دلِ دریا
چشمهایم را بستم، دلم میخواهد در اندک فرصتی که گیسو غرق در خواب نیمروز است، به بدنم و فکرم استراحت دهم. چشمهایم که کمی گرم شد، خودم را دیدم که روی تخته سنگی کنار دریا نشستهام. حجم زیادی از هوای مرطوب، دماغم را پرکرد. هوس کردم پای برهنه روی ماسههای گرم راه بروم. بعد برسم به ماسههای خیس، بعد کمکم برخورد موجها را حس کنم؛ هر بار که آمد سعی کنم حدس بزنم تا کجای پاهایم را در خود میگیرد. آنقدر همانجا بایستم تا آب هر بار که آمد و رفت، کمی از شنهای زیر پایم را بدزدد... دلم هوسِ کمی لرز از سردی آب دارد...
چشمهایم را میبندم...
- ۰۱/۰۴/۱۴
ای جانم💜💙💚💛🧡
زیبارویِ زیبا نویس💋