یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

فقط اندکی تا بهار مانده و من هنوز زمستان را حس میکنم؛ با همه‌ی قلبم. نمیدانم چطور اینهمه روز گذشتند. تنها چیزی که در ذهنم دارم،‌ تصویر صبحی برفیست. شانزدهم آذر وقتی آلما خیلی کوچولو بود و من از پنجره آشپزخانه به آن همه برف نگاه میکردم و با خودم میگفتم اینها از برکت قدم‌های کوچک اوست.

نه فرش‌هایمان را شسته‌ایم و نه پرده‌ها را. نه غباری از این خانه برداشته‌ایم و نه ملافه‌ای باز و بسته شده. فقط کمد و کشوی لباس‌هایم را تکاندم و تصمیم گرفتم چیزهای به درد نخور را کنار بگذارم. وقتی سال‌هاست لباسی را نمیپوشم چرا نگهش دارم؟ جالب اینجاست که دو عدد کیسه زباله پر شد. و این در حالیست که من اصلا اهل خرید نیستم. ببینید در کمد زن‌هایی که مدام خرید میکنند چه میگذرد؟! امسال هم خریدی نکرده‌ایم. اصولا یادم نمی‌آید لباس عید خریده باشم! معمولا در طول سال میخرم.
عرض کنم که برنامه‌ی سفری هم نداریم. فکر اسباب پذیرایی هم نیستیم؛ چرا که مهمانی نداریم که آجیل و شیرینی لازممان شود. نمیدانم هفت‌سین میچینم یا نه؟ اما مطمئنم که سبزه سبز نخواهم کرد!! چون خیلی دیر شده. و ضمنا من از سبزه درست کردن خاطره‌ی خوشی ندارم؛ قبلا گفته بودم.
فقط یک عدد چغندر توسط همسرم توی خاک کاشته شده که برایم عجیب است که درست بعد از این حرکتش و بدون اینکه از کسی شنیده باشیم یکدفعه مد شد که چغندر و شلغم را برای سبزه عید سبز کنند! ما که قصدمان سبزه نبود. همسرم همه‌چیز را میکارد!
عیدی امسالمان را اختصاص دادیم به خرید یک عدد پرینتر برای عکس‌های دختری. به انضمام یک هارد و دو عدد آلبوم. یعنی همه را خرج عکس‌های یکی یک دانه‌مان کردیم :) و اگر تصور کردید که پایمان به بازار رسید سخت در اشتباهید. این خریدها از خانه، در سایت دیجی‌کالا و به احتمال خیلی زیاد حتی به شکل خوابیده انجام شد.
داشتم فکر میکردم چرا این روزها نمیتوانم بنویسم؟ حتی وقتی دخترم خواب است؟ بعد به این نتیجه رسیدم که وقت‌هایی که حس و حالی برای نوشتن دارم فرصتش نیست و من موضوعات نوشته‌هایم را فراموش میکنم. تصمیم گرفته‌ام در حد یک کلمه روی کاغذی بنویسم تا در موقع مناسب حس و حالم را به یاد بیاورم  و بتوانم بنویسم. 
هنوز هم متحیرم... زندگی من،‌ قبل و بعد از تولد دخترم زمین تا آسمان فرق کرده. نمیدانستم قدم‌هایی که به بیمارستان رفت،‌ دیگر هرگز برنخواهد گشت. نمیدانستم اویی که برمیگردد شخص دیگریست. البته که شیرین است اما از آن بیشتر شگفت‌انگیز است و گاهی انگار خواب و خیال. انقدر نزدیک است که گویی نمیبینی‌اش. مثل اینکه فیلم زندگی‌ات را متوقف کرده باشند و بعد توی همان صحنه،‌ بازی دیگری کنند. شاید بهار را باور نمیکنم چون هنوز توی آذر گیر کرده‌ام. دنبال خرگوش شیطون دویده‌ام توی سوراخ و وسط سرزمین عجایب متحیرم.
آوردن یک موجود بی‌پناه به این دنیا که اگر ثانیه‌ای چشم ازش برداری نمیتواند از خودش دفاع کند عین دیوانگیست! و من چقدر این دیوانگی را دوست دارم. 
بچه که می‌آید باید به داشتن یک دست عادت کنی. باید برایت مهم نباشد که همیشه غذایت سرد میشود و برگردی سر همان بشقاب یخ‌زده و قاشق ماسیده و فقط بخوری تا گرسنه نمانی. باید انقدر راه بروی و تکان بخوری تا حتی زمانی که نشسته‌ای احساس حرکت داشته باشی. خیلی وقت‌ها از صدای خودت بدت می‌آید و دوست نداری یکسره با لحن بچه‌گانه در حال نازکشی باشی. گاهی غروب‌ها دلتنگ شوی و منتظر باشی این در باز شود و کسی بیاید. گاهی طوری توی چشم‌های دختر کوچولوی چند ماهه‌ات نگاه کنی انگار که او میفهمد. بعد که او با لبخندی محو، عمیق‌تر نگاهت کرد و دلت لرزید،‌ درست در همین لحظات عاشقانه،‌ صدای دفع پی‌پی را بشنوی و بدانی که آن‌همه حس گرفتن صرفا برای تمرکز بوده :) بعد بخندی و سریع ببریش برای تعویض.
هر شب خسته و با بدنی کوفته و در حالی که میدانی دو سه ساعت دیگر بیدار میشوی بخوابی اما هر صبح که با خنده‌ی شیرینش، درست وسط بهشت چشم باز کردی بگویی خدایا شکرت.
شب بیدار شدن‌ها دیگر مثل قبل سخت نیست. گاهی فکر میکنم یا عادت کرده‌ام یا هردومان حقیقتا خوابیم! 
خیلی طول کشید تا به دخترم یاد دهم شب و روز با هم فرق دارند. با توجه به مطالعاتی که کردم فهمیدم که نوزادان در ابتدا فرق شب و روز را نمیدانند. نباید شب‌ها که برای شیر بیدار میشوند با آنها بازی کنیم و حرف بزنیم. تلاش‌هایم موفقیت‌آمیز بود و حالا بیدار شدن‌های شبانه‌اش خلاصه میشود در ده دقیقه شیر خوردن با چشم بسته. من هم چشم‌هایم بسته‌اند! بعد که سیر شد خوابش میبرد و بدون آروغ گرفتن و هرگونه حرکت اضافه‌ای میگذارمش توی رختخوابش. دخترم شب‌ها تا صبح جیش هم نمیکند و این برایم خیلی خوشحال کننده است و فکر میکنم در آینده فرآیند از پوشک گرفتنش راحت باشد.
غلت‌زدنش هم کامل شده و وقتی طاق‌باز میگذارمش راحت قل میخورد و خودش را روی شکم می‌اندازد و سرود شادی میخواند. با اینکه بارها در این حالت دیدمش اما گاهی جامیخورم و میخندم. مثل وقت‌هایی که یک لحظه سربرمیگردانی و او دقیقا توی همان لحظه با سرعت چرخیده!
دخترم خیلی شیطنت دارد. حتی موقع شیر خوردن. مدام در حال حرکت است. من تا به حال نوزادی ندیده بودم که وقتی شیر میخورد مدام خودش را در پوزیشن بلند شدن قرار دهد. از این رو بهترین شیرها را طول شب و وقتی خواب است میخورد! موقع خواب هم همینقدر شیطون است. خوابش میگیرد، چشم‌هایش کاملا سرخ شده و دست‌هایش را روی چشم میکشد،‌ نق میزند و کلافه شده اما وقتی روی پایم میگذارم تا بخوابد مجبورم دست‌هایش را بگیرم تا حرکاتش محدود شود. گاهی دو ثانیه بعد از اینکه دستهایش را گرفتم از خستگی غش میکند! اما معمولا اولین خواب شبش با کشتی‌گرفتن همراه است! بعد هم باید کنارش بخوابم و دستش را نگه دارم تا خوابش عمیق شود. اولین خواب عمیق را که برود مابقی ماجرا راحت است و تا صبح بیدار نمیشود و به همان شکل چشم بسته شیر میخورد.
نکته‌ای دیگری که متوجه شدم این است که هیچ‌چیز قطعی‌ای در مورد بچه وجود ندارد و هیچ‌وقت نمیشود گفت مثلا دلیل اصلی بی‌قراری بچه را فهمیده‌ای! درست لحظه‌ای که فکر میکنی کشف کردی حرکتی خلاف آن میزند تا بفهمی که اشتباه میکنی!
دیگر اینکه بچه‌ها انعکاس‌دهنده‌ی آن چیزی هستند که مادرشان است و کسی که مادر را سرپا و سرحال نگه میدارد پدر است. وقت‌هایی که بی‌حوصله‌ام آلما هم حالش خوب نیست. اما وقتی یادم می‌آورم که به خاطر او آرام باشم و دلم را سبک میکنم او هم آرام میگیرد. ظاهرسازی هم فایده ندارد. یک مادر باید از ته دلش شاد و آرام باشد. سنسورهای بچه‌ها خیلی حساس است. 
مادر که باشی باید اندازه‌ی همه‌ی دنیا صبور باشی و صورتت همیشه از لبخندی واقعی سرشار. جوری که انگار میگویی تمام دردت به جان من و هرچه شادی دارم از آن تو. 
حضور همسرم این روزها حتی به اندازه‌ی ده دقیقه بهترین مسکن و انرژی دهنده است. طوری که شب‌ها برای آمدنش لحظه‌شماری میکنم و بارها ساعت را نگاه میکنم. بعد که در را باز کرد و آمد همین که با سلامی پرانرژی وارد شد انگار هرچه ناراحتم میکرد تمام میشود. راستی راستی که همه‌کسم است... حتی اگر مثل همیشه سربه‌هوا باشد و هزارجور مشغولیت داشته باشد. کسی که اگر صدایش کنی میگوید اومدم و بعد یادش میرود بیاید! کسی که نود درصد مواقع یادش میرود چایی که برایش ریخته‌ای را بخورد،‌ کسی که خیلی وقت‌ها به نظر میرسد صدایت را نمیشنود و تو فکر میکنی دو ساعته با عمه‌ام حرف میزدم؟! اما یک روز بی‌هوا چنان با هدیه‌ای شادت میکند یا یک روز که از خواب بیدار شد بی‌دلیل چشم‌هایش قلبی میشوند و نگاهش مهربان،‌ انگار نه انگار که همان مرد بی‌حواس همیشگیست...
 
حالا اینکه جنب‌و‌جوش دم عید من فقط شده نگهداری جوجویی،‌ چیز عجیبی نیست. هست؟ خوب که فکر میکنم میگویم مهم نیست. همین که امسالم از پارسال و پارسالم از سال پیش بهتر است خودش دنیاییست. 
امسال خانه‌ی ما هرچند سابیده نشده و برق نیوفتاده اما میزبان حضور فرشته‌ای کوچک و دوست‌داشتنیست. البته پارسال هم وجود داشت :)
اولین‌ها همیشه شیرینند و به یاد ماندنی. اولین عید سه‌تایی‌مان مبارک!
 
 
  • یاسی ترین

دوازدهم اسفند سال  نود و دو، یاسی ترین را آغاز کردم. یک روز صبح سرکار توی کتابخانه نشسته بودم و دلم گرفته بود. نمیدانم چطور شد که وبلاگی درست کردم و شروع کردم به نوشتن. هیچ وقت فکر نمیکردم به اینجا برسم :-) اینهمه دوست خوب و اینهمه حال خوب.

دو روز پیش فرصت نکردم این پست را به مناسبت دومین سالگرد یاسی ترین بنویسم...

وبلاگم را خیلی دوست دارم. برایم دنیای دیگریست... ازش ممنونم... 

و بازهم ممنونم که بهترین دوستم را سر راهم گذاشت؛  روناک خوبم ♥

هرکدام از شما اگر دوست داشتید حرفی خاطره ای چیزی! هدیه تولد یاسی ترین برایم بنویسید.

اگر دوست داشتید نحوه آشنا شدنتان را با اینجا بگویید اگر دوست داشتید حستان را بنویسد اگر خواستید بگویید از کدام شهرید خلاصه که کامنتهای این پست محض معاشرت است ;-) 

ارادتمند 

یاسی 

  • یاسی ترین

در حالی لپ‌تاپ را برمیدارم برای نوشتن که چند دست لباس آغشته به پی‌پی آلما خانم روی دستم مانده، شام شب و نهار فردا توی سرم رژه میروند و کمی نظافت هم دارم. مثلا پاک کردن آینه‌ی هال که بعد از بازی پدر و دختر پر از جای پاهای کوچک است!

این روزها زندگی روی دور تند است و من در چرخه‌ی تکراری شیر و آروغ و پوشک سرگیجه گرفته‌ام. مثلا وقتی کسی ازم بپرسد آخرین بار کی شیر خورد یادم نمی‌آید یا اگر بپرسند آروغ زده؟ نمیتوانم جواب دقیقی بدهم! صحنه‌های زیادی از آروغ زدن یادم می‌آید اما نمیتوانم به یاد بیاورم هرکدام چه زمانی بودند. بارها اتفاق افتاده که نیمه شب با صدای آلما بیدار میشوم و شیرش میدهم. بعد دوباره صدایش را میشنوم و تعجب میکنم. این بچه چش شده؟ الان شیر خورد. تکانش میدهم، پوشکش را نگاه میکنم و... بعد چشمم به ساعت میخورد و میبینم دو سه ساعت گذشته و من اصلا نفهمیدم و فکر میکردم همین حالا شیر خورده. و الان دوباره باید شیرش بدهم. بعد با عذاب وجدان بغلش میکنم و طفل معصوم مثل قحطی زده‌ها شیر میخورد.

نوزادهای زیادی ندیده‌ام و نمیدانم بچه‌ها کلا چطورند. فقط چیزهایی از دخترم میبینم که تعجب میکنم. مثلا اینکه توی سن سه ماهگی غریبی میکند و وقتی مهمان داریم یا میرویم جایی کسی بغلش کند لب ورمیچیند و میخواهد بیاید بغلم. اینها علایم اضطراب جداییست که از شش ماهگی به بعد ظاهر میشود. تفش به شدت سرازیر شده که میگویند نشانه‌ی دندان درآوردن است! مدام تمایل به نشستن دارد و الان بیش از یک ماه است اصلا نمیتوانم موقع بیداری درازکشش کنم. انقدر بی‌قراری میکند تا بنشانمش. بعد آرام میشود و میخندد. من هم از ترس اینکه نشستن توی این سن کم برایش بد است مجبور میشوم به حالت نیمه نشسته توی بغلم نگهش دارم. باز هم غر میزند مجبورم میکند راهش ببرم! فقط دوست دارد توی خانه راهش ببرم و همه‌جا را نگاه کند! زیر بغلش را که نگه داریم کاملا می ایستد و این کار از هر کار دیگری برایش شادی آور است. از آن مادرهایی نیستم که تقی به توقی بخورد بگویم الهی قربونش برم باهوشه! دوست دارم دخترم کاملا نرمال بزرگ شود و نه به خودش القا کنم و نه سر زبان‌ها بیفتد. خیلی از بچه‌های اول و نوه‌های اول که خاص هستند بعدها توی زندگی دچار مشکل میشوند چون مدام بهشان گفته شده که باهوشند و متفاوت و از خودشان توقع بیش از اندازه دارند. اینها همه زمینه وسواس کودک را آماده میکند. 

تمام بدنم درد میکند. از کتف و بازو و مچ گرفته تا پا و کمر. همسرم هم میگوید فکر میکنم دیسکم زده بیرون! بسکه این خانم خانوما را بغل کرده و راه برده‌ایم. اطرافیان میگویند بغلی شده‌ها! من هم میگویم خوب چه کار کنم نمیتونم بزارمش گریه کنه که. بعد هم دو سال اول زندگی موقع آرامش گرفتن از آغوش مادر است. بغل من برای او امن‌ترین جای دنیاست. میگویند خودتو خسته میکنی. دهنت سرویس میشه! میگم چشمم کور. میخواستم نیارمش. 

نمیدانم شاید من حساس باشم اما هرچه که میگذرد هم این حالتم بیشتر میشود. با همه‌ی سختی و گاهی اعصاب خوردی، نمیتوانم بی‌تفاوت باشم و حتی وقتی میگذارمش پیش همسرم و میروم آشپزخانه دلم مدام میریزد و تا خودم همه‌ی کارهایش را نکنم آرام نمیگیرم. گاهی رسما نابود میشوم. از خستگی غش میکنم اما این حالتم را ترجیح میدهم به این که مثلا آرزو کنم کاش خواهری داشتم که نگهش میداشت. یا کاش مادرشوهرم یا مادرم بودند. جدای از خستگی‌های جسمی، بچه‌داری خستگی اعصاب هم به همراه دارد. یکی دو هفته پیش بعد از اینکه حسابی غر زده بود و به هیچ روشی آرام نمیگرفت، جوری توی بغلم گرفتمش که نبیندم و بعد مشت محکمی توی سرم کوبیدم! اینطور وقتها همسرم میگوید دلم میخواد بکوبمش تو دیوار! لابد الان فکر میکنید چطور ممکنه؟ اما باید بگویم که برای بچه داری اعصابی قوی لازم است چرا که به نظر من آزاردهنده‌ترین و تومخی‌ترین صدای دنیا نق نوزاد است. حتی از گریه دلخراشش بدتر است. گریه نوزاد دل آدم را ریش میکند و حسی که برمی‌انگیزد دلسوزیست. اما صدای نق مثل صدای کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه اعصاب آدم را خط‌خطی میکند. با این حال من معتقدم تقصیر خودش نیست. هیچ نوزادی بیخودی بی‌قرار نمیشود. اگر آلما نق میزند مشکل از من است که یا متوجه نیازش نشدم یا خوب مراقبت نکردم یا حال روحی من- الان یا موقع بارداری- رویش تاثیر داشته. بچه‌ها انعکاس‌دهنده‌ی همه‌ی آنچه هستند که ماییم. همیشه با خودم میگویم هر وقت بچه نق زد،‌ قبل از عصبانیت به علتی فکر کن که داره اذیتش میکنه و شاید اینطور است که مادر شدن را مزه‌مزه میکنم و هربار میگویم درست است که حالا مادرم هیچ خاطره‌ی بدی از آن روزها تعریف نمیکند اما قطعا چند برابر همین سختی‌ها را تجربه کرده. بیست و نه سال پیش مادرم همین روزهای مرا سپری میکرده با این تفاوت که بچه یک ساله‌ای هم داشته. پوشک و خیلی از امکانات الان هم نبوده. فرآیند بارداری، زایمان و بچه‌داری انقدر سخت و فرساینده است که قطعا اگر عشقی و خواستنی در کار نباشد یک لحظه هم نمیشود تحملش کرد.

بعضی شب‌ها انقدر خسته‌ام اما دلم میخواهد خوابیدن دخترکم را نگاه کنم. چشم‌هایم را نمیبندم تا کمی بیشتر صورت کوچک و شیرینش را نگاه کنم. دخترم انقدر خوش اخلاق است که اولین کاری که بعد از بیدار شدن میکند،‌ خنده‌ای شیرین و دلرباست. هر روز چشم که باز میکنم دلم از شادی خواستنش لبریز میشود. 


  • یاسی ترین

نشستم روی صندلی وسط حمام و کمی بعد، او اولین دسته‌ی موها را روی زمین ریخت. نمیدانم دقیقا چه احساسی داشتم. خودم خواسته بودم اما دلم با تک‌تک تارها فرو میریخت. انگار او هم دلش سوخته بود. همش میگفت آخییی عزیزم... گفتم داستان موهامو مینویسی؟ گفت آخه خیلی غمگین میشه. با این حال هر دوتامان مدل جدیدم را دوست داشتیم. ماشین اصلاح، تمام سرم را دور زده بود و نشسته بود کناری و تماشا میکرد. همسرم همه‌ی موهایم را از روی زمین جمع کرد. نگاهم کرد و خندید:‌ بانمک شدی! گفتم واقعا؟ گفت آره بهت میاد. میخوای منم موهامو بزنم؟ خندیدم و سر تکان دادم. زیرپوشش را درآورد و ایستاد جلوی آینه. وقتی کارمان تمام شد ساعت پنج صبح بود. 
عکسم را برای دوستان فرستادم و کلی فحش خوردم! فقط یکی از بچه‌ها گفت زنی که موهاشو میزنه شجاعه. راستش دقیقا نمیدانم چرا اینکار را کردم! همیشه از قدیم میگفتم اگر یه بار از تهِ ته بزنم چی؟ او فقط میخندید. اما اینبار که داشتم میگفتم موهام موخوره شده و کاش وقت میشد برم آرایشگاه یکمی کوتاه کنم و اصلا کاش از ته میزدم... گفت پاشو بریم بزنم برات! گفتم الان؟ گفت آره یه بار این حرفتو عملی کن. گفتم اگر بد بشم چی؟ گفت عیب نداره دوباره بلند میشه. گفتم آخه... گفت آخه نداره :)
فردای آن روز خانواده‌ام آمدند. بعد هم که با هم رفتیم تهران. و من مدام با واکنش تعجب زیاد رو‌به‌رو میشوم!‌ خودم هم هنوز وقتی بی‌هوا توی آینه نگاه میکنم متعجب میشوم.
این هم بخشی از من!


  • یاسی ترین