌هایش را تحمل کنم‌.

من نه خیلی خوبم نه خیلی بد؛ من مثل هر انسانی هم تهوع آور و غیر قابل تحملم، هم دوست داشتنی و خواستنی. ولی به جرات می‌گویم بعد از حدود سیزده سال، خاطره‌ای در ذهن ندارم که تاییدم کرده باشد، دلگرمم کرده باشد...

آدم‌ها با تمام بدی‌هایی که دارند، لازم دارند که رفیقی داشته باشند که هر بار برگشتند و عقب را نگاه کردند، نوازش چشم‌هایی را ببینید که می‌گوید عیبی نداره اگر هزار بار هم اشتباه کنی... ما اینجا با همیم که درستش کنیم... 

قبل‌ترها وقتی این اتفاق‌ها برایم می‌افتاد تا چند روز متاثر بودم اما این روزها می‌خوابم و بیدار میشوم و یادم می‌رود...

 

امروز صبح بعد از اینکه گیسو شیر خورد و خوابید رفتم توی بالکن و آنقدری نشستم تا تمام تنم یخ کرد و هنوز هم نوک انگشت‌های پاهایم به حالت قبل برنگشته :)

از تفریحات سالم این روزهایم؛ سردم شدن!

 

این پست می‌توانست سه برابر این باشد اما به دلیل کمبود وقت خلاصه شد.

  • یاسی ترین

عرضم به خدمتتون که، امروز صبح، از خواب پریدم و دیدم ای دل غافل ساعت یک ربع به هشته و من ساعت هفت که آلارم گوشی به صدا دراومده متوجه نشدم. اصلا یادم نمیومد که چطوری خاموشش کردم‌.

دیشب حدود ساعت چهار تازه داشت چشم‌هام گرم می‌شد که گیسو از توی تختش صدا زد مامان :| وقتی داشتم پتو رو کنار می‌زدم تا بلند بشم حس می‌کردم با دست و پایی که از توی چرخ‌گوشت برگشته دارم حرکت می‌کنم. رفتم بالا سرش میگه شام! ترکیبی از گریه و خنده بودم... شام؟؟؟؟؟ بعد هم گفت آب، سه بار آب دادم یک قلپ یک قلپ می‌خورد بعد باز می‌گفت آب. بعد شیر درست کردم شیشه رو دادم دستش منتظر موندم خورد بعد رفتم تو تختم تا دراز کشیدم و مچاله شدم لای پتو گفت مامان :| و در اوج بی‌رحمی این کارو دوبار تکرار کرد :))) دومین بار واقعا گریه می‌کردم و از تخت درمیومدم. 

خلاصه که نفهمیدم کی خوابیدم و نفهمیدم کی صبح خواب موندم. سریع از جا پریدم و آلما رو صدا زدم گفتم مامان پاشو یکم دیرت شده، خانم بلند شده گریه می‌کنه که چرا دیر شده من می‌خواستم برم مدرسه حالا چیکار کنم :| 

گفتم مادر نه به اون که دیروز گریه می‌کنی میگی نمیرم نه به الان که گریه می‌کنی دیرم شد، سر جدت پاشو بی‌صدا بریم بیایم تا این خواهرت پانشده.

ساعت هشت سر کلاسش بود! با سرعت نور.

 

همین حالا که می‌نویسم انقد خسته‌ام که وقتی چشم‌هامو می‌بندم سرگیجه می‌گیرم.

ناهار فردا روی گاز در حال پختنه و حداقل تا اون موقع مجبورم بیدار باشم.

امیدوارم با بوی سوختگی از خواب نپرم و ببینم ساعت یک شبه!

  • یاسی ترین

 

 

روز ازل زنی عاشق شد.

زنی عاشق شد و وقتی لب‌های لرزانش روی لب‌های یار، می‌گریید، موسیقی در جانش جان گرفت.

وقتی موهایش را شانه می‌کرد و زیر لب زمزمه می‌کرد، موسیقی آفریده شد.

 

زنی عاشق شد و وقتی نیمه شب در تمنای یارش گریست، رقص اشک‌هایش به روی گونه، موسیقی را آفرید. 

 

زنی قلبش از غمی شیرین باردار بود.

زنی درد کشید و موسیقی را به دنیا آورد...

  • یاسی ترین

از دوران نوجوانی رویای داشتن یک بابالنگ‌دراز مهربان را داشتم؛ مردی که قدش بلند است و مثل یک ابرقهرمان وارد زندگی‌ام می‌شود و تمام مشکلات در پناه سایه‌ی پاهای بلندش حل می‌شود‌. خب همین‌طور هم شد! اولین چیزی که مرا جذب کرد، قد بلندش بود، فکر می‌کردم لذتی که از تفاوت قدی‌مان می‌برم کافیست! چه روزهایی که از کنارش قدم زدن و دیدن سایه‌هامان روی زمین کیف کردم‌. چه بارهایی که برای بوسیدن لب‌هایش روی نوک پنجه رفتم و او دست‌هایش را دور کمرم حلقه کرد و غرق لذت شدم. چه بارهایی که وقتی خودم را توی آغوشش جا کردم سرش روی سرم قرار گرفت. بیش از یک سر و گردن از من بلندتر بود! هنوز هم نگاه کردن به آن عکسی که توی دل طبیعت گرفتیم، برایم دوست داشتنیست؛ فکر می‌کنم شهریور سال نود و چهار وقتی آلمای نازنینم توی دلم بود و من مثل کودک بازیگوش شش ساله‌ای انگار نه انگار که باردار بودم، از روی پرچین‌ها می‌پریدم و در ارتفاعات زادگاه پدری‌ام، هر جا را که نگاه می‌کردم، سبز بود. سبزِ سبزِ سبز... سبز و زنده، مثل کودک درونم و کودکی که در جانم رشد می‌کرد. همه جا پر بود از زندگی مثل شکم برآمده‌ام، که نماد زایش بود و حیات. همه جا درخشنده بود، مثل چشم‌هایم که به روی دنیا می‌خندید... 

تنها بودم اما حجم تنهایی‌ام، یا شاید برداشتم از این تنهایی به قدری نرسیده بود که سایه‌ی آن پاهای بلند برایم ناکافی شوند.

 

من هیچ وقت گذشته‌ام را پاک نکرده‌ام و نمی‌کنم...

هیچ‌چیز در من از بین نمی‌رود، صرفا بایگانی می‌شود‌!

حالا خوب می‌دانم که به قد نیست...

  • یاسی ترین

صبح جمعه که از خواب بیدار شد، بالاخره همه چیز برایش فاقد ارزش و هیجان خاصی شده بود. فکر کردن به لحظه‌ای که لب‌هایی گرم و ملتهب به هم می‌رسند و بازی هوشمندی را با هم شروع می‌کنند، در دلش شوقی را بیدار نمی‌کرد. نسبت به همه چیز، حس یکسانی داشت. آدم‌ها برایش فرقی با هم نداشتند. دلش، برای کسی تنگ نمی‌شد. پتو را روی سرش کشید و سعی کرد صحنه‌ای را به یاد آورد و نسبت به آن حسی داشته باشد، اما نداشت! لب‌هایی که به فاصله چند میلی‌متری صورتش می‌گفت چقدر دوستم داری؟ چقدر دوستم داری؟ و او جوابی نداشت!

چقدر دوستش داشت؟ ... اصلا داشت؟

سرش را روی بالش فشار داد، چشم‌هایش را بست اما از خواب خبری نبود.

لحظه‌ای را به خاطر آورد که از روزها پیش فکر می‌کرد باید خیلی هیجان‌انگیز یا دوست داشتنی باشد اما نبود. پر از بغض بود یا شاید هم مخلوطی از بغض و غم؛ یک جور غمِ فشرده، سرکوب شده، فراموش شده، یا شاید هم بی‌حس شده.

خالی بود، سبک، راحت، رها...

مثل بادی که بوزد و تمام آلودگی‌های هوا را ببرد، همان‌طوری که انقباضات زیر شکمش آرام گرفته بود، ذهنش هم ساکن شد. انگار که کسی که آن طرف خط بود گوشی را بی‌خداحافظی قطع کرد و او، به جای اینکه غمگین شود هم‌زمانی که به صدای بوق اشغال و تکرارشونده گوش می‌داد لبخند محو و بی‌تفاوتی زد و بدون عجله، آرام‌آرام، مثل صحنه آهسته‌ی فیلم‌ها دستش را پایین آورد.

 

سال‌ها طول کشید تا بالاخره گوشی روی دستگاه گذاشته شد. 

سال‌هایی که فقط چند دقیقه بودند.

به اندازه‌ی به آرامی قورت دادن آب دهان.

  • یاسی ترین

بله! هفت صبح و من؟ درسته خیلی عجیبه. هفت صبح و منی که صبحانه خوردم؟ بله خیلی عجیب‌تره!

از خواب پریدم و در حالی که زیر پتوم مچاله شده بودم حس کردم هوا باید حسابی خنک باشه یا شاید هم بارونی. از این فکر حسابی هیجان زده شدم و دلم برای یه نخ سیگار تو این هوا پر کشید. با چشم‌هایی که به زور باز نگه داشته بودم قهوه درست کردم و یک لقمه نون تست و مربا خوردم. متاسفانه یا خوشبختانه اصلا نمی‌تونم ناشتا و با شکم خالی سیگار بکشم. هوا انقدی خنک بود که یه پیراهن مردونه که مدت‌های زیادی هست روی جالباسی مونده روی پیراهن گل و گشاد خوابم بپوشم و برم تو بالکن. چقدر هوا قشنگه. بالاخره اونی شد که می‌خوام. انقدری سرد باشه که من بلرزم و حس کنم لازمه یه چیزی بپوشم. واقعا خنکی هوا حالمو خوب می‌کنه. وقتی حرارت همیشه بالای پوستم، بالاخره مقابل دمای پایین اطراف کم بیاره و بتونم از این اختلاف دما کیف کنم! همین حالا فهمیدم احتمالا علت اینکه الگوی افسردگی من برعکسه همینه! افسردگی فصلی، از پاییز با کوتاه شدن روزها و کم شدن نور خورشید شروع میشه و افرادی که اینطوری هستند پاییز و زمستون غمگینی رو سپری می‌کنند تا دوباره هوا گرم بشه و نور بیشتری در طول روز داشته باشند. اما من دقیقا برعکس؛ وقتی هوا شروع می‌کنه به خنک شدن، وقتی سرما زیر پوستم میاد و لرز کوچیکی به جونم میفته، حالم بهتر میشه، هیجانات مثبتم میاد بالا، دلم حتی بیخودی ذوقکی میشه، حس گپ و گفت دارم، تخیلاتم فعال میشه، دلم می‌خواد خلق کنم؛ بیشتر و بیشتر. دلم می‌خواد کیک درست کنم یا قابلمه آشم روی گاز باشه و صدای قلقلش تو آشپزخونه بپیچه و من از شیشه‌های بخار کرده بیرونو تماشا کنم.

دلم می‌خواد بوت بپوشم و یه بلوز بافت گل و گشاد که دستام زیر آستیناش قایم بشن با یه بارونی سبک. تو یه کافه قرار داشته باشم و وقتی در سنگینش رو هل می‌دم تا برم جلو گرمای مطبوع فضا بخوره تو صورتم همراه با شنیدن زمزمه‌های آدم‌هایی که سر میزها نشستند و هر کدوم با آدم مقابلشون دنیایی پر از حرفند.

توی این هوا، حتی صداهای اطراف توی خیابون متفاوت میشن؛ حتی اگر بارون نباریده باشه وقتی ماشین‌ها تردد می‌کنند صدای خاصی می‌پیچه که با صدای روزهای گرم و پرنور فرق داره‌. انگار صداها هم نرم و سنگین می‌شن..‌‌.

 

می‌خواستم از دیروز بنویسم، از دیروزی که فکر می‌کنم تا عمر دارم فراموشش نکنم اما حسش میون حس قشنگم به این هوا گم شد.

دیروزی که آلما بلند بلند وسط مدرسه گریه می‌کرد و می‌گفت نمیرم و من وحشت‌زده، تنها و با هزار جور فکر مریض، دلم میخواست میشد که مامان نباشم.

دیروزی که خانم مدیرشون نگاهی دلداری دهنده و انسان دوستانه تو صورتم کرد و گفت حالت خیلی بده رنگت زرد شده سخت نگیر به خودت.

و منی که تمام کره زمین خورده بود توی سرم و فکر می‌کردم من از این بچه غافل شدم؟؟؟؟ چی شده که به اینجا رسیده؟

پی‌نوشت: کتاب‌های سرکار خانم پیدا شد. کجا بود؟ سرکلاس :| حدس من: یک نفر بی‌سر و صدا آورد گذاشتش تو کلاس.

  • یاسی ترین

یه وقتایی هست از بس کنار کسی بودی که ندیدتت، خودت هم یادت رفته چی هستی.

یه آدم، هرچقدر هم با اعتماد به نفس باشه، نمی‌تونه منکرِ تاثیر بازخوردِ مثبت باشه.

بعد که یکهو یک جایی یه بازخورد می‌بینی، یه چیز خیلی کوچیک و ساده، که طرف مقابلت ازش به وجد اومده، انگار تلنگر می‌خوری... می‌گی پس چطور اون؟...

بعد اون بازخورد مثبت، اون دیده شدن، برات میشه یه خاطره‌ی قشنگ، 

بعد هزار تا چیز ساده، میشن هزار تا خاطره قشنگ... بعد تو میشی یه مجنون، میون اون همه حس ناب؛ چیزی شبیه به سیراب شدن یک تشنه...

 

امروز یک مسئله‌ای باعث شد یاد چیزی بیفتم و از ته‌ترین قسمت قلبم بسوزم. همین سوزش و حسرت، اشکامو سرازیر کرد... 

یادم افتاد که چطوری تمامِ خودم رو صرف کردم. تمام قلبم.

یادم افتاد که چطوری زنده شدم به عشق و چطور مردم با عشق...

یادت میاد بهت گفتم تو منو زنده می‌کنی، می‌کشی و دوباره زنده می‌کنی... گفتی چقدر درد داشت حرفت... گفتم نه عشق داشت...

یادت میاد بهت گفتم اگر هزار هزار بار هم بمیرم باز حاضرم تو رو بخوام... گفتی که کاش آخرتی نباشه...

یادت میاد؟؟؟؟؟ اصلا تو چیزی یادت میاد؟ من که هر لحظه که زنده‌ام و نفس می‌کشم داره یادم میاد، وقتی می‌خندم، وقتی ساکتم، وقتی حرف می‌زنم، وقتی راه می‌رم، وقتی موهامو شونه می‌کنم، وقتی به گل‌ها آب می‌دم، وقتی کفش‌هامو می‌پوشم، وقتی پتو رو از روی خودم کنار می‌زنم، وقتی غذامو قورت می‌دم، وقتی چراغ‌ها رو خاموش می‌کنم، وقتی چای دم می‌کنم، وقتی پیراهنم رو درمیارم، وقتی دنده رو از یک می‌زنم دو، وقتی ...  وقتی... وقتی... وقتی...

 

 

یه تصمیم بزرگ گرفتم:

دیگه، هرگز! هررررگز کسی رو از اون قسمت از قلبم که سوخت دوست نخواهم داشت...

بذار اصلا اون سوختگی برای تو بمونه، محبوب قلبم...

  • یاسی ترین

زخم تازه، 

زخم کهنه،

چه فرقی می‌کند؟

زخم، زخم است حتی اگر از آن فقط ردی باقی مانده باشد. از همان‌هایی که اکثرمان، روی ابروها، چانه‌ها و پیشانی‌هایمان از کودکی به یادگار داریم. از دورانی که بی‌مهابا دویده‌ایم و به چه جاهایی که برخورد نکردیم و از چه جاهایی که سقوط نکردیم.

 

زخم تازه خون می‌آید، گریه دارد، بی‌تابی دارد... اما زخم کهنه... 

زخم کهنه فقط قلبت را می‌فشارد.

کهنه که می‌گویم نه که فکر کنی حتما باید مال ده سال پیش باشد ها، نه!!!!

بعضی زخم‌ها شش ماهه هم کهنه می‌شوند؛ می‌روند جای خودشان را آن ته مه‌ها پیدا می‌کنند. اصلا می‌نشینند در مغز استخوان. با گریه صنمی ندارند. فقط یادآورند. یادآورهایی که با ساده‌ترین چیزها، خودشان را نشان می‌دهند شاید چون تو آدم ساده‌ای بوده‌ای یا به سادگی عشق ورزیده بودی یا شاید عشق را با او، در ساده‌ترین‌ها دیده بودی، چشیده بودی و برای یک عمر با ساده‌ترین بهانه‌ها قلبت فشرده خواهد شد.

 

 

د‌ل های ما که به هم نزدیک باشد

دیگر چه فرقی می کند

که کجای این جهان باشیم

دور باش اما نزدیک

من از نزدیک بودن‌های دور می‌ترسم…

 

شاملو

  • یاسی ترین

می‌نشینم توی بالکن و با چشم‌هایی که هنوز خواب‌آلودند، از سرمای کمی که زیر پوستم می‌دود کیف می‌کنم. از فنجان قهوه‌ام بخار بلند می‌شود و نوک انگشتان سردم را گرم می‌کند. ترجیح می‌دهم کمی کمتر بخوابم اما این چند دقیقه خلوت صبح را از دست ندهم. نگاهم مانده روی کبوترهایی که تا دل آسمان می‌روند، چرخ می‌زنند، و لابد برمی‌گردند پیش صاحبشان. هر صبح این تصویر را نگاه می‌کنم؛ رقص و پرواز و چرخش دسته‌ای کبوتر که لابد کسی از پشت‌بامش مراقبشان است و حالا غرق در لذت نگاه کردن پروازشان شده. از بچگی شنیده بودم که کفتربازها آدم‌های خوبی نیستند! بعدتر که بزرگ‌تر شدم از توی حرف‌های بابا شنیدم که می‌گفت اینا به بهونه‌ی کفتر میرن پشت‌بوم از اونجا زن و بچه‌ی مردمو دید می‌زنن!!! خب این استدلالش هم مثل همانی بود که می‌گفت هرکس بوف‌کور را بخواند خودکشی می‌کند! و من با ذهن کودکانه‌ام فکر می‌کردم مثلا اگر کتاب را دیدی باید جیغ بزنی و پرتش کنی! اما بعدها که خواندمش و خواندمش و خواندمش و تنها کتابی بود که سه بار پشت سر هم خواندم متوجه شدم که غرق شدن در دنیای کلمات صادق هدایت چقدر لذت‌بخش است و بعد مثل تشنه‌ها رفتم کتابخانه دانشگاه و هرچه کتاب ازش بود گرفتم و خواندم. و چقدررررر آن روزها پتانسیل داشتم و حالا که یادم می‌آید دلم پر‌می‌کشد که با عقل و ثبات نسبی الانم برگردم به آن روزها، یا شاید خوب می‌شد اگر می‌توانستم با جادویی توی همین زمان فعلی، دوباره بیست ساله شوم و حال حاضر را زندگی کنم.

سعی می‌کنم با چشم‌هایم کبوترها را تا دل ابرها دنبال کنم و لحظه‌ی محو شدنشان را ببینم. خوش به حال صاحب‌شان که یقین دارد، هرکجا که بروند برمی‌گردند.

 

دیشب یکی از بدترین شب‌هایم از لحاظ کیفیت خواب بود؛ تا صبح خواب‌های ترسناک دیدم و پریدم. یک بار که ساعت نزدیک چهار صبح بود، از خواب پریدم و خدا رو شکر کردم که خواب بود. نفس راحتی کشیدم و ضربان قلبم کم‌کم داشت پایین می‌آمد و آرزو کردم کاش کسی بود همین حالا، که می‌توانستم بچسبم بهش و او بگوید نترس من اینجام فقط یه خواب بود.

کاش دنیا کمی مهربان‌تر بود، آدم‌ها هر جا می‌رفتند برمی‌گشتند مثل همان کبوترها و شب‌ها کسی بود که بدیهی‌ترین چیز دنیا را یادآوریت کند: فقط یه خواب بود. و بعد جهانت به کوچکی قفس کبوترها شود میان دو بازو.

 

و دلت

کبوتر آشتی ست،

در خون تپیده

به بام تلخ.

 

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می کنی 

 

احمد شاملو

 

 

  • یاسی ترین