یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

داستانچه (چهارشنبه)

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۲، ۰۲:۴۰ ب.ظ

پاییز، در قامت زنی پرشور و فریب‌کار خودنمایی می‌کرد. انگار که موج موهای قهوه‌ای‌اش را انداخته باشد لای هر چه شاخه که از درختان لُخت و سرمازده به جا مانده بود. انگار که نفس‌های جنون‌آمیزش را رها کرده باشد پشت گردن آسمان، تا به رعشه‌اش بی‌اندازد، که ببارد و ببارد و ببارد...

لیلا از پنجره‌ی کوچک اتاق، به اندک آسمانی که پیدا بود نگاه می‌کرد. خیلی وقت بود که بیدار شده و خودش را در جزیره‌ای ناشناخته پیدا کرده بود. روی بالشی غریبه، کنار نفس‌هایی ناآشنا و تنی که آرام با دم و بازدم بالا و پایین می‌شد.

بغض گلویش را پر می‌کرد و قورت دادنش، تحمل تشنگی را دشوارتر.

دلش برای آرزویش تنگ شده بود‌؛ برای خواهشی که قلبش را لبریز می‌کرد. دلش برای داشته‌اش، برای خیال ارزشمندش، برای انتظار دور از دسترسش... پر می‌زد. قطره اشک کوچکی از کنار چشم‌های نیمه‌باز لیلا چکید و در بی‌نهایتِ مواج موهایش گم شد.

کمی تکان خورد و او دست پرقدرتش را بیشتر به دور لیلا پیچید و محکم کرد.

-کجا؟

لیلا لبخند محوی زد و سرش را توی سینه‌ی گرم او پنهان کرد و او چنان در آغوشش فشرد که صدای نفس‌های لیلا با گرمای پرتپش قلب او یکی شد و آرام‌آرام در هم حرکت کردند.

-لیلا، چیکار کنم دوباره اونجوری نگاهم کنی؟

-چطوری؟

-همون‌جوری دیگه... همون جوری که قلبمو گرم می‌کنه... لیلا چرا اون شب اون طوری نگاهم کردی؟

-نمیدونم...

-دلم برات تنگ شده!

-بغلتم که.

-آره ولی من دلم برات تنگ شده، برای چشمات، برای خنده‌هات.

-تشنمه، برام آب میاری؟

 

لیلا خودش را بیشتر در پتوی غریبه مچاله کرد و حرکت اندامی غریبه را به سمت آشپزخانه‌ای غریبه تماشا کرد.

دستش را به جستجوی پاکت سیگار کشید زیر تخت. پیراهنش را پوشید، زانوهایش را بغل کرد و دود را از پنجره بیرون فرستاد.

-کاش نکشیش.

-می‌کشی؟

-نه، بازم آب می‌خوای؟

-نه.

-داره آفتاب درمیاد کم‌کم. بریم قدم بزنیم؟

-اوهوم. 

-میدونی خیلی خوشم میاد موهاتو این شکلی گوجه می‌کنی؟

لبخندِ لیلا شبیه مادری بود که سال‌هاست قاب عکس فرزند از دست داده‌ش را تمیز می‌کند، شبیه زنی بود که نمی‌دانست چندمین ماه از کدامین سال است که چهره‌ی شوهرش را از پشت شیشه‌ی اتاق ملاقات زندان می‌بیند، شبیه کودکی معلول بود که به تماشای بازی بچه‌ها راضیست، شبیه شیرینیِ اجباریِ لحظه‌ی تحویل سال، شبیه حرکت تاب‌های خالی پارک به دست باد، شبیه فقط چند قطره باران بود که شیشه‌ی پنجره‌ای منتظر را به آمدن فصل نو دلخوش کرده بود.

لیلا دوشادوش او راه می‌رفت و دستش توی جیبِ بزرگِ پالتوی مردانه گم شده بود. 

پاییز، چون عاشقی جنون‌زده و پریشان، میان درخت‌های پارک بی‌قراری می‌کرد. مثل صدای ناله‌ی شب‌‌گردی روان‌پریش که در جستجوی محبوبش، سر به دیوار خانه‌ها می‌گذارد. و لیلا که می‌دانست، اگر سایه‌هاشان را که کنار هم قدم می‌زدند تماشا کند، برای همیشه با او خداحافظی خواهد کرد. 

 

  • یاسی ترین

نظرات (۵)

سلام یاسی جانم، خوبی؟گل دختر هات خوبن؟ من همیشه میخونمت، هر وقت میام نت یه سر اینجا میزنم ببینم چی نوشتی، شاید دیر به دیر برات بنویسم ولی میخونمت خواهر زیبا، برات آرزوی آرامش و سلامتی دارم، در پناه خدا باشی 

پاسخ:
سلام مهرناز جونم 
خوبیم شکر خدا
لطف داری دوست قشنگم ♥️ 
توام عزیز دلم 
  • حامد سپهر
  • عشق و دوست داشتن یه وقتایی چقدر میتونه خیال‌انگیز و وهم آور و شاید هم ترسناک باشه!

    پاسخ:
    چه جالب!
    آره ترسناک هم میشه...

    میدونی یاسی منم تا قبل اینکه ازدواج کنم حس میکردم بغل چقدر شفابخشه، نوازش گرفتن چه کلامی و چه لمسی چقدر خوشاینده ...ولی الان که دارمشون گاهی برام هیچ معنی و مفهومی نداره، خیلی چیزهای دیگه انگار اولویت بیشتری پیدا میکنه... گاهی میگم کاش دوطرفی که باهمن ظرف محبت شون یکسان و یک اندازه باشه نه یکی کاسه بزرگ و یکی پیاله کوچوله :(

    پاسخ:
    اگر اونی که باید می‌بود فکر نمی‌کردی معنی و مفهومی نداره
    نمی‌دونم شایدم من زیادی رمانتیکم
    ولی تو ذهن من، دنیایی هست که توش آدما خیلی ساده، خیلی خیلی ساده و معمولی می‌تونن خوشبخت و خوشحال باشن.
    نه که فکر کنی انقد نوجوانانه یا کودکانه بهش نگاه می‌کنم که فقط بغل کردن رو مهم بدونم نه، آدما می‌تونن خیلی راحت پشت و پناه هم باشن و حمایت و گرماشونو در اختیار شریک زندگیشون قرار بدن تا سختیا راحت‌تر بگذره.
    پس ما برای چی قراره کنار هم باشیم؟ وظیفمون مقابل شریک زندگیمون چیه پس اگر این نیست...

    نه منظور من اصلا نوجوانانه یا کودکانه بودن این خواسته نبوده

    شاید اونیکه می بایست بود شاید خیلی متفاوت بود... اون کیه؟ اون کسیه که ساخته ذهن منه درسته؟؟؟ واقعیش هم هست ایا؟؟؟

    یاسی من عین تو فکر میکردم، اول زندگی هم با این باور وارد زندگی شدم ولی حسابی خوووورد تو ذوقم، انقدر دلسرد شدم ....

    میدونی وقتی توقع دونات داری و یه پیراشکی گوشت نصیبت میشه نه دونات رو خوردی و نه حتی طعم پیراشکی گوشت رو فهمیدی... 

    حالا چرا دارم اینها رو به شما میگم؟ نمیدونم... شاید چون تو نشته هات خودم رو دیدم...

    قصد قضاوت واقعا نداشتم...صرفا دلم میخواست باهات راجع بهش صحبت کنم

    پاسخ:
    نسترن جون اولا که معذرت می‌خوام دیر جواب می‌دم. 
    اصلا خوب نبودم.
    نمی‌دونم عزیزم شاید واقعا وجود داره، شاید ما نباید همیشه به خودمون بگیم این یه تصور دور از ذهنه‌. شاید واقعا طرف مقابل ما همچین آدمی نبوده‌.
    نه عزیزم من برداشت بدی نداشتم 
    همیشه خوشحال میشم از هم‌صحبتیت ♥️ 
    امیدوارم زندگی برات لذت‌بخش‌تر باشه 
    من که نتونستم نیاز عاطفیم رو با چیزی جایگزین کنم! هر چقدر غرق در هر چیزی بشی، هر نیازی جایگاه خودشو داره 

    سلام یاسی جانم، خوبی ،نمینویسی؟ کجایی عزیزم

    پاسخ:
    سلام عزیزم خوبم قربونت
    خودت خوبی 
    آره یکم خشکیده بودم 😂 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">