یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

زندگی ذره‌ی کاهیست که کوهش کردیم

دوشنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۲۵ ق.ظ

چند ساعت پیش، دوباره صبح شده بود. دوباره چشم‌هایم باز شدند و دیدم که توی تختم هستم. هوا روشن شده، آلما نمی‌دانم چه ساعتی آمده پیشم خوابیده و من متوجه نشدم. نگاهی به اطراف کردم، به درهای کمد که باز بود، به نوری که از پنجره به داخل می‌تابید، به شلوار و لباس زیرم که دیشب کنار تخت انداخته بودم. خودم را کش دادم، بالش را زیر سرم جا‌به‌جا کردم و به پهلو شدم، دستم را کشیدم به اطرافم و گوشی را پیدا کردم. یادم آمد که دیشب توی چه حالی بودم و چه کار می‌کردم که خوابم برد. نفس عمیقی کشیدم و کمی چشم‌هایم را بستم. بعد پتو را کنار زدم و پاشدم، به هر حال صبح شده! چاره چیه؟

دوباره قهوه، دوباره بوی نانی که روی گاز موقع گرم کردن می‌سوزد، دوباره فشار پنیر روی نان، دوباره جویدن، دوباره، دوباره، دوباره...

امروز چندم است؟ چند شنبه است؟

پوفففف عید هم که نزدیک است. من حقیقتا هیچ احساس خاصی نسبت به هیچ چیز ندارم! هیچ. آدم بیشعوری هستم. به روابطم اهمیتی نمی‌دهم. دست خودم نیست. کنترلی روی این نوع از بیشعوری ندارم. یا بهتر است بگویم اینطوری راحت‌ترم.

من وقتِ سال نو مبارک گفتن و ایشالا سال خوبی داشته باشید، تجزیه می‌شوم.

احساس می‌کنم به هیچ چیز و هیچ کس تعلق ندارم. پدر و مادر و برادرم را نمی‌شناسم. فقط چهره‌هایشان آشناست‌. در اکثر مواقع، یعنی وقتی دور هستیم، مهربان به نظر می‌رسند‌. می‌دانم کافیست که چهار روز بیشتر هم‌زیستی داشته باشیم... از دور لبخند می‌زنند. من هم به ناچار لبم تکان ریزی میخورد و امیدوارم که شکل دهن‌کجی نباشد.

گاهی اوقات، مثلا وقت‌هایی که خواب، چشم‌هایم را گرم کرده اما هنوز مغزم فعال است، صحنه‌‌هایی میبینم. این زندگی من بوده؟ روزی این چیزها برایم مهم بودند؟

به خودم می‌گویم به باقیش هم اهمیت چندانی نده، سال‌ها بعد همین‌ها هم پوچی خودشان را نشانت می‌دهند.

وقتی گیسو شمع دو را فوت کرد و همه خندیدیم و باز روشنش کردیم و باز فوت کرد و... رفته بودم توی آشپزخانه و لیوان‌های چای را توی سینی می‌چیدم و فکر می‌کردم آخیش الان کیک رو می‌برن و می‌خورن و دیگه راحت میشم.

یا حتی وقتی مادرم برای خداحافظی بغلم کرده بود و می‌گفت خیلی خوش گذشت و و و و  من داشتم فکر می‌کردم الان در را می‌بندم و تمام می‌شود.

نمی‌دانم اگر دخترها نبودند هم اوضاع همینطور بود؟ مطمئنم پدر و مادرم نوه‌هایشان را به من ترجیح می‌دهند که البته به جهنم و تنها حسی که نسبت به این موضوع دارم این است که اینها مال منند، دست نزنید! گفتم که بیشعورم.

دلم برای عمه‌ی کوچکم تنگ شده، دلم برای خانه‌ی ننه، برای خوابیدن زیر سقف کوتاه و چوبی، برای رختخواب‌های خنکی که بوی نم دارند، برای پنجره چوبیِ کوچکِ بالای سرم که رو به باغ باز می‌شود، برای آن دو پله‌ای که باید پایین برویم تا وارد آشپزخانه شویم، در حالی که باید سرمان را دولا کنیم تا به سقف نخورد.

من دلم برای پدربزرگ مرحومم تنگ شده، دلم برای عموهای زنده‌ام ولی آنی که سی سال پیش بودند تنگ شده.

من دوست ندارم به کودکی برگردم؛ با جان کندن به اینجا رسیدم! ولی دلم فقط برای قسمت‌های کوتاهی از کودکی‌ام تنگ می‌شود. آن هم فقط مربوط می‌شود به خانه‌ی پدربزرگم. به آسمان شب، پر از ستاره، پُرِ پُرِ پُر. به صدای سگ‌ها و جیرجیرک‌ها. 

به بوی بلال، به رنگ بی‌نظیر تمشک روی لب‌هایم، به سوزش عجیب گزنه روی دست و پایم.

نمی‌دانم اگر بچه‌ها نبودند، معنای خاصی برای این تکرار بی‌معنی پیدا می‌شد؟

که این البته خودخواهانه‌ترین دلیل بچه داشتن است‌.

امیدوارم هیچ‌وقت به نقطه‌ای نرسند که از خودشان و من بپرسند چرا.

امیدوارم غرق در تجربه و آزادی باشند‌ و رویاهایشان را واقعی کنند.

امیدوارم خودشان را ببیند، بشناسند و از او نترسند.

 

به عصر فکر می‌کنم، به پارک، به تماشای دویدن دخترهایم. به خنده‌های قشنگشان، به هوای لطیفی که دوستش دارم و می‌دانم یک ماه دیگر خبری ازش نیست و قرار است از گرما بسوزم تا آخر شهریور. ولی خب تا چشم روی هم بگذاری دوباره پاییز شده. حالا سال‌هاست که همه چیز روی دور تند است! بیخیال.

  • یاسی ترین

نظرات (۱۱)

دقیقا حس من به کودکی همین هست:

 

<من دوست ندارم به کودکی برگردم؛ با جان کندن به اینجا رسیدم! ولی دلم فقط برای قسمت‌های کوتاهی از کودکی‌ام تنگ می‌شود.>

 

خیلی به خودت سخت نگیر یاسی جان.

 خیلی هامون همین جوری هستیم.

اینها برمیگرده به آسیب هایی که دیدیم. برمیگرده به زندگی که دوست داریم خودمون تنها واسش تصمیم بگیریم. به اینکه دوست نداریم برای خوشایند کسی زندگی کنیم و نقش بازی کنیم. 

 

و نگم برات که تازه الان وارد جامعه ی باشعورها شدی :)) 

پاسخ:
آره بابا اصن همه چی به کنار اون دوازده سال مدرسه رو بگو 😂😂😂  دوازده فاکینگ سالِ آزگار 😭

اوهوم :) آره صبا جان میگذره دیگه 

آره 


😂😂😂👌👌👌

چقدر قشنگ نوشتی🥲مثل همیشه💜

 

راستی تولد گیسوی عزیز ، با تاخیر مبارک🎁🎊🎈🎉

پاسخ:
ممنونم عزیزم ♥️

مرسی عزیزم 😘 سلامت باشی ❤️❤️❤️

چندروز پیش منم پستی باهمین عنوان نوشتم 

حالا محتوای پست من کجا و مال تو کجا:)))

ولی درکل دوتاش به بیخیالی اشاره مضاعف دارن

یاسی منم گاهی اینجوری ام مهمونی میرم یا مهمون داریم همش میگم آخیش الان شام می خوریم میرن راحت میشم 

حتی اوج شلوغی اطرافم دلم واسه خلوتم تنگ میشه

 

پاسخ:
عه!
نوشتنِ دقیقا یک عنوان عجیب نیست؟ 😐😐😐 

😂😂😂 
آره واقعا آدم انگار نفس راحت می‌کشه 

خیلی قشنگ نوشتی یاسی خیلیییی

یاسی جون اگه دوست داشتی از اوضاع و احوال ت بنویس دوست دارم بدونم چیکار کردین؟ 

راستی اون موقعیت کاری چی شد

میری سر کار؟ 

 

پاسخ:
ممنونم عزیزم 😘
باشه عزیزم به موقعش می‌نویسم حتمن.
ظاهراً اوکی شده ولی کار شروع نشده هنوز 
اولین روزی که رفتم دربارش می‌نویسم:)

سلام یاسی عزیز

چند سال پیش شما من رو از بهم زدن یک زندگی نجات دادی یادت هست؟این اسم هم خودت برام گذاشتی. ازدواج کردم بعدا با مرد دیگری ک فکر میکردم خیلی عاشقیم من مثل شمااحساساتی ام شما رو خوب میشناسم از روی نوشته هات ک همیشه میخونم شما منو نمیشناسی اما الان ک خوندمت میبینم حتی گذشته ام هم شبیه شماست منم فقط دلم برای کودکی هایی ک خانه مادربزرگم بودم تنگ میشه خانوادم از دور مهربان و دلسوزند و از نزدیک .. تنها نقطه قوت زندگیم دو دختری هست که مثل شما دارم و خانواده ام معتقدند همینها روزی بلای جانم میشوند و بازخواستم میکنند که چرا به این دنیا آوردمشان اما من اهمیت نمیدهم و برایشان از خدا فقط سعادت میخوام و مطمئنم خوشبخت میشن. زندگیم با همسرم مثل چیزی ک شما تعریف میکردید در سکوت میگذره تمام جزئیاتی ک همیشه تعریف میکردی رو با جان و دل درک کردم. آب شدم توی این زندگی آدم دیگه ای شدم در یک کلام خسته و بی رمق و منتظر سوت آخر بازی اما راضی ام حقیقتا راضی ام به روزگاری که برمن گذشت

من همچنان توی این زندگی مفارقت آمیز موندم جایی نداشتم یا شاید راهی نداشتم  خیلی روزهای شبیه به شما رو دارم تجربه میکنم  تنها فرقش اینه ک همسر شما بقول خودت افتخار میکنی ک پدر بچه هات هست اما من افتخار نمیکنم چون فقط بی مهر نیست محبتش منوط ب موارد دلخواهش هست من باید خواسته های مادیش رو تامین کنم تا مثل قبل دوستم داشته باشه ارثیه ام رو از مادرم بگیرم تا همسرم صاحب ماشین و خونه بشه و خیالش راحت بشه من زن خوبی هستم اونوقت بقول خودش روزهای قشنگ برام میسازه اما من نمیخوام این عشق خریدنی رو نمیخوام کاش اینقدر مثل همسرت مرد بود ک بره اما اون بمن میگه تو برو و منم نمیرم نه فقط چون جایی ندارم که میدونم خدایی دارم که لحظه ای نمیذاره تنها بمونم. نمیرم چون فعلا فکر میکنم باید بمونم ان شاءالله رفتنم نزدیک باشه به خانه ای که پیش خدای خودم داشته باشم جایی که نه مادرم منو بیرون کنه نه همسرم. دوستت دارم یاسی و ممنونم که روزی منو از اشتباه درآوردی کمکم کردی برات بهترینها رو آرزو میکنم

پاسخ:
سلام عزیزم ♥️
بله کاملا یادمه همه چیز.
می‌دونی چیه ؟ با خوندن این کامنت عمیقا ناراحت شدم. خیلی خیلی دلم گرفت.
نمی‌دونم چرا ولی یک لحظه کاملا حس کردم توام و شرایطت رو درک کردم.
زندگی گاهی خیلی بی‌رحم میشه دوست من 🥺😔 
 کاشکی که همه چیز به بهترین شکل پیش بره ولی میدونی زندگی مقاومتی خیلی سخته‌. من انقد کشیدم داخلش که فقط خدا عالمه.

ممنونم عزیزم ♥️

چقدررر چقدررر قشنگ و دلی نوشتی.

یاسی فکر کنم ما باید همشهری میشدیم که لحظاتمون با هم بگذره.سریع جمع و جورش کنیم و بشینیم به حرف زدن ....یکککک دنیا باهات حرف دارم و گوش شنوا برای تو.

من در بین خونوادم جامعه‌گریزم.خواهرم فقط دنبال بهونست که حداقل ۲۰ نفر دوست خونوادگی بشند و بزنن برقصند و من اصلا درک نمیکنم .اینکه کدوممون روانیه نمیدونم

پاسخ:
مرسی لیلا جونم 
هعی همشهری بودیم که نمیشد جمعمون کرد 😂😂😂🥺🥺🥺 
هعییی

😂😂😂😂 منم نمی‌دونم 

منم همینطور یاسی ، منم همینطور🥲

پاسخ:
ای جانم 🥺😘

کسی که معنا چراییِ زندگی رو پیدا کنه با هر چگونگی میسازه 

منم برعکس خیلیا نمیدونم چرا زیاد دوست ندارم برگردم به گذشته البته بعضی قسمتهاش رو دوست دارم ولی برگشتن نه

 

پاسخ:
درسته.

برگردیم چیکار 😂

بهار که می شود می دانم ماه اول تمام نشده تابستان داغ و کشدار می رسد

پاسخ:
😍😍 
خوش اومدین :)

چقدر قشنگ نوشتی این پست رو، خیلی کیف کردم.

تولد گیسوی قشنگت مبارک باشه عزیزم

پاسخ:
قربونت برم مرضیه جون ♥️♥️ 
تولد نی‌نی توام که می‌دونم همین هول و حوش بود مبارک 😍

منم 

فقط فرق من با تو احساساتمون روی فرزنده،که برای تو عشقه و برای من تعهد فقط 

ما زیر آرزوهای ۱۳ سالگیمون دفن شدیم یاسی 

اما گسی نفهمید 

من فقط دارم تلاش میکنم بچه‌م مثل خودم نشه 

روزی که ببینم از من شدن فاصله گرفته و مستقل شده میرم یه گوشه میشینبم تا تموم شم 

 

 

 

 

 

 

 

پاسخ:
اوهوم.
شاید هم قبل‌تر از سیزده :) 
ولی بچه هامون مثل خودمون میشن، راه فرار نداره.
امیدوارم فرزندت حداقل هزاران بار از خودت در آرامش‌تر باشه و لذت ببره از زندگیش 
برای دخترهای خودم هم آرزومندم ♥️
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">