یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

دارم پیر میشم دلبر.

خبر داری؟

گفتی تو خوشگلیت تو قلبته.

باشه قبول، ولی خب...

دارم پیر میشم دلبر.

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۵۸
  • یاسی ترین

این روزا تو خیابونا، وقتی می‌بینم یه جایی دارن سبزه و ماهی و هفت‌سین می‌فروشن، هر بار و هر بار که می‌بینم، یاد یه سالی می‌افتم که نمی‌دونم چی شد و قبول کرد و من و آلما رو برد از این چیزا بخریم. من ذوق داشتم. ذوق که چه عرض کنم! تو پوست خودم نمی‌گنجیدم، بعد بارون اومد، بعد از تو ماشین چتر آورد. سه تاییمون زیر اون چتر بزرگِ مشکی جا شدیم. همون شکلی رفتیم و هر چی که من و آلما خواستیم خرید. بعد برای آلما بستنی خریدیم. بعد اومدیم خونه تا من هفت سینمو بچینم، لباسامونو عوض کنیم و بعد از تحویل سال بریم خونه‌ی باباش.

وقتی با دستای پر از خرید رسیدیم پشت در آپارتمان و آلما داشت آخرای بستنیشو می‌خورد و آب شده بود و حسابی کثیف شده بود، بهم گفت کلید بده دیگه! گفتم من کلید نیاوردم خب! مگه تو همیشه کلید همراهت نیست؟ گفت من کیف سرکارمو نیاوردم که! عیب نداره بریم خونه بابا اینا. گفتم من نمیام، لباسمو می‌خوام عوض کنم، بعدم من می‌خوام هفت‌سین بچینم. خلاصه چنان دعوایی باهام کرد و هر آنچه که باید و نباید بهم گفت که خرید زیر بارون رو شست برد! بعدم رفت از تو ماشین آچار و پیچ‌گوشتی آورد و افتاد به جون در و در حالی‌که داشت هر چی از دهنش درمیود بهم می‌گفت با بدبختی درو باز کرد و مدام تاکید داشت که تقصیر توئه، تو باید کلید می‌آوردی و... انقد گفت و گفت که عکسی که اون سال کنار اون هفت‌سینی که با ذوق چیده بودم گرفتم، با چشم‌های قرمز و پف کرده‌س! مثل باقی عکس‌ها و باقی مناسبت‌ها :)

حالا نمی‌خوام مقصر پیدا کنم، ولی دیگه هرچقدر هم برای هر چیزی ذوق داشتم و هرچقدر رو داشتم بالاخره تموم شد دیگه روم کم شد. 

ولی می‌دونی وقتی یاد این خاطره و حس و حالش می‌افتم، یه چیزی بیشتر از چیزای دیگه ناراحتم می‌کنه. با خودم می‌گم شایدم من بلد نبودم :) هرچند خیلی سعی کردم ولی شاید سعیِ من در جهت سازندگی نبوده و خودم نمی‌دونستم. 

این نهانی‌ترین حسمه، که برای هر کسی نمی‌تونم بگمش.

  • یاسی ترین

چند ساعت پیش، دوباره صبح شده بود. دوباره چشم‌هایم باز شدند و دیدم که توی تختم هستم. هوا روشن شده، آلما نمی‌دانم چه ساعتی آمده پیشم خوابیده و من متوجه نشدم. نگاهی به اطراف کردم، به درهای کمد که باز بود، به نوری که از پنجره به داخل می‌تابید، به شلوار و لباس زیرم که دیشب کنار تخت انداخته بودم. خودم را کش دادم، بالش را زیر سرم جا‌به‌جا کردم و به پهلو شدم، دستم را کشیدم به اطرافم و گوشی را پیدا کردم. یادم آمد که دیشب توی چه حالی بودم و چه کار می‌کردم که خوابم برد. نفس عمیقی کشیدم و کمی چشم‌هایم را بستم. بعد پتو را کنار زدم و پاشدم، به هر حال صبح شده! چاره چیه؟

دوباره قهوه، دوباره بوی نانی که روی گاز موقع گرم کردن می‌سوزد، دوباره فشار پنیر روی نان، دوباره جویدن، دوباره، دوباره، دوباره...

امروز چندم است؟ چند شنبه است؟

پوفففف عید هم که نزدیک است. من حقیقتا هیچ احساس خاصی نسبت به هیچ چیز ندارم! هیچ. آدم بیشعوری هستم. به روابطم اهمیتی نمی‌دهم. دست خودم نیست. کنترلی روی این نوع از بیشعوری ندارم. یا بهتر است بگویم اینطوری راحت‌ترم.

من وقتِ سال نو مبارک گفتن و ایشالا سال خوبی داشته باشید، تجزیه می‌شوم.

احساس می‌کنم به هیچ چیز و هیچ کس تعلق ندارم. پدر و مادر و برادرم را نمی‌شناسم. فقط چهره‌هایشان آشناست‌. در اکثر مواقع، یعنی وقتی دور هستیم، مهربان به نظر می‌رسند‌. می‌دانم کافیست که چهار روز بیشتر هم‌زیستی داشته باشیم... از دور لبخند می‌زنند. من هم به ناچار لبم تکان ریزی میخورد و امیدوارم که شکل دهن‌کجی نباشد.

گاهی اوقات، مثلا وقت‌هایی که خواب، چشم‌هایم را گرم کرده اما هنوز مغزم فعال است، صحنه‌‌هایی میبینم. این زندگی من بوده؟ روزی این چیزها برایم مهم بودند؟

به خودم می‌گویم به باقیش هم اهمیت چندانی نده، سال‌ها بعد همین‌ها هم پوچی خودشان را نشانت می‌دهند.

وقتی گیسو شمع دو را فوت کرد و همه خندیدیم و باز روشنش کردیم و باز فوت کرد و... رفته بودم توی آشپزخانه و لیوان‌های چای را توی سینی می‌چیدم و فکر می‌کردم آخیش الان کیک رو می‌برن و می‌خورن و دیگه راحت میشم.

یا حتی وقتی مادرم برای خداحافظی بغلم کرده بود و می‌گفت خیلی خوش گذشت و و و و  من داشتم فکر می‌کردم الان در را می‌بندم و تمام می‌شود.

نمی‌دانم اگر دخترها نبودند هم اوضاع همینطور بود؟ مطمئنم پدر و مادرم نوه‌هایشان را به من ترجیح می‌دهند که البته به جهنم و تنها حسی که نسبت به این موضوع دارم این است که اینها مال منند، دست نزنید! گفتم که بیشعورم.

دلم برای عمه‌ی کوچکم تنگ شده، دلم برای خانه‌ی ننه، برای خوابیدن زیر سقف کوتاه و چوبی، برای رختخواب‌های خنکی که بوی نم دارند، برای پنجره چوبیِ کوچکِ بالای سرم که رو به باغ باز می‌شود، برای آن دو پله‌ای که باید پایین برویم تا وارد آشپزخانه شویم، در حالی که باید سرمان را دولا کنیم تا به سقف نخورد.

من دلم برای پدربزرگ مرحومم تنگ شده، دلم برای عموهای زنده‌ام ولی آنی که سی سال پیش بودند تنگ شده.

من دوست ندارم به کودکی برگردم؛ با جان کندن به اینجا رسیدم! ولی دلم فقط برای قسمت‌های کوتاهی از کودکی‌ام تنگ می‌شود. آن هم فقط مربوط می‌شود به خانه‌ی پدربزرگم. به آسمان شب، پر از ستاره، پُرِ پُرِ پُر. به صدای سگ‌ها و جیرجیرک‌ها. 

به بوی بلال، به رنگ بی‌نظیر تمشک روی لب‌هایم، به سوزش عجیب گزنه روی دست و پایم.

نمی‌دانم اگر بچه‌ها نبودند، معنای خاصی برای این تکرار بی‌معنی پیدا می‌شد؟

که این البته خودخواهانه‌ترین دلیل بچه داشتن است‌.

امیدوارم هیچ‌وقت به نقطه‌ای نرسند که از خودشان و من بپرسند چرا.

امیدوارم غرق در تجربه و آزادی باشند‌ و رویاهایشان را واقعی کنند.

امیدوارم خودشان را ببیند، بشناسند و از او نترسند.

 

به عصر فکر می‌کنم، به پارک، به تماشای دویدن دخترهایم. به خنده‌های قشنگشان، به هوای لطیفی که دوستش دارم و می‌دانم یک ماه دیگر خبری ازش نیست و قرار است از گرما بسوزم تا آخر شهریور. ولی خب تا چشم روی هم بگذاری دوباره پاییز شده. حالا سال‌هاست که همه چیز روی دور تند است! بیخیال.

  • یاسی ترین

همیشه نزدیک تولد بچه‌ها، دوست دارم تنها باشم. دلم میخواهد با خودم خلوت کنم، خاطرات بارداری و آمدنشان را مرور کنم، روز و لحظه‌ای را یاد آورم که برای اولین بار توی آغوشم جا گرفتند. خصوصا آلما. که برای اولین بار حس‌های مادرانه را به قلبم ریخت. سال‌های اول، شب تولد آلما سرشار از شور و شوق بودم. حتی گریه می‌کردم و از یادآوری تجربه‌ی نابِ داشتنِ آلما مست می‌شدم. 

حالا فردا تولد جوجه کوچولو است. تولد دختر پر از احساس من. کوچولوی دوست داشتنی من. عروسک شیرین من که با حرف زدن‌ها و کارهایش دیوانه‌ام می‌کند.

وقتی آلما هم‌سن الان گیسو بود، حالی‌ام نبود که چطور بعدها دلتنگِ این سنش خواهم شد. اما حالا که تجربه کردم، حواسم هست که چقدر این روزها باارزشند.

تک‌تک حرف زدن‌ها و کارهای شیرینش را با جان و دل می‌بلعم.

همین حالا دارم به دو سال پیش فکر میکنم. به شبی که توی حیاط بیمارستان قدم میزدم. به سنگینی شکمم و پاهای دردناک و خسته‌ام.

به موجودی که داشت پا به جهان می‌گذاشت تا داستان زندگی‌ای رقم بخورد.

به زمزمه‌ی عاشقانه‌ای که تا آخر عمرم کنار گوشم نجوا خواهد کرد.

گیسوی قشنگم. تو برای من کورسوی امید بودی. من تو را توی روزهایی خواستم که فکر می‌کردم یک تنه همه چیز را می‌سازم. مرا ببخش.

مرا ببخش که آوردمت.

تو عزیز قلب منی. تو دوست کوچک منی. تو تمام منی. مگر می‌شود از بودنت پشیمان باشم؟ ولی تو مرا ببخش...

تولدت مبارک

 

صدای آلما و مامانم در پس‌زمینه 

  • یاسی ترین

باهام گوش کن 

 

 

 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۵۸
  • یاسی ترین

از صبح وقتی یاد قرارِ بعدازظهرم می‌افتم نفسم به شماره می‌افتد‌. 

دوباره باید بروم سراغ مقنعه‌ام. توی راه با خودم تکرار کنم که با اعتماد به نفس باش، قوی باش، از موضع قدرت حرف بزن، تو توانایی و...

باید قوی باشی، باید محکم باشی تا بتونی به دستش بیاری.

اما واقعیت این است که به زور جلوی گریه کردنم را گرفته‌ام و فکر میکنم ضعیفم.

و دارم دعا میکنم که موقع حرف زدن، این تنگی نفسِ لعنتی امانم دهد.

 

هم‌اکنون به دست آوردن این شغل برایم از هر چیزی حیاتی‌تر است. و امیدوارم بتوانم خودم را، هیجانات و استرسم را، و نفسی را که بالا نمی‌آید کنترل کنم :(

 

اگر بشه چی مییییشه!

با تک‌تک سلول‌هام میخوامش. 

 

بعدا اضافه شد:

رفتم و زنده برگشتم :)) هرچند پوست انگشتم را آن‌قدر کندم تا به گوشت رسید و خون آمد. 

دقایق اولیه هم به زور نفس‌نفس زدنم را کنترل کردم :/ 

با پر کردن فُرم کمی زمان خریدم تا حالم جا آمد.

 

توافقات اولیه انجام شد. قرار شد تماس بگیرند توی همین هفته برای شروع بروم :) 

اگر تماس گرفتند و رفتم و صددرصد شد، درباره‌اش می‌نویسم.

خیلی خوشحالم ❤️

خیلی 😭

 

  • یاسی ترین

باقیمانده از همهمه‌ی میلیون‌ها بود.

سکنی گُزیده میان قابی کوچک؛ خیلی کوچک.

صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شد، دست و پاهایش را تکانی ریز می‌داد تا از بودنش مطمئن شود. بودنی نامطمئن.

قاب کوچکش آینه نداشت، در نداشت، دیوار نداشت، پنجره نداشت، سیب نداشت،

سیب نداشت...

سیب! 

نداشت...

قاب کوچکش رنج نداشت، 

چرا که شادی نداشت.

دلتنگی نداشت،

چرا که مستی نداشت.

مزه‌ی خون نداشت،

چرا که رنگی از جنون نداشت...

خطی سرخ که کشیده شود بر دل کوچک سیب.

می‌دانی!

قاب کوچکش اشک نداشت...

حالا سال‌ها بود که بغض‌ها دیگر درد نمی‌کردند.

حالا سال‌ها بود که شعرها خفته بودند و 

موج گیسوانش نیز هم.

هزار هزار سال در تن رنجور دقایق فرو رفته بود.

 

نفس، زندانی و عطش نادیده.

نطفه‌ی شوری ویرانگر، مرده میان گرمای زندگی‌بخش پاهایش.

تمنایی خشک شده، آویخته بر سینه.

خاطره‌ای دور از در هم تنیدن.

 

تابوتم بر شانه‌هایت سنگینی می‌کرد.

دردت به جانم ای شاعر بینای مجنون.

  • یاسی ترین