یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

نوروترانسمیترهای خاموش

سه شنبه, ۹ آبان ۱۴۰۲، ۱۱:۲۱ ق.ظ

من دلم نمی‌خواست که اینطور باشم؛ سرد؟ خشمگین؟ بی‌تفاوت؟ غمگین؟ 

نمی‌دونم اسمش چیه، شاید بشه گفت خالی از حیات.

دیشب خوابم نمی‌برد. خیلی خسته بودم اما نمی‌تونستم بخوابم. از اونجایی که من خیلی اهل قرص و مسکن نیستم با یه قرص سرماخوردگی هم می‌تونم نئشه بشم. یه چیزی خوردم توش همه چیز داشت. ساعت دو بود که کم‌کم شل شدم و چشمام افتاد رو هم. از ساعت هشت و نیم که بیدار شدم حس می‌کنم تحت تاثیر همون قرصم و لَمس و لَخت افتادم، خوابم میاد. پنجره‌ها رو باز کردم. باد سرد میاد. دیگه کم‌کم سرما داره خودشو نشون می‌ده.

دیروز که مسافت خیلی طولانی‌ای رو پیاده رفتم، با کالسکه‌ی پر از خرید برگشتم، رفتم دنبال آلما، اومدیم خونه، تمام آشپزخونه پر از سبزیجاتی شده بود که منتظر بودن من تمیزشون کنم، بشورم، آماده کنم، تا بدونم به ترتیب قراره چیا درست کنم؛ خورش کرفس، خورش آلو اسفناج و...

و ماهی‌ای که شستم و مزه‌دار کردم برای ناهار امروز.

و میوه‌هایی که نرم‌ترها رو شستم و بقیه رو جوری توی ظرف‌های مناسب گذاشتم یخچال که خراب نشن و به موقع مصرف بشن.

احساس می‌کردم چقدر خوبم.

چقدر کار کردم.

بابا من اصلا خیلی خفنم.

اصلا بیا هر روز برو پیاده‌روی؛ چقدر خوبه. وقتی راه میری انگار تمام فکرا رو باد می‌بره.

انگار تمام غما زیر قدم‌هات له میشن.

 

ولی خب اوضاع خوب پیش نرفت.

خیلی وقته در مورد بچه‌ها کنترلم رو از دست دادم. و می‌دونم که صلاحیت نگهداریشونو ندارم. این نه یه چس‌ناله‌س، نه اینکه خودمو لوس کنم تا دوستام بگن نه نه تو خیلی هم خوبی؛ این یه حقیقته. که من، باید فکری به حال خودم کنم، چونکه در ارتباط با بچه‌ها به مشکل جدی برخوردم و نمی‌تونم مقابلشون مثل یک مادر نرمال رفتار کنم. 

این دیگه از عذاب وجدان مادرانه گذشته.

این چیزیه که هر انسانی باید بابتش ناراحت باشه و فکر چاره.

 

من خیلی سعی کردم خوب باشم، سعی کردم زندگی رو قشنگ ببینم، اما چیز قشنگی پیدا نمی‌کردم. سعی کردم لذت ببرم، ولی چیزی برای لذت بردن پیدا نکردم.

خیلی خواستم خودمو از تک و تا نندازم.

نزدیک به ده کیلو وزن کم کردم. که البته این یکی حالمو خوب می‌کنه هنوزم. 

هر جوری بود جلو بردم همه چیو.

ولی همش ظاهر بود.

من خیلی وقته که از هیچی از ته دلم خوشحال نمیشم. مثلا یه اتفاق خوب برای دوستم میفته، بهش میگم چقدر برات خوشحالم... هستم ها، اما خوشحالیم یک حس نیست، یه جور فکره. که یعنی مثلا این جور وقتا آدم خوشحاله دیگه... نمی‌چشمش، می‌‌دونمش؛ طبق یک تعریف. طبق تجربه‌های قبلیم.

از چیزی هم ناراحت نمیشم، اتفاقات ناراحت کننده اطرافم برام تقریبا خنثی شده.

طرف رو با زنش سلاخی کردن؟ هوم. باشه.

یه قسمتی از کره زمین مردم نسل‌کشی شدن، آهان. یه هنرپیشه دوست داشتنی مرد؟ هممم خب چیکار کنم، همه می‌میرن...

دلم برای هیچ‌کس تنگ نمیشه. یک هفته‌س با هیچکس حرف نزدم؟ نمی‌دونم یادم نیست.

عذاب‌وجدان‌هام هم کمرنگ و نامرئی بودن؛ با بچه‌ها بد حرف زدی؟ خب همش داری همین کارو می‌کنی دیگه. داد زدی؟ نمی‌دونم ولش کن.

 

اما خب دیشب اتفاقی افتاد که انگار خودمو، اون کسی رو که مسئول رشد و بزرگ شدن این دو تاس دیدم. واقعیت خورد تو صورتم. واسه همین خوابم نمی‌برد.

این حرفا، چس‌ناله نیستن، و میدونم هم دیگه فایده ندارن اما از اعماق وجودم بابتشون غمگینم و می‌دونم راه جبرانی وجود نداره:

کاش عقیم بودم. کاش اینا جای دیگه‌ای به دنیا اومده بودن‌‌. دو تا بچه‌ی خوشگل و باهوش مثل دسته گل و پدر و مادری بی‌لیاقت.

کاش این حقیقت‌های تلخ در مورد بچه‌ها تو دنیا نبود. 

کاش اصلا میشد کاری کرد که بچه آوردن تو انسان‌ها متوقف بشه.

 

دارم به دارو خوردن فکر می‌کنم.

ادامه‌ی راه برام ناممکنه.

 

ببخشید دو تا کامنت جواب نداده دارم. 

حمل بر بی‌توجهی و بی‌ادبی نباشه. هی خواستم با حال بهتر بیام جواب بنویسم و هی نشد.

  • یاسی ترین