هر روز بیتو روز مباداست
یه وقتایی هست از بس کنار کسی بودی که ندیدتت، خودت هم یادت رفته چی هستی.
یه آدم، هرچقدر هم با اعتماد به نفس باشه، نمیتونه منکرِ تاثیر بازخوردِ مثبت باشه.
بعد که یکهو یک جایی یه بازخورد میبینی، یه چیز خیلی کوچیک و ساده، که طرف مقابلت ازش به وجد اومده، انگار تلنگر میخوری... میگی پس چطور اون؟...
بعد اون بازخورد مثبت، اون دیده شدن، برات میشه یه خاطرهی قشنگ،
بعد هزار تا چیز ساده، میشن هزار تا خاطره قشنگ... بعد تو میشی یه مجنون، میون اون همه حس ناب؛ چیزی شبیه به سیراب شدن یک تشنه...
امروز یک مسئلهای باعث شد یاد چیزی بیفتم و از تهترین قسمت قلبم بسوزم. همین سوزش و حسرت، اشکامو سرازیر کرد...
یادم افتاد که چطوری تمامِ خودم رو صرف کردم. تمام قلبم.
یادم افتاد که چطوری زنده شدم به عشق و چطور مردم با عشق...
یادت میاد بهت گفتم تو منو زنده میکنی، میکشی و دوباره زنده میکنی... گفتی چقدر درد داشت حرفت... گفتم نه عشق داشت...
یادت میاد بهت گفتم اگر هزار هزار بار هم بمیرم باز حاضرم تو رو بخوام... گفتی که کاش آخرتی نباشه...
یادت میاد؟؟؟؟؟ اصلا تو چیزی یادت میاد؟ من که هر لحظه که زندهام و نفس میکشم داره یادم میاد، وقتی میخندم، وقتی ساکتم، وقتی حرف میزنم، وقتی راه میرم، وقتی موهامو شونه میکنم، وقتی به گلها آب میدم، وقتی کفشهامو میپوشم، وقتی پتو رو از روی خودم کنار میزنم، وقتی غذامو قورت میدم، وقتی چراغها رو خاموش میکنم، وقتی چای دم میکنم، وقتی پیراهنم رو درمیارم، وقتی دنده رو از یک میزنم دو، وقتی ... وقتی... وقتی... وقتی...
یه تصمیم بزرگ گرفتم:
دیگه، هرگز! هررررگز کسی رو از اون قسمت از قلبم که سوخت دوست نخواهم داشت...
بذار اصلا اون سوختگی برای تو بمونه، محبوب قلبم...
- ۰۱/۰۸/۰۸
عشق حس خوشایندیست که امروز هست و فردا نیست ...
چرا واقعا اینجوریه ???