یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

اولین قدم را که به داخل خانه گذاشتم، خانه‌ی خودم، با دیدن هر چیزی، هر وسیله‌ای که به سمتی افتاده بود، یاد پنج روز قبل افتادم؛ وقتی تصورش را هم نمی‌کردم از خانه که زدم بیرون، برنگردم.

پتو و بالش‌های ولو وسط هال، شربت استامینوفن، لیوان آب، قطره چکانی که هر چهار ساعت یکبار با زور و بغض و درد توی دهان کوچک گیسویم کردم و از وحشت تب بالا گریستم. 

ماهیتابه‌ای که برای آلما ماهی سرخ کرده بودم و او داد کشیده بود نمی‌خورم، منو همین حالا ببرید خونه مامان جون... استخوان‌های ماهی... دستکش‌هایی که وقت زانو زدن کنار کابینت و زار زدن از دستم کندم و پرت کردم و داد زدم خستمممممم... بلند بلند گریه کردم و داد زدم از همه چیز خستم... خستم خستم خستم ...

و سهندی که تکیه داده بود به در بالکن و سیگارش را دود می‌کرد و نگاهم نمی‌کرد. راستش حتی دلم نمی‌خواست به دادم برسد. دلم می‌خواست توی درد و غم خودم بمیرم. حتی مثل سال قبل و سال‌های قبل آرزوی آن لحظه‌ام این نبود که کاش بغلم می‌کرد و می‌گفت دیوونه آروم بگیر... و صد البته آرزویی که معمولا برآورده نمی‌شد.

من ازش دست شسته بودم، انتظاری نداشتم. حالا روزهاست که توقعی ندارم. 

وقت گفتن حرف‌هایم مثل همیشه‌ی زندگی، مثل هر روزی که وجود داشتم، این وجود ناخواسته‌ی عذاب آورم، بغض گلویم را گرفته بود.

خسته شدم از خودم، از خود اشک‌بارم.... از ساقه‌ی ظریفی به نام من، که مدام خم شد و می‌شود... 

بغض داشتم اما گفتم تمومش کنیم، تمومش کنیم این زن و شوهری رو... چیزی که سال‌ها براش خودمو به در و دیوار زدم ... انقد پرپر زدم که ببینی منو، خسته شدم از این سردی تموم نشدنی، از این که جون بکنم برای فقط دقایقی شاید کمی بهتر شدن و باز هم روز از نو... مثل همیشه ساکت نگاهم کرده بود. مثل همیشه بی‌واکنش... حالا روزها از آن روز گذشته بود. چند بار حرف زده بودم توی این مدت و او با کمترین واکنش ممکن حتی به درخواستم برای پایان. 

می‌دانم که پایان ما، مثل آخر خیلی از قصه‌ها نیست، می‌دانم که اصلا پایانی به آن شکل نیست. برای منی که لحظه‌ای حتی ازش متنفر نشدم... برای اویی که پدر دو دخترم شد... دلخور نیستم، فقط انگار آرام آرام تبدیل شده‌ایم به عضوی از یک خانواده؛ چیزی شبیه خواهر برادر. یا حتی دو هم‌خانه. که طبق یک قرارداد روتین‌هایی را انجام می‌دهند. 

نگاهی به خودم کردم؛ سال‌ها بود که شوهر نداشتم! آخرین حرف عاشقانه؟ یادم نمی‌آید... آخرین نگاهی که قلب آدم را از جا بکند؟ یادم نمی‌آید... آخرین هم‌آغوشی و زناشویی حتی بدون حس؟ یادم نمی‌آید... آخرین باری که با هم رفتیم خانه‌ی پدریم؟ شش سال پیش. آخرین باری که با هم مسافرت رفتیم؟ خرید کردیم؟ خوش گذراندیم؟ خندیدیم؟ آخرین باری که احساس کردم زنم، معشوقم، زنده‌ام....

حالا زار زده بودم، از درد سرگشتگی، از اعتراف به باخت، از عمری که پای هیچ و پوچ رفت... از رنج دیدن دختر شش ساله‌ای که هر روز توی رویم می‌ایستد و داد می‌کشد و به وحشتناک‌ترین شکل ممکن یادم می‌آورد چه مادر بی‌لیاقتی‌ام من... چه اشتباه بزرگی... چه اشتباه جبران‌ناپذیری... در طول یک ماه گذشته، هر شب با یادآوری حرف‌های دردناک دختری که فقط شش سالش است به خودم لرزیدم و گفتم درست میشه درست میشه درست میشه... فقط یه بچه‌ی کوچیکه، اون فقط شیش سالشه، درکی نداره وقتی میگه ازت متنفرم تو مامان من نیستی... کاشکی بمیرم... کاشکی نبودم... کاشکی از دستت خلاص میشدم و...

هرشب خودم را آرام کردم؛ فردا هم روز خداست، یاسی، تو میتونی، درستش می‌کنی... 

ولی نشد 😭 نشد نشد نشد نشد و من هر روز بیشتر شکستم هر روز بیشتر خودم را شکست خورده و تنها یافتم... هر روز بیشتر مثل بازمانده‌ی یک زلزله، با نگاه مات، به تکه‌های مادری‌ام، که از زیر آوار برق می‌زد نگاه کردم و حتی توان این را نداشتم که خاک‌ها را بریزم بهم به دنبال تکه پاره‌ای از یک عکس یا بخش شکسته‌ای از یک بشقاب، یا طرح پارچه‌ای که برایم تداعی کننده‌ی یادها و خنده‌ها و لحظه‌های نابیست.

هزار بار با همان جان‌سختی‌ِ همیشگی‌ام، خودم را آرام کردم و برای فردا آماده شدم، گفتم هر کار که کرد صبورتر میشم، هرچه بی‌ادبی کرد، هرچه گستاخی کرد، هرچه ناسازگاری کرد... برایش وقت بیشتری می‌گذارم، آزادترش می‌گذارم، بهش مسئولیت میدم، شخصیت میدم، هر روز پارک رفتیم... اما باز آلما، آلمای من نبود و درد شکست، درد پذیرفتن شکست، قلبم را فشرد.  

حالا توی آشپزخانه‌ی قشنگم زار می‌زدم. آشپزخانه‌ای که یک ماه پیش برق زده بود از تمیزی، از ذوق من برای تمیز کردن خانه‌ای که مال خودم می‌دانستمش. اما در این یک ماه، ذره ذره مثل گیاهی که می‌دانی مرگش رسیده اما باز برگ‌های بی‌جانش را با بغض صاف می‌کنی، تحلیل رفتم...

حالا زار می‌زدم برای دختر یک ساله‌ای که هر روز با چشم‌های معصوم و متعجب جیغ‌های خواهرش را نگاه می‌کند و اشک‌های من که خدایا این دیگه چی بود؟ چرا به این دنیای کثافت آوردمت؟ گیسوی ناز من... گیسوی مادر، مهربان کوچکم... 

عجب غلطی کردم کم است؛ عجب گهی خوردم... چه گهی خوردم... چه گه جبران ناپذیری....

تیر ماه سال هزار و چهارصد و یک...

یک ماه کابوس... یک ماه ذره ذره خرد شدن... از بین رفتن... 

اول ماه کجا و آخر ماه کجا....

زار زدن برای اشتباهاتم بس بود. حداقل حالا که قفسه سینه‌ی گیسوی کوچکم مثل پرنده‌ی بی‌پناهی تندتند در جستجوی اکسیژن بالا پایین می‌شد...

دو روز بود نایستاده بود... دو روز درازکش... بچه‌ی به این کوچکی...

سهند می‌گفت خوب میشه، مراقب باش تبش بالا نره، چرا گریه می‌کنی؟ مگه تا حالا مریضی آلما رو ندیده بودی؟ با دلشوره می‌گفتم این فرق داره... من می‌ترسم... یه جوریه آخه... ظهر که گیسو هنوز با چشم‌هایی بی‌جان نگاهم می‌کرد و لَخت و بی‌انرژی افتاده بود توی رختخواب به سهند گفتم بخوای نخوای من اینو میبرم دکتر.

آلما برایم برنامه‌ی غذایی نقاشی کرده بود و امروز روز ماهی. توی آشپزخانه سرگرم بودم به پختن ماهی برای آلما و سوپ و پلو و ماهیچه برای گیسو... هر بار بلند می‌شدم گیسو میزد زیر گریه و با عجله برمی‌گشتم کنارش... به سختی پختن غذا تمام شد. سهند روی مبل خواب بود...

نگاهش می‌کردم و یادم می‌آمد، سال‌ها به هر بهانه از من دوری کرد؛ چقدر برایم گران تمام می‌شد و ادامه می‌دادم. وسط هیچی و نبودن و تباهی با ذره‌بین دنبال فقط یک نشانه بودم... عجب سگ جانی یاسی.... عجب رویی داشتی تو...

وقتی دوست بودیم خواب بود، روز عقدمان خواب بود، روز عروسی خواب بود، وقتی فهمیدم آلما را باردارم خواب بود، وقتی دکتر می‌رفتم خواب بود، دردم گرفت خواب بود... با نوزاد تنها بودم خواب بود... چند سال با یک انسان افقی زندگی کردم... چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرااااااا چرا حق من از زندگی، از زن بودن، همین بود؟

چرا انقد احمقم؟ چرررررا؟ حماقت بی‌پایانم از چه ناشی میشد؟ همه چیز یک طرف، آمدن گیسو یک طرف، روزی نیست که فکر نکنم چرا آوردمش؟ 

صرفا چون مهر مادری‌ام بی‌پایان است؟ صرفا چون دلم می‌خواست آلما خواهر برادر داشته باشد؟ صرفا چون می‌خواستم جای خالی محبت‌های شوهر را پر کنم؟ دلم می‌خواست انقدر بچه دورم را بگیرد که فراموش کنم زنم... فقط بدانم مادرم... آنقدر غرق مادری شوم که یادم برود معشوق بودن چه لذتی دارد. طفل معصوم را برای پرکردن حفره‌های زندگی مزخرفم آوردم؟

چندین روز بود هوس نوشتن داشتم و دستم نمی‌رفت... حالا که سد شکسته، ذهنم پر از تصویر است و حرف... انگار توی کمام و خاطراتم در هم و برهم از جلوی چشم‌هایم می‌گذرند. یک لحظه خودم را می‌بینم که توی هوای سرد دارم زیپ کاپشن آلمای سه ساله را بالا می‌کشم و شال گردنش را مرتب می‌کنم... دست کوچکش را مثل تنها تحفه‌ی این جهان پرآشوب در دست گرفتم و به دارایی‌ام می‌بالم... دلم برای آلمای کوچکم تنگ شده، دلم برای مادری‌ام برای آلما تنگ شده...

آلما آلما آلما چه کنم دختر؟.... چه کنم؟

یک لحظه خودم را می‌بینم که ذوق شیرینی‌هایم را دارم، دلم می‌خواهد هر بار چیز جدیدی را امتحان کنم، ذوق ترازوی کوچکم را دارم، ذوق ترکیب و خلق...

کیک هویج پخته‌ام برای اولین بار، چای دم کردم و آلمای کوچکم دور و ورم می‌پلکد. به محض اینکه چای می‌ریزم و کیک را می‌آورم، سهند پتو را روی صورتش می‌کشد و می‌خوابد. ذوقم به تن عصر جمعه می‌ماسد... قلبم یخ می‌کند.

لحظه‌ی بعد خودم را می‌بینم که لباس‌هایی که خیلی وقت بود تنگم شده بود پوشیدم و به خودم افتخار می‌کنم که بیست کیلو وزن کم کرده‌ام، موهایم را فر داده‌ام دورم، لاک آبی خوش‌رنگی زدم، دستبند قشنگم را دست کردم، آرایشم ملایم و متین مثل همیشه. عمه‌ی کوچکم را بعد از مدت‌ها میبینم، نگاهم می‌کند و می‌گوید وای دختر چه فرق کردی چه قشنگ‌تر شدی، آفرین به تو که لاغر کردی. آدم وقتی لاغر می‌کنه اصلا انگیزه‌هاش هم برای تیپ زدن و به خود رسیدن بیشتر میشه مگه نه؟ می‌گویم اوهوم... می‌گوید آقا سهند چی می‌گه؟ و با ذوق منتظر جوابم می‌ماند... توی ذهنم دنبال جواب می‌گردم.... جوابی نیست. چون آقا سهند چیزی نمی‌گوید...

خیره شده‌ام به صفحه‌ی گوشی... ذهنم پرش دارد؛ سفر می‌کنم، عقب و جلو می‌شوم در این سال‌ها...

با شکم خالی قرص آنتی‌بیوتیکم‌ را خورده‌ام، معده‌ام می‌سوزد... دلم می‌پیچد به هم... 

دلم روزهاست که می‌پیچد و راه رهایی ندارم... دلم پر می‌کشد... دلم هر لحظه طلب می‌کند... دل دیوانه‌ام... دل بی‌قرارم... دل تنهایم... دلم، این دل چشم انتظارم... دلم، این دل بیمارم... دلم می‌پیچد به هم و آرامش ندارد... آرامش نمی‌خواهم... 

بیا بریم یه جای خوب و یه جای دور... خودم و خودت... خودم و خودت... تو ناز کن من هی بگردم به دورت... بگردم به دورت...

نگاه می‌کنم به ساعت؛ شش و نیم. از ساعت سه ذره ذره نوشتم و هنوز خالی نشدم...

دلم می‌خواهد زودتر شب از راه برسد. مزه‌ی خون توی دهانم می‌پیچد، باز هم حواسم نبود و پوست لبم را کندم... از روز به شب فرار می‌کنم و نمی‌دانم از چه شب با تمام بلندی‌اش برایم این همه کوتاه است... نمی‌دانم از چه لحظات غرق در خودم انقد زود تمام می‌شود...

فکرم می‌رود به آن روز که آلما را سپردم به عمه‌هایش، گیسوی طفل معصومم را روی دست گرفته بودم، خوابش می‌برد... از خواب می‌پرید، سرفه می‌کرد، نفس‌نفس می‌زد...

چند مطب دکتر اطفال را سر زدم اما کسی نوبت نمی‌داد و ظاهرا وضعیت اورژانسی هم حالی‌شان نبود... وقتی بالاخره چهارمین مطبی که رفتم نوبت داد، سرم را تکیه دادم به دیوار، بغضم را قورت دادم، اشک‌هایم تند تند چکیدند. از روی صندلی‌های چرمی که بلند شدم و بچه به بغل خودم را به اتاق دکتر رساندم، دلم می‌خواست خودم را پشت مادرم قایم کنم، قدم کوتاه شود، برسد تا دل مادرم...

خانم وضعیت بچه‌ت وخیمه... باقی حرف‌ها چه اهمیتی داشتند؟ باقی چیزها، باقی آدم‌ها، باقی موقعیت‌ها... اصلا چه اهمیتی داشت چه فکری درباره‌ام می‌کردند؟ از ته دل گریستم، دکتر گفت خوب میشه خانم نگران نباشید...

آخرین باری که با سهند جای مشترکی بودیم، مراسم ختم مادرش بود. و حالا باید برای بستری کردن دخترمان دو تایی در جایی حضور می‌یافتیم.

همه‌چیز در نهایت ناباوری و اندوه برایم سپری شد. دست کوچک گیسو، که به ظرافت و تُردی ساقه‌ی گل است... خدایا چطور دست و پایش را بگیرم تا آنژیوکت را وصل کنند...

هنوز هم روزی چند بار دست‌هایش را نشانم می‌دهد و ازم می‌خواهد که ببوسم...

مستقر که شدیم، نگاه اندوه‌بار اما کمی مهربان بین من و سهند رد و بدل شد. توی چشم‌هایش بغض بود. چشم‌هایی که همیشه اگر می‌خواستند می‌توانستند حرف بزنند اما بیشتر وقت‌ها سکوت را انتخاب کرده بودند.

بهش گفتم غذاها را بگذارد یخچال...سر تکان داد... این نوع رابطه، بین‌مان مرسوم‌ترین نوع رابطه‌ست؛ پیامک خرید، آشغالا رو ببر، درو یادت نره قفل کنی، شب میای؟ لباس چرکا زیاد شدنا لباسشویی روشن نمیکنی؟ و....

با نگاهم رفتنش را دنبال کردم...

تنهایی، سایه‌ی بزرگی شد روی روحم. دلم برای آلما تنگ شد... درست مثل شبی که گیسو پا به دامنم می‌گذاشت، دلم برای آلما بی‌قرار شد.

هرچه را که از بیمارستان برگشته بود، شستم. دستکش‌‌هایم را از روی زمین برداشتم و حین جمع کردن آشغال‌ها و تمیز کردن گاز فکر کردم؛ به همه چیز... به خودم، به اینکه واقعا این سال‌ها خودم را گول می‌زدم یا الان؟

کاش زمان به عقب برمی‌گشت و عقلم، عقل الان بود! نمی‌شود! می‌دانم، زندگی یعنی همین... و عادت کردن به همه‌ی ترسناک‌های موجود؛ مثل همین سرفه و مریضی‌ام که اگر دو سال پیش بود، از خود ویروس نه، از وحشتش مرده بودم!

گاهی تنفر بیشتر به تصمیم‌گیری‌های آدم جهت می‌دهد تا بی‌تفاوتی.

نوشته شده در سی‌و‌‌یک تیر! و پایان داده شده در هفتم مرداد!

 

 

  • یاسی ترین

چشم‌هایم را بستم، دلم می‌خواهد در اندک فرصتی که گیسو غرق در خواب نیمروز است، به بدنم و فکرم استراحت دهم. چشم‌هایم که کمی گرم شد، خودم را دیدم که روی تخته سنگی کنار دریا نشسته‌ام. حجم زیادی از هوای مرطوب، دماغم را پرکرد. هوس کردم پای برهنه روی ماسه‌های گرم راه بروم. بعد برسم به ماسه‌های خیس، بعد کم‌کم برخورد موج‌ها را حس کنم؛ هر بار که آمد سعی کنم حدس بزنم تا کجای پاهایم را در خود می‌گیرد. آن‌قدر همان‌جا بایستم تا آب هر بار که آمد و رفت، کمی از شن‌های زیر پایم را بدزدد... دلم هوسِ کمی لرز از سردی آب‌ دارد... 

چشم‌هایم را می‌بندم...

  • یاسی ترین

من تو را دوست داشته بودم؛ سال‌ها.

من از دوست داشتن تو، رنج کشیدم، سال‌ها.

من از رنجی که کشیدم، تنهاترین زن کهکشان شدم.

من، تارهای نازک اتصال را گره‌های ریز زدم، من طناب‌های پوسیده را ترمیم کردم. 

من، این منِ نابلدِ بیست و دو ساله، این منِ پر از تشویشِ بیست و شش ساله، این منِ افسرده‌ی بیست و نه ساله، این منِ تنها و غریب سی و دو ساله، این من خسته‌ی سی‌و‌پنج ساله،

من، همان من ترسیده‌ی شش ساله است.

  • یاسی ترین

عرق از گردن هشتم تیر چکید.

صدای سیلیِ کفش ورزشی پسرک در گوشِ توپ پیچید.

دلم می‌خواهد برای زیستن بگریم؛ چه کسی نام آرام را برای اقیانوس برگزید؟

دلم می‌خواهد به خودم فکر کنم، دور پارک قدم می‌زنم، گیسو توی کالسکه خوراکی می‌خورد و از گردشی که حین پیاده‌روی من نصیبش شده لذت می‌برد. چشمم به آلماست که سرسره بازی می‌کند و دو تا دوست جدید برای خودش پیدا کرده. به ساعت روی گوشی نگاه می‌کنم، پنج دقیقه مانده تا بیست دقیقه‌ام تمام شود. به خودم فکر می‌کنم، به خود خود خودم. به دیروزم، به حالایم، به فردا، فردا و فرداهایش. به تنهایی، به روزگاری که بی‌شباهت به پاگرفتن یک نوزاد و بزرگ شدنش نیست. به راه رفتن، غذا خوردن، حرف زدن، بازی کردن، تجربه کردن، ناکام شدن، خشمگین شدن، گریه کردن، خندیدن، فهمیدن، دور شدن، دور شدن و دور شدن...

دلم می‌خواهد برای زیستن بگریم، دلم می‌خواهد، هزار اقیانوس بگریم...

گرم است، خیلی گرم، عرق از گردن هشتم تیر می‌چکد، خورشید نرم‌نرمک چشم‌های داغش را می‌بندد اما هنوز از آسمان آتش می‌بارد.

دستم را می‌کشم روی موج‌های آرام، تابش پر قدرت خورشید، سطح آب را پر از مروارید‌های رقصان کرده. مادرم با لبخند نگاهم می‌کند، صدایش از دور می‌آید، به حباب‌هایی که از دهانش خارج می‌شوند نگاه می‌کنم، صدایم می‌زند یاسی! پیریِ بابا التماسم می‌کند و جوانی‌اش وحشت‌زده‌ام، آب ریه‌هایم را پر کرده، دور می‌شوم، روی پله برقی ایستاده‌ام، مراقبم تا کی پله‌ی آخر و لحظه‌ی قدم برداشتن برسد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مامان و بابا لبخند می‌زنند، مثل عکسی توی قاب.

آلما به سمتم می‌دود، بیست دقیقه‌ام تمام شده.

 

  • یاسی ترین

من، از بهار امسال چیزی نفهمیدم؛ زندگی و مرگ، عشق و بی‌تفاوتی، سکون و شکفتن چنان در همم پیچاند که مات و متحیرم.

من، در میان راه زندگی، بربالای جوانی، با دلی شبیه به یک بغل بابونه، با دامنی پر از ستاره، سوار بر تابِ بی‌تابی‌ام و ماه محرم اسرارم.

من، مست و فراموشی‌زده‌ام.

من، غریقی خودخواسته ام.

من...

من شکفته‌ام.

من، حال اکنونم را چنان شراب کهنه‌ی سالیان تنهایی‌ام می‌نوشم.

 

پی‌نوشت: به زودی به روال عادی برخواهیم گشت :)

  • یاسی ترین

باد درختچه‌های کوچک داخل گلدان‌ها را تکان می‌داد و من چشم دوخته بودم به حرکتش میان شاخ و برگ‌ها، حرکت خاک‌های روی زمین و گردبادهای کوچکی که مثل فرفره می‌چرخیدند، پاهایی که می‌رفتند و می‌آمدند... آدم‌هایی که جا می‌ماندند و آدم‌های دیگری که با جاهای خالی برمی‌گشتند... و زمین که بی‌رحمانه اجساد را در کام خود می‌کشد.

رویش را سیمان کرده بودند، چند شاخه گل گلایل چیده شده بود. نمی‌دانم قبل از من چه کسی اینجا بوده. شمع‌ها را تکیه دادم به دیوار. باد شعله را خاموش می‌کرد و من هر چند دقیقه یک بار سکوت گورستان را با صدای تق فندکم می‌شکستم.

به جمعه‌ی قبل‌تر فکر می‌کردم، به پیامی که نوشته بود بهش بگو بیاد مادرش رو ببینه، بعدا پشیمون میشه... به ناباوری‌ام، به اینکه با دست‌های لرزان نوشتم نگو اینجوری، خوب میشه ایشالا... و به آن ساعت‌های پایانی که فکرم رفته بود به دشت‌های آلاله‌ی خوزستان که گفته بود یه بار باید ببرمت، به حیاط‌های خانه‌های شرکت نفت که همیشه برایم تعریف می‌کرد، به کوه‌های کوچکی که نزدیک خانه‌شان بود و مادرش لباس قرمز تنشان می‌کرد تا از توی حیاط مراقبشان باشد، به تاج گلی که با بابونه‌ها درست می‌کرد... به تقدیری که تا کجا آوردش، زن شد، معلم شد، مادر شد، مادر همسر شد، مادربزرگ شد... شاید می‌توانست بیشتر بماند اما رفت.

دفتر زندگی‌اش بسته شد با تمام خوبی‌ها و بدی‌ها.

  • یاسی ترین

دردم از یار است و درمان نیز هم

 

دل فدای او شد و جان نیز هم

 

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

 

یار ما این دارد و آن نیز هم

 

یاد باد آن کو به قصد خون ما

 

عهد را بشکست و پیمان نیز هم

 

دوستان در پرده می‌گویم سخن

 

گفته خواهد شد به دستان نیز هم

 

چون سر آمد دولت شب‌های وصل

 

بگذرد ایام هجران نیز هم

 

هر دو عالم یک فروغ روی اوست

 

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

 

اعتمادی نیست بر کار جهان

 

بلکه بر گردون گردان نیز هم

 

عاشق از قاضی نترسد می بیار

 

بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

 

محتسب داند که حافظ عاشق است

 

و آصف ملک سلیمان نیز هم

  • یاسی ترین

حتی خودت هم نمی‌دونی اصل حالمو، چه برسه به دیگران!

  • یاسی ترین

روسری گل‌دارش را، مثل مادرش، مادرِ مادرش و همه‌ی زن‌های شمالی، بالای سرش گره می‌زد. بیشتر وقت‌ها، می‌نشست کنار سماور نفتی و یکی از زانوهایش را بغل می‌گرفت.

نگاهش به دیوار روبه‌رو بود اما اگر خوب توی چشم‌های قهوه‌ای‌اش نگاه می‌کردی، می‌توانستی رد جاده‌ی شمال را بگیری، موج سبز شالی، قهوه‌ای چشم‌هایش را میشی کرده بود، می‌شد رطوبت دریا را ببینی که در کاسه‌ی چشم‌هایش برق می‌زند و گاهی با یک پلک به هم زدن، دانه‌ی درشت بارانی بچکد.

نفس عمیق که می‌کشید، دلش با باد تاب می‌خورد و می‌رفت کنج حیاط پدری، جایی که هر صبح تخم‌مرغ‌ها را داخل سبد جمع می‌کرد و با مادرجان می‌بردند بازار. 

دلش پر می‌زد برای هیاهوی بازار رشت؛ هوای دم‌کرده و خفه‌کننده، صدای فریادهای فروشنده‌ها، دسته‌های بزرگ سیر، بادمجان‌های کشیده و قلمی، فلفل‌ سبزهای نازک، ماهی دودی‌هایی که آویزشان کرده بودند و تن برنزه‌‌شان زیر نور خورشید، رقص طلایی زیبایی داشت.

مشق می‌نوشتم اما، حواسم به مادرم بود؛ به سکوت زیادش که تمام خانه را پر می‌کرد. بیشتر وقت‌ها حوصله‌مان را نداشت، مخصوصا مژگان، که حاضر جواب و رودار بود. 

همیشه سر دیوار و توی کوچه و روی پشت‌بام پیدایش می‌کردیم. از زیر کارهای اجباری که مادر به عهده‌اش می‌گذاشت فرار می‌کرد.

همیشه فکر می‌کردم فقط خودم بچه‌ی مامان و آقا هستم و مژگان را از توی کوچه پیدا کرده‌اند؛ وقت‌هایی که مادرم بی‌رحمانه با چوب بدن ظریف و دخترانه‌اش را هدف قرار می‌داد و بعد، وقتِ خرد کردن پیازها از ته دل زار می‌زد، قصه‌ی پیدا کردن مژگان از توی کوچه را در ذهنم می‌پروراندم و با بدجنسی هرچه تمام‌تر، وسط دعواهای خواهر و برادری‌مان، داستان تلخ ساختگی‌ام را به خوردش می‌دادم و دل نازکش را می‌شکستم و شب قبل خواب آن‌قدر چهره‌ی بی‌پناه و ترسیده‌اش پشت پلک‌هایم بهم خیره می‌شد تا چنگال‌های تیز عذاب‌وجدان، قلب کودکانه‌ام را فشرده کند.

مادرم زن کدبانویی نبود، مثل ننه‌ی مسعود و داوود، بوی غذایش محله را پر نمی‌کرد. دل‌خوش‌کنکی نداشت که مشغولش شود، با زن‌های کوچه نمی‌جوشید. خیاطی بلد نبود. حتی نتوانسته بود به سادگی، با یک قیچی و موچین و قرقره‌ی سفید، بشود صندوقچه‌ی اسرار زن‌هایی که وقتِ از دست دادن اضافات ابروهایشان سر درددل‌شان باز می‌شد.

تنها بود و خاله اعظم، تنهایی‌اش را بزرگ‌تر می‌کرد. بودنش، نداشته‌های مادر را تکرار می‌کرد.

سرد و تلخ بود. خاطره‌ای از گرمای آغوشش ندارم. حتی خاطرم نیست که خواسته باشم خودم را توی بغلش جا کنم و پسم بزند، تا یادم هست، حتی وقت تحویل سال هم خبری از آغوش مادر نبود. تنها آقام بود که سالی یک بار، دستی به سرم می‌کشید.

تمام وجودِ مادر، همه‌ی سکوت و خاموشی‌اش، فریادِ دوستت ندارم بود اما کودکی‌ام با آرزوی نجات مادر، رنگِ داستان‌های خیالی به خود گرفت. یقین داشتم روزی، خنده را به زیباییِ صورت مادرم برمی‌گردانم. شاید وقتی که بتوانم پول‌های روی طاقچه را چند برابر کنم یا باری دیگر، نفس‌هایش را از عطرِ برنجِ شالی‌های شمال پر کنم. شب‌ها قبل خواب، آسمانی پر ستاره می‌آفریدم و مادرم می‌شد ماهش. بعضی وقت‌ها هم که فریبا را می‌نشاندم جای مادرم و خوشحال‌تر بودم، صبح از نگاه کردن به چشم‌هایش شرمم می‌شد. وقت‌هایی که می‌‌دانستم، زنی را به مادرم ترجیح داده‌ام. زنی که لبخند‌هایش، قلب کوچکم را پر از شور، و خیال محال و شیرینِ داشتنش، خاطرم را رنگین می‌کرد. خودم را می‌دیدم که قدم از فریبا بلندتر شده، حتی از آقام هم بلندتر، شده‌ام همان مردی که شاید می‌توانست مادرم یا هر زنی را خوشحال کند.

آقام مرد بدی نبود، اما تنها تفریحش این بود که پنج‌شنبه‌ها را با رفقایش به نوشیدن و کاباره رفتن می‌گذراند و این به شدت مادرم را آزرده می‌کرد و فاصله‌ی بینشان را بزرگ و بزرگ‌تر.

آقام تنهایی‌هایش را دود می‌کرد و می‌فرستاد هوا، حسرت زنی گرم و سفره‌ای مهربان و خنده‌ای دلچسب را توی جاسیگاری فشار می‌داد و بین خاکستر‌ها دفن می‌کرد. بهانه‌هایش را اخم می‌کرد و می‌انداخت توی پیشانی‌اش. شاید اگر مادرم این همه منتظر نیم نگاهی از طرف آقام نبود، شاید اگر می‌دانست مردش چقدر به زنانگی‌اش نیاز دارد، قلب یخی‌ او را میان حرارت دست‌هایش آب می‌کرد.

 

شب‌ها‌ی گرم تابستان، توی حیاط می‌خوابیدیم. مادرم آب‌پاش را می‌داد دست مژگان و می‌گفت زودتر حیاط را آب‌پاشی کند تا از گرمای هوا کم شود. بعد آقام پشه‌بند می‌بست و رختخواب‌ها را پهن می‌کردیم. بیشتر شب‌ها مژگان سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت حسابی تو جات خوابیدم و گرمش کردم، من هم از لجم موهایش را می‌کشیدم و آقام که صدای جیغ مژگان را می‌شنید دمپایی‌ای به سمت‌مان پرت می‌کرد.

صدای خر و پف آقام بلند شده بود،‌ سرم زیر ملحفه‌ی نازکم بود و نور ماه را از زیرش تماشا می‌کردم. ناگهان صدایی شنیدم، چیزی شبیه پریدن یک ماهی داخل آب؛ اما خیلی عمیق‌تر. و هم‌زمان صدای پاشیده شدن مقداری آب، کف حیاط.

مژگان سریع پاشد نشست. نگاهی به حوض کرد و گفت وای اسد، لخته! گفتم کی؟؟؟ گفت جمال! با عجله سرجایم نشستم، جمال، پسر همسایه، لخت و مست، توی حوض دراز کشیده بود. مژگان رفت بالای سر آقام و آرام گفت آقا! آقا! جمال لخت توی حوضه!

وقتِ اصابت مشت‌های آقام به دماغ جمال، چشم‌هایم را می‌بستم. وحشت‌زده نگران مردنش بودم، مادرم با چوب به کمرش می‌زد. همسایه‌ها روی دیوار نشسته بودند به تماشا. تلوتلوخوران خودش را نجات داد. دست‌های آقام آب حوض را سرخ کرد. مادرم گفت برای آقات حوله بیار.

ظهر که از مدرسه برگشتم به مادرم گفتم، رفقای جمال سر کوچه قدم می‌زنند. مادرم گفت سریع برو کارخونه به آقات بگو از کوچه پشتی بیاد.

 

 

  • یاسی ترین

_از دست خودم دلخورم ارغوان. دیگه از دست هیچ‌کس دلخور نیستم؛ فقط از خودم. بسه دیگه، چرا تموم نمیشه؟ چرا پا نمیشم؟ چرا نمیشم همون که بودم؟؟؟

_منم ازت دلخورم، خیلی به خودت سخت می‌گیری. مگه تو آدم نیستی؟ از چی ساختنت؟ از آهن؟ شنیدی میگن بعد از بعضی اتفاقا، دیگه اون آدم قبل نمیشیم؟ چرا خودِ الانت رو قبول نمیکنیش؟ چرا انقد سعی داری بگی من خوبم و همه چیز عالی؟

_می‌دونم. خستم. دلم برای خیلی چیزا تنگ شده؛ برای اندک وقت‌هایی که بلد بودم خوشحال باشم. الان فقط بلدم بخندم، هرچقدرم بیشتر می‌خندم، دردش بیشتره. اصلا می‌دونی چطوریه؟

-هوم؟

-با هر خنده، انگار سمباده میکشن به قلبم. اتفاقا بیشتر از قبل دارم می‌خندم! شایدم الکی الکی میخندم... از تظاهر خستم، از اینکه بگم خوبم، آره من خوبم، توام خوبی، همه چیز خوبه، فقط اونی که شبا در به در شده از اتاق به آشپزخونه، از مبل به اتاق، اونی که خواب نداره،  اونی که دلش پررررر می‌کشه، اونی که تمنا داره، اونی که مثل معتادا درد داره، اونی که هر شب و هر شب و هر شب خودشو با بیل خاموش میکنه، اونی که تا صبح هزار بار با اضطراب می‌پره دروغگوئه...

-از دروغ بدم میاد یاسی، کاش نگی!

-مجبورم ارغوان، مجبووووورم... نمی‌خوام آدمای اطرافمو ناراحت کنم. نمی‌خوام چس‌ناله کنم. نمی‌خوام هر وقت هرکی بهم رسید بگه بابا این که همش ناله‌‌س. واسه اینه مثل دیوونه‌ها می‌خندم. بهلولی شدیم واسه خودمون!

-بهلول که بودی! بهونه نیار :)

-فکر کنم دوباره باید بریم پیش آقای دکتر و قرص بگیریم، غم دارم، انقدر زیاد که حتی یادم بره چرا. احساس تنهایی شدید دارم؛ دلم میخواد به یه چیزی چنگ بندازم، هیچی ندارم... :) قد خرم سن دارم می‌دونم راه‌های دل‌خوش‌کنک فایده ندارن. ارغوان حتی اونقد بچه نیستم که برم خودمو به فنا بدم، یه خاکی تو سرم کنم، یه گهی بخورم، خودمو درگیر اشتباه جدید کنم، دو روز خوش باشم!!!

-خاک تو سرت یاسی!! چرا اینا رو میگی؟

-مثلا دیگه، انقد آدما هستن، از این گها میخورن...

-خب حالا تو نخور! همینجوریش گرفتاریم.

-نه خیالت راحت نمی‌خورم. انقد همه دنیا و آدمای توش و بازی‌هاش برام بی‌ارزش شده که دلم میخواد یه تف بندازم رو همش. یه تف گنده! همش استرس دارم... استرس تنهایی... به نظرم همون بریم پیش آقای دکتر. یه مشت کوفت و زهرمار بده بریزیم تو حلقوممون همین دو روزی که مونده هم بگذره.

-قرارمون این نبوده!!!

-دلم شکسته ارغوان... خسته شدم از خیال حتی، ده سال پیش یه دنیا شور و شوق داشتم الان چی؟ یه مامانم فقط. البته که بچه‌هام فعلا تنها دارایی باارزشمن، فقط زمانی که باهاشونم یادم می‌ره دنیا چه جور جاییه، مخصوصا گیسو، بچه‌ها وقتی خیلی کوچیکن، انگار یه دریچه‌ی کوچولو به بهشتن. شایدم تموم اون چیزی که خدا قصد و منظورش برای آفریدن بوده؛ بعدا یهو جفتک می‌ندازیم از خط خارج میشیم گند میزنیم به هدف خلقت :))

آره یه مامانم، که کارشو خوب انجام میده، می‌دونی چرا؟ چون همه فقط بیرونشو میبینن. گم شدم ارغوان، خودم تو خودم گم شدم. تو یه تنهایی بزرگ گم شدم. هرچی چنگ میزنم هوا رو هیچی دستمو نمی‌گیره... حتی نمیشه تلاش کرد، حتی نمیشه پرپر زد و خودتو به در و دیوار زد... فقط باید نشست و نظاره کرد تا باد کجا ببرتت...

هیچ کاری نمیشه کرد جز هیچ کاری؛ این دردناک‌ترین پایانه. 

-شر و ور نگو یاسی، من که می‌دونم تو انقد خری، انقدددد خری که دو ماه دیگه باز داری شیرینی نخودچیاتو میچینی تو فر، مهمونی می‌گیری، برای خودت و بچه‌ها میری خرید، مخ بابا رو میزنی بریم حیران، به این فکر می‌کنی که به سهند بگی بچه‌ها رو بذاریم جایی، دوتایی بریم کافه...

-نگو ارغوان، بغضم میشه...

-پاشو دو تا چایی بریز دختر.

  • یاسی ترین