یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

ما باز میریم داهاتمون 

 

با من گوش کن.

 

 

  • یاسی ترین

همچون لحاف چهل‌تکه‌ای بزرگ، یادت گرم است و مهربان.

من گریه کردن برای تو را فراموش کرده‌ام محبوبم.

تمام خودم را میانت پنهان کرده‌ام.

با صدای من فریاد میزنی و دست‌های من نوازشت می‌کند.

 

آسمانِ شب را نگاه کن،

همچون لحاف چهل‌تکه‌ای مهربان...

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۳۰ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۱۳
  • یاسی ترین

شب از خیالت...

با خیالت...

تا خیالت...

خیالت

خیالت

خیالت!

پهلو به پهلویم می‌شود.

 

پهلویم پهلو می‌گیرد...

زیر پلک‌های بسته‌ام،

میان سرخی قلبم، 

کنار صبوریِ حرف‌هایم، 

خیالت پهلو می‌گیرد...

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۵۸
  • یاسی ترین

ولی خب، زندگی چیز سمجیه. شایدم این خاصیت تکرار باشه. نمی‌دونم. فقط می‌دونم که تو تاریک‌ترین لحظات هم یکهو، باریکه نوری از دورها دیده می‌شه.

اینطوری میشه که هر زندگی، خودش هزار زندگی میشه و هر آدم هزار آدم. می‌فهمی چی می‌گم؟

یعنی مثلا منِ به زانو دراومده‌ی امروز، همون قهرمان ده سال پیشم. دو ماه دیگه شاید اون سرخوشه باشم که روی موج سواره، یا سه سال بعد زمین‌گیر.

 همه‌ی آدمای اطرافم هم همین بودند، توی این سال‌ها همه چیز چرخیده و چرخیده و چرخیده و مثل گِلی که زیر دست کوزه‌گره و تو داری تماشاش می‌کنی و هر بار که می‌چرخه و شکل می‌گیره، دیگه فکر می‌کنی تموم شد ولی باز می‌بینی که بلندتر شد یا کوزه‌گر نصفیشو کند کوتاه شد، گرد شد، لاغر شد و...

دیگه همینه دیگه...

پریروز یکمی موهامو کوتاه کردم؛ چند وقتی میشد این کارو نکرده بودم و داشت زبر می‌شد. سرم یه خورده سبک شده! دلم موهای بلند و وحشی و خر می‌خواد :)) ولی سالم. از چیزایی که واقعا ازش متنفرم موی دراز و مرده‌س. حالا یکم قدش کوتاه شده اما نرم و شادابه. 

دیگه چی؟

دارم آب می‌خورم! 

بله من اصلا آب نمی‌خوردم؛ من یک انسان چایی‌خور هستم که تمام تشنگیم با چایی برطرف می‌شد. حالا دارم خودمو مجبور می‌کنم آب بخورم. و متوجه شدم که بیشتر از پنج لیوان نمی‌تونم. امیدوارم همین حداقل رو ترک نکنم چون قبلا هم بوده که مدتی رو این روال بودم بازم رها شده. 

دیگه چی؟

قرص آهن و مولتی ویتامین.

راستش این سری پریود شدم داشتم می‌مردم و ترسیدم. گفتم خاک بر سرت حتمن هیچی آهن و ویتامین نداری داری از بین میری و این حرکت کاملا از روی ترس انجام شد!

دیگه چی؟ 

همینا :)

  • یاسی ترین

هفته پیش، جمعه، درست وقتی داشتم به برداشتن اون قدمِ بزرگ فکر می‌کردم. بالکن رو تمیز و مرتب کردم. یک عالمه آشغال بردم بیرون، که بعضی‌هاشون از حد یه آشغال بیشتر بودن... چیزایی که بغض به گلوم می‌آوردن و آخرسر هم نشستم به خاطرشون دل سیر گریه کردم تا آروم شدم. بالکن خیلی مرتب شد. و تمیز. جوری که میشد بدون دمپایی رفت سیگار کشید. از فردای اون روز چنان خاکی شد که وقتی به آسمون نگاه می‌کنم انگار مه شده. 

یه لایه‌ی نارنجی روی همه چیز رو گرفته. از اون موقع روزی یک بار یکم آب می‌ریزم و تی می‌کشم چون دلم میخواد اون تمیزی حفظ بشه. و اینکه بله به این هوا می‌گن، تخمی.

 

دیگه اینکه این روزها انقدر گریه کردم که خودم موندم این همه اشک از کجا میاد :/ گریه نیست ها، گریه تغییر حالت ایجاد می‌کنه تو آدم. من فقط اشک میریزم؛ چیک چیک چیک... انگار بارونه. رفیقم از برگشتنش به دوست‌پسرش می‌گه و من گوش می‌کنم و یهو می‌بینم تمام صورتم و گردنم خیسه. اون یکی رفیقم داره می‌گه قبلا که خواهرش حالش خوب بود همه کارا رو خودش می‌کرد و چقدر این روزا جای خالی فعالیت‌هاش حس می‌‌شه و باز من می‌بارم. شاید امسال بتونم مشکل کم‌آبی تابستون رو حل کنم. 

 

یکی دو روز از رژیم گذشته بود که یه روز دم ظهر داشتم ناهار درست می‌کردم، میان‌وعده رو هم خورده بودم اما خیلی گرسنم بود. خیلی زیاد. هم‌زمان داشتم برای سالاد، کاهو و هویج می‌شستم. یکم حین شستن خوردم اما آروم نمی‌شدم. کلافه شدم. نگاه کردم به ساعت، دوازده بود. نه غذا حاضر بود و نه زمان مناسبی برای ناهار. ولی خب باید می‌ایستادم و کارامو می‌کردم. بغضم شد واقعنی. احساس کردم کار سختی دارم انجام می‌دم. شاید الان، وقتی دارم می‌نویسم، یا وقتی این نوشته داره خونده میشه، اون حس منتقل نشه دقیقا؛ یک جور عجز بود. بعد به خودم گفتم ایول!

 

من واقعا برنامه‌ی سفت و سختی ندارم، فقط دارم از همه‌چیز کم می‌خورم و چیزهای مضر رو نمی‌خوردم و برای خوردن بعضی چیزها برنامه دارم. ولی خب این تغییر روال به هر حال بدنمو با واکنش رو‌به‌رو کرده. وقتی آزادانه، تو هر ساعتی که خواستم، هر چیزی که خواستم نمی‌خورم، این «تحمل» حس خاصی رو بهم منتقل می‌کنه؛ یه جور مبارزه‌س. و بعد از روزهای طولانی حس می‌کنم از حالت افقیم خارج شدم، دست‌کش‌های بُکسم رو پوشیدم و دوباره وارد رینگ شدم. «کار»ی رو دارم برای خودم انجام می‌دم که برام «اهمیت» داره. من روزها و روزها و روزها بود که حس می‌کردم همه‌چیز این دنیا مثل همه و همشون مهم نیستند.

 

گفته بودم دنیا رو نمی‌خوام... 

ولی تو راست گفتی من قوی بودم.

  • یاسی ترین