یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

میم مثل منِ مادر!

پنجشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۰۳ ب.ظ

خوب همان‌طور که این روزها در اکثر وبلاگ‌ها خواندید، چالشی بود در مورد پدر و مادر شدن یا پدر و مادر بودن. من هم از طرف دوست خوبم هلما دعوت شدم. خیلی فکر کردم. خواستم بنویسم اما نمیدانستم چگونه! جالب است که نوشتن از چیزی که در آن غرقی برایت کمی جای فکر داشته باشد! نگاهی به نوشته‌های قبلی‌م کردم. به روزهایی که آلما توی دلم بود. به آن همه خیال‌پردازی و احساس. پر بودم از هیجان. نمیدانستم چه خواهد شد. مثلا این پست.

همین حالا هم هیجان‌زده‌ام و نمیدانم برای بار دوم مادر شدن چه طعمی دارد. الان هم آخرین روزهای انتظار را میگذرانم با این تفاوت که پنج سال را با آلما گذراندم. پنج سال تلخ و شیرین. روزها و لحظاتی بسیار ناب و عاشقانه و دست نیافتنی و لحظاتی تا گردن غرق در خستگی و کلافگی و بیچارگی و استیصال! و انواع و اقسام احساس‌های بد از افسردگی و خودملامت‌گری گرفته تا عذاب وجدان و احساس اسارت. حالا و بعد از گذشت این مدت آلما چنان به قلبم گره خورده که انگار او را جزئی از خودم میدانم. حالا میتوانم حس مادرانه‌ی مادرم یا خیلی مادرها را درک کنم که چگونه میشود از شدت دوست داشتن فرزندت را در بند خودت درآوردی. دلت بخواهد لقمه‌ای شود و تو قورتش دهی و تمام! آن وقت است که قلبت آرام میگیرد. فکر میکردم برای این حرف‌ها خیلی زود باشد فکر میکردم پانزده ساله که شد و خواست بیشتر وقتش را با دوستانش بگذراند باید بپذیرم که رفتنیست. اما دیشب که برای خانه‌ی مادربزرگش گریه میکرد و گفت من خونه مامان جونو دوست دارم اینجا رو دوست ندارم دلم شکست و فهمیدم خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکردم میرود. لباس پوشیده و کیف به دست لای در نشسته بود تا پدربزرگش دنبالش بیاید گفتم حالا هنوز که نیومده، یکم بیا بغلم! گفت نه همینجا میشینم تا بیاد. بعد هم سرخوشانه رفت. در را که بستم دلم فرو ریخت. نشستم. فکر کردم. دلم برای صدایش پر میزد؛ صدایی که از صبح یک‌ریز مثل دارکوبی روی مغزم رفته بود و غر زده بود. کاری کرده بود که حس میکردم سرم زخم بزرگ و متورمیست که کسی تویش میخ فرو میکند. بهانه‌هایش تمامی نداشت. باورم نمیشد که حتی مجبور شده بودم زیر غذا را خاموش کنم و بنشینم و قانعش کنم تا آرام باشد و بگذارد ناهار بپزم. البته که همیشه به این سختی نیست. ولی دیروز واقعا روز سختی بود. اشک‌هایم ریختند‌. مثل همیشه که مدت طولانی بغض کرده باشم گلودرد میگیرم، گلویم فشرده میشد و با درد قورت میدادم. مدام یادم می‌آمد که گفت دوستت ندارم، خونمون هم دوست ندارم میخوام برم خونه مامان جون. بغلش کردم موهایش را نوازش کردم و گفتم ولی ما عاشق تو هستیم تا همیشه. نمیدانم چش شده. همسرم میگوید شاید نوعی حسادت به بچه‌ی دوم است. شب که رفتم بخوابم باورم نمیشد که به عکسش نگاه کردم و طوری گریه کردم انگار برای همیشه رفته‌ است. حس میکردم قلبم خالی شده. میدانم که من خیلی احساساتی‌م شاید مادرهایی باشند که از خدایشان باشد کمی از دست بچه نفس بکشند. اما من جای خالی‌ش به شدت دلتنگم میکند. صبح که پاشدم با خودم تصمیم گرفتم رهایش کنم. مثل تیری که جبران خلیل جبران گفته بود، به دوردست‌ترین جای ممکن پرتابش کنم. 

به گمانم بچه‌ها رد زخمی کهنه روی دلمان هستند. شاید زخم بریده شدن بند ناف هرگز التیام پیدا نمیکند.

دختر خوبم، شکوفه‌ی سیبم، تو همیشه دوست‌داشتنی‌ترینم میمانی. حتی اگر ده بار دیگر مادر شوم، هرگز لحظه‌ای را که فهمیدم توی دلمی فراموش نمیکنم. و لحظه‌ای که بعد از تحمل دردهایی که دنیا را جلوی چشم‌هایم سیاه کرده بود، جایی بین هوشیاری و بیهوشی گرمای تن کوچکت را روی سینه‌م حس کردم و لحظه‌ای که برای اولین بار شیر خوردی و لحظه‌ای که صدایم کردی مامان و هزاران هزار لحظه‌ی شگفت‌انگیز دیگر که تو به من هدیه دادی.

تو را، تمام تو را، آنچنان که هستی میخواهم و میپذیرم. حتی اگر با آنچه فکر میکردم خیلی فرق کنی. اگر روزی فقط بدانم که قوی، با اراده، شاد و سرشار عشقی، آرزوی دیگری برایت ندارم.

 

پی‌نوشت: من تا به حال در چالشی شرکت نکرده بودم. حالا نمیدانم چکارش کنم! ما پستش کردیم رفت خودتان هر کار لازم است بکنید :) 

 

  • یاسی ترین

نظرات (۱۶)

آخ یاسی امان از این حس های کلافگی و استیصال ....

پاسخ:
آخخخخ از ته دل! 
چه میشود کرد...

دلت خنک شد حالا یا نه؟ 😂😂😂😂
  • پَـــــر واز
  • چقدر زیبانوشتین^_^

    امیدوارم هرچه زودتر آلما بتونه این متن رو بخونه:)

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ❤❤❤🌷🌷🌷

    تصور دختر پنج ساله‌ای نشسته در چارچوب در به انتظار پدربزرگ، از زاویه دید مادر چقدر شفاف و عجیب و حتی دلهره‌آوره.

    خوندن این نوشته تجربه‌ی جدید و متفاوتی بود. آفرین که به این خوبی نوشتید.

    اومدن فرزند دوم که خواهر یا برادر آلما کوچولوی دوست داشتنی میشه همه چیز رو تغییر می‌ده و آلما در جایگاه خواهر بزرگتر ماجراهای جالبی رو توی این خونه پیش رو داره. 

    پاسخ:
    اوهوم 😊
    خیلی ممنون از شما که خوندی❤

    دختره :) واقعا هم چه ماجراهایی قراره اتفاق بیفته خدا میدونه!

    قدمش مبارک باشه. امیدوارم زیر سایه‌ی پدر و مادر در محیطی شاد و آرام بزرگ بشن و موفقیتشون رو ببینی.

    پاسخ:
    ممنونم دوست من 🌷🌷🌷❤❤❤

    همه چی یه طرف، اینکه من پنج سال پیش پایین اون پست کامنت گذاشتم: با آرزوی یه عووووووولمح فلان و بهمان و چنان! عزیزان ادبیات مملکت را به گه کشیدند تا بزرگ شدند! 

    پاسخ:
    ای خدا انقدر گیر نده به خودت 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
    یه لحظه فکر کردم به پنج سال :| 
    چه خبره انقدر زود میگذره
  • 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
  • عززززیزم چه پست خوبی بود

    مطمئنم دل آلما جونى به زودی واسه مامانش تنگ میشه و برمیگرده خونه💕

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ❤❤❤
    گمون نکنم زود! ولی تصمیم گرفتم سراغش نرم تا خودش برگرده 😁

    ما چجوری ۵ ساله دوستیم؟ 😐 خدایی دم این همه سال رفاقت و معرفت مون گرم😍😌🥺 درد و بلامون تو سر اون همه نارفیقی که وسط راه رفتن زن گرفتن ما رو یادشون رفت😂 

    پاسخ:
    از پنج سال بیشتره عزیزم. رو پاهای خودم بزرگ شدی دخترم! ادبیاتت هم تقویت شد😂😂😂😂
    آره دمت گرم رفیق 😁😁😁
    ای بابا 😂😂😂😂
  • جوینده آرامش
  • زخم بریده شدن بند ناف هرگز التیام نمی یابد

    چقدر قشنگ چقدر درست چقدر ملموس

    یه چیزی بوده که قدیما میگفتن مادر نشدی تا بفهمی...

    پاسخ:
    😍😍😍
    آخ آخ که چقدر راست گفتن!

    شکوفه سیب تعبیر خوبی بود ^_^

    پاسخ:
    😍😍😍
    میدونید که آلما به ترکی یعنی سیب 😊

    بعله در جریان هستم :)

    پاسخ:
    😊😊😊

    بهتون تبریک میگم مشخصه دخترتون وابسته نیست 

     

    بچه ها وقتی وابستگی نداشته باشند دنبال لذت و کیفشون میرن و اون وسطا گاهی کمی دلشون برای ماماناشون تنگ میشه اما به زبون نمیارن دخترتون بزرگتر که بشه اگه باهاش مهربون بوده باشید که معلومه هستید عشق و محبتشو نشون میده 

    اگه غر میزنه اول باهاش آموزش احساسات کار کنید بعد کم کم یاد بدید که علت ناراحتیشو مطرح کنه و باهم راه حل برای مشکل یا ناراحتیش پیدا کنید

     

    برای آموزش احساسات سرچ کنید مطالب و راههای آموزشی خوبی پیدا می کنید

     

    امیدوارم تجارب من بعنوان مادر دو فرزند براتون مفید باشه

    پاسخ:
    خیلی ممنونم دوست من. آره اصلااااا وابسته نیست.
    اوهوم 😊

    میدونید خیلی باهاش صحبت میکنم‌. هر وقت غر میزنه یا عصبانیه بهش میگم آروم باشه و حرف بزنه گاهی جواب میده این روش گاهی هم نه! اصلا نمیخواد کوتاه بیاد و میخواد حرف حرف خودش باشه. احتمالا اینجور وقتا خودم کم‌حوصله‌ترم.

    ممنونم دوست خوبم :) 🌷❤

    اینجوری که نوشتی دل منم برا آلما پر کشید که ^__^

    مادرها موجودات عجیب غریبی هستن اینو مطمئنم.

    عزیزم اینروزا حواست خیلی بیشتر از همیشه به خودت باشه.

    من برم پست لینک شده‌ات رو هم بخونم و غرق در احساس شم. :*

    قدوم صخی خانوم هم که رویت شد. :))

    پاسخ:
    عزیزم... ❤
    آره درست متوجه شدی 
    ایشالا خودت مادر میشی و این حسای عجیب و متفاوت و متناقض رو میچشی؛ شیرینیش به تلخیش میچربه! هرچند عشق در هر صورت دردناکه.

    بله 😁😁😁
  • بانوچـه ⠀
  • اینطور وقت‌ها باید بررسی کنید که چه چیزی این حس رو به وجود آورده، حسودی بخاطر بچه‌ی هنوز نیومده؟ یا مثلا اینکه در خانه‌ی پدربزرگ سرگرمی و توجه بیشتری داره.

    هر چه هست مطمئنا همیشگی نیست و اتفاقا خوبی ِ بچه بودن اینه که احساساتشون رو بدون نقاب و کاملا صادقانه بر زبون میارن کاری که آدم بزرگا انجام نمیدن.

    پاسخ:
    من واقعا نمیدونم توی ذهنش چی میگذره در مورد بچه :( چون ظاهرا خودش رو یه جوری نشون میده که خیلی خوشحاله. ما هم خیلی رعایتشو کردیم تا الان و هیچ رفتاری ندیدیم که مبنی بر ناراحتیش باشه‌. ولی کسی چه میدونه درونش چیه. اما در مورد سرگرمی؛ اونجا واقعا بهش خوش میگذره و یکسره در حال بازی کردن. فضاشونم زیاده. حیاط هم هست. نازشم به شدت خریدار داره.
    باهاش حرف زدم. خوبی‌ای هم که داره هم به قول شما صادقانه حرف میزنن بچه‌ها هم اینکه دختر من کلا حرف زیاد میزنه و بپرسی بروز میده. جز اینکه اونجا بهم خوش میگذره چیزی نمیگه :| 

    عزیزم-درکت میکنم-ی شب پسرک من هم گریه کرد و گریه کرد و خواست پیش خاله کوچیکش باشه که اتفاقا اون شب خونه نبود-هرچقدر سعی کردم منصرفش کنم نشد که نشد، نهایتا مامان ساعت 10 شب دستش رو گرفت و بردش پیش خالش و من تهی شده بودم از همه چیز، تنها صدایی رو میشنیدم توی سرم  که فریاد میزد -رفت، رفت- و بعد عصبانی بودم فقط عصبانی، نمیدونستم از خودم عصبانی باشم یا خالش یا بچه و بلاخره صبح اول حسابی گریه کردم چون دلم خیلی براش تنگ بود و بلاخره ظهر دیدمش سخت بود سخت سخت، تازه من کوچیکه پیشم بود شما که هنوز منتظری درکت میکنم

    پاسخ:
    الهیییییی. خوبه که بهم گفتی احساسمو تجربه کردی. ممنون..
    باز خوبه ظهر دیدیش 
    خانم خانما هنوزم برنگشته :((( خیلی دلتنگم 

    چه حس مشترک بین مادرها زیاده... بچه! یه طعمی مثل خرمالو ... گس ولی خواستنی... خودمون ببین! از مادرهامون چقدر فاصله گرفتیم

    پاسخ:
    هعییییی دقیقا همینطوره عزیزم ....

    سلام، آلما جان شما روحیه آرتمیسی داره به احتمال زیاد.

    سرچ کنید کهن الگوی آرتمیس... شاید، جالب باشه براتون

    پاسخ:
    سلام :)
    ممنونم . حتمن یه سرچ میکنم.
    قبلا خوندم یه چیزایی تو ذهنم هست
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">