یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

روح سبز خانه

سه شنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۰۹ ب.ظ

از پنجشنبه تا الان، یعنی سه‌شنبه، روزهای متفاوتی را تجربه کردم؛ آلما خانم ترک منزل کرده بودند! و در منزل مادرهمسرم اقامت داشتند. نمیدانم این چه داستانیست، حوصله و قدرت تجزیه تحلیلش را ندارم. هر بار دنبالش رفتم جیغ میکشید و گریه میکرد و میگفت نمیام. بچه‌ی آرامی هم نیست که بگوییم گوشه‌ای برای خودش مینشیند. یک الف بچه میتواند چهار تا آدم بزرگ را مچل خودش کند. پدربزرگ و مادربزرگ و عمه‌ها را هم‌بازی خودش میداند. و یک جوری حرف میزند و انرژی دارد و از آدم کار میکشد که شب موقع خواب همه جایت درد کند! میدانم نوه‌شان است و آنها هم کیف میکنند ولی کیف تا چه حد؟

از جایی به بعد واقعا سخت میشود. نمیدانم سرعت فکرها و نقشه‌هایش چرا انقدر زیاد است! خیلی کم دیده میشود که آرام گوشه‌ای بنشیند و بازی کند یا کارتون ببینید. دوست دارد در تمام فعالیت‌هایی که به ذهنش میرسد کسی را با خود شریک کند و ضمنا خودش رهبر باشد و آن شخص دوم تابع! مثلا وقتی با من خاله‌بازی میکند همیشه دیالوگ‌های مرا هم برایم تنظیم میکند و اجازه نمیدهد بداهه بازی کنم 😂 و اینکه ثانیه‌ای از تو غافل نمیشود و انقدر حرف میزند و حرف میکشد که از سرت دود دربیاید. 

پنجشنبه رفتم خرید. با خیال راحت و بدون استرس اینکه الان بچه همراهمه، خسته شده خوراکی میخواد، بهانه داره یا مثل خیلی وقت‌ها که آلما کوچک بود و تا من بخواهم چیزی ببینم رفته بود لای رگال‌ها یا اتاق پروها یا حتی چند بار غیبش زده بود و باید از توی دکور و پشت شیشه بیرون می‌آوردمش! 

ساعت‌ها راه رفتم و گشتم. برای دیدن هر چیزی انقدر طول دادم که حسابی کیف کردم! چرا خانم‌ها دوست دارند با شوهرشان بروند خرید؟ چرا آدم کسی را دنبال خودش ببرد و نگاه منتظر و کلافه‌ش را تحمل کند؟ تنها که باشی حتی میتوانی برای انتخاب بین دو رنگ ده دقیقه بهشان نگاه کنی و از زوایای مختلف بررسی‌شان کنی! فقط سکوت است و لذت؛ بی‌مزاحم.

فقط ترس از کرونا بود و ازدحام که هر جا شلوغ بود نمیرفتم و آدم که میدیدم، انگار که زامبی دیده باشم دو سه قدم عقب میرفتم.

شنبه هم که بعد از مدت‌هاااا پیش یک روانشناس رفتم. برعکس خیلی از آدم‌ها که دوست ندارند پیش مشاور یا روانشناس بروند و باید راضی‌شان کنی، من واقعا به این کار نیاز دارم و لذت میبرم؛ به شرط آنکه روانشناس خوبی پیدا کرده باشم.

یک ساعت صحبت بسیار مفید داشتیم. دکتر خوبی بود و احساس من بعد از جلسه خیلی بهتر از قبلش بود. فکر میکنم برای رویارویی با مسائل جدید و قدیمم آماده‌ترم.

خانه ساکت و آرام بود و کمی تجدید قوا کردم. هر چند به شدت دلتنگ بودم. وقتی میز غذا را میچیدم و جای قاشق چنگال کوچک آلما خالی بود دلم فشرده میشد. دوست نداشتم قسمت‌های مورد علاقه‌ش توی غذا را بخورم و از گلویم پایین نمیرفت.

صدای کارتون غارنشینان قسمت دوم، برای بار میلیاردم نمی‌آمد و کسی نبود که یواشکی خرابکاری کند و من که مشغول کارهایم هستم مدام سرک بکشم و چک کنم تا مبادا با صحنه‌ای مواجه شوم که سکته کنم. در واقع نوعی پیشگیری از حادثه!

شب‌ها کسی نبود که جای بابایی را بگیرد و چند شب را قبل از خواب کمی حرف زدیم. صبح‌ها مجبور نبودم وقتی خوابالوام و هنوز مغزم لود نشده به هزار و یک سوال فلسفی و غیرفلسفی، تکراری و جدید، مهم و بسیار تاثیرگذار یا بسیار بیهوده و مسخره پاسخ دهم. 

اما بی‌اغراق زندگی بسیار بی‌مزه و بی‌رنگ و رو بود. انگار همه چیز توی خانه راکد بود. روح خانه رفته بود و خوشحالم که دوباره برگشته 😍 

دیروز با خانم‌ها و بچه‌ها رفتیم پیکنیک. چهار تا خانم و شش تا بچه‌ در سنین مختلف. چرا بالش و تخمه برده بودیم؟ چه تصوری داشتیم؟؟؟؟ تمام مدت در حال دویدن دنبال بچه‌ها بودیم و از گم‌شدن و باقی داستان‌ها جلوگیری میکردیم! رنج سنی بچه‌ها یک سال و نیم تا ده سال بود. و هرکدام جور خاصی احتیاج به مراقبت داشتند. وقتی هم به آلاچیق برمی‌گرداندیمشان تا چیزی بخورند، پاهایشان توی خوراکی‌ها بود و ثانیه‌ای بعد از دیواره‌های آلاچیق بالا رفته بودند! و این به نظرم طبیعی‌ترین کاریست که هر بچه‌ی سالمی میکند. 

آلما بعد از ماه‌ها به سرسره رسید، نگاهی بهم کرد و گفت مامان همین جا وایستا منو ببین که از سرسره پایین میام و این جمله‌ی ساده را با چنان ذوقی گفت که بغض کردم. یاد اولین باری افتادم که یک سالش بود و از پله‌های سرسره تنهایی بالا فرستادمش تا از پیچ و خم‌های آن سرسره‌ی بزرگ بگذرد و از پیچ‌پیچی بلندش عبور کند و دوباره بیاید کنار پایم، نفسم از استرس بند آماده بود دهانم خشک بود و تنم از عرق گر گرفته بود!! 

دیروز آلما کارهایی کرد که هر بچه‌ی سالمی حق دارد. دوید و خندید و جیغ زد و پرید و من کیف کردم از دیدنش. من هم کلی راه رفتم و فعالیت داشتم. شب هم گفت مامان خوابم میاد بریم بخوابیم!! و صد البته که از کتاب خواندن قبل از خوابش نگذشت.

دیروز از پارک که برگشتیم، ضعف کردم. نمیدانم شاید گرسنه بودم و حواسم نبود، یک کاسه خرما گذاشتم جلویم و دانه‌دانه شروع کردم به خوردن. از اول تا آخر که میخوردم شاید حدود پنج دقیقه یا بیشتر، پرنده کوچولوی توی دلم بی‌وقفه تکان میخورد. نمیدانم دست و پای کوچکش را تکان میداد یا سکسه‌اش گرفته بود. با خودم فکر کردم، زمان خیلی کمی از یکی بودنمان مانده، بعد برای همیشه از بدنم خارج میشود و دلم برای این تکان‌های هر روزه تنگ میشود.

پرنده‌ی زیبای من، آرزوی دیدن روی ماه کوچکت را دارم و دلم برای بودنت در بطنم تنگ میشود.

 

 

  • یاسی ترین

نظرات (۹)

  • جوینده آرامش
  • چقدر بغض های از سر ذوق، وجودم رو پر کرد...

    سلامت باشی و دلخوش و پر از لذتِ روزهای نفسگیرِ پایانیِ ماراتن بارداری❤

    پاسخ:
    عزیزم 😍😍😍
    ممنونم سلامت باشین 🌷

    چقدر لطیف بود

    با ارزوی عشق و سلامتی

    💓🌹💋

    پاسخ:
    ممنونم معصومه جان ❤❤❤ 
    زنده باشی عزیزم 🌷
  • پَـــــر واز
  • چه متن قشنگی^_^

    چقدر قشنگ احساسات رو بیان کردین^_^

    راستی من پروازم جدید نیستم ولی تازه برگشتم خوشحال میشم به منم سری بزنین:)

    پاسخ:
    متشکرم 
    خوش اومدی دوست من 😍😊
    حتمن 

    ی وقتایی فکر میکنم تو چجوری طاقت اوردی و این همه مدت ننوشتی؟؟

    آخه چجوری دلت اومد؟ :)

     

    انقدددر خوب مینویسی لذت میبرم از خوندن :) :*

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم 😍😍😍
    خوشحالم که دوست داری 😊❤

    دیروز داشتم پستت رو میخوندم، غرررق اشتیاق و تازه به جاهای هیجان انگیزش رسیده بودم که گوشیم زنگ زد و تصویری بود و کلا یادم رفت!

    صبح رفتم پیاده روی، بعد یه ساعت نشستم یه آبمیوه فروشی که هویج بستنی بخورم! خلاصه ادامه پست رو با طعم هویج بستنی صبح گاهی خوندم! انقدر چسبید:) 

     

     

    + این چند وقته خیلی رفتم باغ کتاب. بعد یه بار سه تا مامان خوش هیکل زیبای شیتان فیتانی با سه تا بچه بغل اون حوض گندهه دیدم، گفتم عااااا چه فرهیخته. اینام داشتن در مورد کتاب حرف میزدن و... الان خسته ام، میشه بقیه این خاطره رو تو برنامه بعدی تعریف کنم؟ شب به خیر:دی

    پاسخ:
    ای وای از این تماسای تصویری بی‌موقع :/
    به‌به چه خوشمزه پس 😍😁
    چه فرهیخته!

    این‌قدر پردازشت قویه که حرف دیگه‌ای باقی نمیذاره. نوشته‌هات رو انقدر دوست دارم که همیشه دلم میخواد بابتشون ازت تشکر کنم😅 مرسی می‌نویسی! بسلامت فارغ باشی. 

    پاسخ:
    ای جانم خواهش میکنم 😂😂😂 نظر لطف شماست 
    جات خالی بود توام با دوقلوهات حیرون و سرگردون بشی تو پارک مثل ما 😂😂😂
    سلامت باشی عزیزم ❤

    سلام

    یعنی هزار آفررررررین بهتون که این همه متن رو تایپ کردید

    سر فرصت میام و مطالبتون رو میخونم

    موفق بلشید

    پاسخ:
    سلام متشکرم 
    هر وقت دوست داشتید تشریف بیارید 

    اره خواهر داشتم میگفتم! مامانا داشتن در مورد کتاب خریدن با بچه ها حرف میزدن و همزمان از روی سفره ای که خیلی با سلیقه روی نیمکت چیده بودن به فرزندان خود غذا میدادن. ناگاهان یکی از مامانا گذاشت دنبال کودک گریزان خود که مگههههه نمیگم بخوووور؟ میریم اون تو ضعف میکنی! از کودک اصرار که نمیخورم! از مادر انکار! در نهایت بچه گفت مامان؟ و پاسخ اومد: یامان! و من اینجا کززززز خوردم! و در ادامه بچه گفت تشنمه! و پاسخ اومد حالا میریم تو برات آب میگیرم! فعلا بگیر اینو بخوووور! 

     

    هیچی دیگه خواهر:| نمیخوام جاج کنم چون هیچوقت با یه بچه سر و کله نزدم ولی در کل دیگه به نظرم فرهیخته نمیومدن:|

    پاسخ:
    وای 😂😂😂😂😂😂😂😂 
    آره جاج نکن چون اینا اتفاقات طبیعی بین مامان و بچه‌هاست من زیاد دیدم. 
    ولی اینم بهت بگم که من خودم هررررگز به بچه نگفتم بیا بخور و دنبالش رانیفتادم. گرسنگی یکی از غریزی‌ترین نیازهاس. گشنش بشه میگه دیگه! حالا یه روزم نخوره یا کم بخوره چی میشه مگه؟؟؟ چون بچه‌ها محیطشون عوض میشه یادشون میره غذا بخورن.
    ولی جالبه بیرون همیشه تشنه‌ن :| 
    من همیشه بطری آب از خونه میبرم. میره دور میزنه میاد مامان آب 
    مامااااان آب 😂😂😂😂 

    دیروز آلما کارهایی کرد که هر بچه سالمی حق دارد بکند، دوید ، جیغ زد ،،پرید و ....

    نکنه این جمله رو زیرپوستی برای من نوشتی که خیلی شاکی ام از لجبازی ها و گریه هاش ؟؟؟؟ :-)

    چقدر دلم خنک شد دیدم آلما هم شیطنتش زیاده ، مخصوصا اون قسمت که گریه می کرد نمی اومد :-) آیکون یک مامان به شدت بدجنس و خبیث و ....

    پاسخ:
    نه باباااااا 😂😂😂 بی‌منظور بود 
    واقعا اگر دلت خنک میشه بهت بیشتر بگم چه پوستی از من میکنه
    😂😂😂😂😂
    من مطمئنم پسرت در مقابل آلما یه طفلکیِ معصومه 😁😁😁😁
    فقط خدا میدونه این دختر ما چه شره
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">