یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

بندباز (قسمت دوم)

شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۴۵ ب.ظ

روسری گل‌دارش را، مثل مادرش، مادرِ مادرش و همه‌ی زن‌های شمالی، بالای سرش گره می‌زد. بیشتر وقت‌ها، می‌نشست کنار سماور نفتی و یکی از زانوهایش را بغل می‌گرفت.

نگاهش به دیوار روبه‌رو بود اما اگر خوب توی چشم‌های قهوه‌ای‌اش نگاه می‌کردی، می‌توانستی رد جاده‌ی شمال را بگیری، موج سبز شالی، قهوه‌ای چشم‌هایش را میشی کرده بود، می‌شد رطوبت دریا را ببینی که در کاسه‌ی چشم‌هایش برق می‌زند و گاهی با یک پلک به هم زدن، دانه‌ی درشت بارانی بچکد.

نفس عمیق که می‌کشید، دلش با باد تاب می‌خورد و می‌رفت کنج حیاط پدری، جایی که هر صبح تخم‌مرغ‌ها را داخل سبد جمع می‌کرد و با مادرجان می‌بردند بازار. 

دلش پر می‌زد برای هیاهوی بازار رشت؛ هوای دم‌کرده و خفه‌کننده، صدای فریادهای فروشنده‌ها، دسته‌های بزرگ سیر، بادمجان‌های کشیده و قلمی، فلفل‌ سبزهای نازک، ماهی دودی‌هایی که آویزشان کرده بودند و تن برنزه‌‌شان زیر نور خورشید، رقص طلایی زیبایی داشت.

مشق می‌نوشتم اما، حواسم به مادرم بود؛ به سکوت زیادش که تمام خانه را پر می‌کرد. بیشتر وقت‌ها حوصله‌مان را نداشت، مخصوصا مژگان، که حاضر جواب و رودار بود. 

همیشه سر دیوار و توی کوچه و روی پشت‌بام پیدایش می‌کردیم. از زیر کارهای اجباری که مادر به عهده‌اش می‌گذاشت فرار می‌کرد.

همیشه فکر می‌کردم فقط خودم بچه‌ی مامان و آقا هستم و مژگان را از توی کوچه پیدا کرده‌اند؛ وقت‌هایی که مادرم بی‌رحمانه با چوب بدن ظریف و دخترانه‌اش را هدف قرار می‌داد و بعد، وقتِ خرد کردن پیازها از ته دل زار می‌زد، قصه‌ی پیدا کردن مژگان از توی کوچه را در ذهنم می‌پروراندم و با بدجنسی هرچه تمام‌تر، وسط دعواهای خواهر و برادری‌مان، داستان تلخ ساختگی‌ام را به خوردش می‌دادم و دل نازکش را می‌شکستم و شب قبل خواب آن‌قدر چهره‌ی بی‌پناه و ترسیده‌اش پشت پلک‌هایم بهم خیره می‌شد تا چنگال‌های تیز عذاب‌وجدان، قلب کودکانه‌ام را فشرده کند.

مادرم زن کدبانویی نبود، مثل ننه‌ی مسعود و داوود، بوی غذایش محله را پر نمی‌کرد. دل‌خوش‌کنکی نداشت که مشغولش شود، با زن‌های کوچه نمی‌جوشید. خیاطی بلد نبود. حتی نتوانسته بود به سادگی، با یک قیچی و موچین و قرقره‌ی سفید، بشود صندوقچه‌ی اسرار زن‌هایی که وقتِ از دست دادن اضافات ابروهایشان سر درددل‌شان باز می‌شد.

تنها بود و خاله اعظم، تنهایی‌اش را بزرگ‌تر می‌کرد. بودنش، نداشته‌های مادر را تکرار می‌کرد.

سرد و تلخ بود. خاطره‌ای از گرمای آغوشش ندارم. حتی خاطرم نیست که خواسته باشم خودم را توی بغلش جا کنم و پسم بزند، تا یادم هست، حتی وقت تحویل سال هم خبری از آغوش مادر نبود. تنها آقام بود که سالی یک بار، دستی به سرم می‌کشید.

تمام وجودِ مادر، همه‌ی سکوت و خاموشی‌اش، فریادِ دوستت ندارم بود اما کودکی‌ام با آرزوی نجات مادر، رنگِ داستان‌های خیالی به خود گرفت. یقین داشتم روزی، خنده را به زیباییِ صورت مادرم برمی‌گردانم. شاید وقتی که بتوانم پول‌های روی طاقچه را چند برابر کنم یا باری دیگر، نفس‌هایش را از عطرِ برنجِ شالی‌های شمال پر کنم. شب‌ها قبل خواب، آسمانی پر ستاره می‌آفریدم و مادرم می‌شد ماهش. بعضی وقت‌ها هم که فریبا را می‌نشاندم جای مادرم و خوشحال‌تر بودم، صبح از نگاه کردن به چشم‌هایش شرمم می‌شد. وقت‌هایی که می‌‌دانستم، زنی را به مادرم ترجیح داده‌ام. زنی که لبخند‌هایش، قلب کوچکم را پر از شور، و خیال محال و شیرینِ داشتنش، خاطرم را رنگین می‌کرد. خودم را می‌دیدم که قدم از فریبا بلندتر شده، حتی از آقام هم بلندتر، شده‌ام همان مردی که شاید می‌توانست مادرم یا هر زنی را خوشحال کند.

آقام مرد بدی نبود، اما تنها تفریحش این بود که پنج‌شنبه‌ها را با رفقایش به نوشیدن و کاباره رفتن می‌گذراند و این به شدت مادرم را آزرده می‌کرد و فاصله‌ی بینشان را بزرگ و بزرگ‌تر.

آقام تنهایی‌هایش را دود می‌کرد و می‌فرستاد هوا، حسرت زنی گرم و سفره‌ای مهربان و خنده‌ای دلچسب را توی جاسیگاری فشار می‌داد و بین خاکستر‌ها دفن می‌کرد. بهانه‌هایش را اخم می‌کرد و می‌انداخت توی پیشانی‌اش. شاید اگر مادرم این همه منتظر نیم نگاهی از طرف آقام نبود، شاید اگر می‌دانست مردش چقدر به زنانگی‌اش نیاز دارد، قلب یخی‌ او را میان حرارت دست‌هایش آب می‌کرد.

 

شب‌ها‌ی گرم تابستان، توی حیاط می‌خوابیدیم. مادرم آب‌پاش را می‌داد دست مژگان و می‌گفت زودتر حیاط را آب‌پاشی کند تا از گرمای هوا کم شود. بعد آقام پشه‌بند می‌بست و رختخواب‌ها را پهن می‌کردیم. بیشتر شب‌ها مژگان سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت حسابی تو جات خوابیدم و گرمش کردم، من هم از لجم موهایش را می‌کشیدم و آقام که صدای جیغ مژگان را می‌شنید دمپایی‌ای به سمت‌مان پرت می‌کرد.

صدای خر و پف آقام بلند شده بود،‌ سرم زیر ملحفه‌ی نازکم بود و نور ماه را از زیرش تماشا می‌کردم. ناگهان صدایی شنیدم، چیزی شبیه پریدن یک ماهی داخل آب؛ اما خیلی عمیق‌تر. و هم‌زمان صدای پاشیده شدن مقداری آب، کف حیاط.

مژگان سریع پاشد نشست. نگاهی به حوض کرد و گفت وای اسد، لخته! گفتم کی؟؟؟ گفت جمال! با عجله سرجایم نشستم، جمال، پسر همسایه، لخت و مست، توی حوض دراز کشیده بود. مژگان رفت بالای سر آقام و آرام گفت آقا! آقا! جمال لخت توی حوضه!

وقتِ اصابت مشت‌های آقام به دماغ جمال، چشم‌هایم را می‌بستم. وحشت‌زده نگران مردنش بودم، مادرم با چوب به کمرش می‌زد. همسایه‌ها روی دیوار نشسته بودند به تماشا. تلوتلوخوران خودش را نجات داد. دست‌های آقام آب حوض را سرخ کرد. مادرم گفت برای آقات حوله بیار.

ظهر که از مدرسه برگشتم به مادرم گفتم، رفقای جمال سر کوچه قدم می‌زنند. مادرم گفت سریع برو کارخونه به آقات بگو از کوچه پشتی بیاد.

 

 

  • یاسی ترین

نظرات (۱۲)

کاملاً ملموس💚 چقدر خوب صحنه‌ها رو وصف میکنی قشنگ انگار دارم می‌بینمشون👌👏

پاسخ:
ممنون از همراهیت عزیزم ♥️♥️

منم با آرامش موافقم. انگار که فقط یک داستان نیست و خودت توی بطن داستان بودی که به این خوبی توصیفش می کنی.

پاسخ:
ممنونم ازت مهناز عزیزم ♥️

خونشون حیاط مشترک داشت که جمال اومد تو حوضشون؟

پاسخ:
آره مشترک بوده

من بردی رشت..

گرم مینویسی..

پاسخ:
😍😍😍
ممنون از همراهیت عزیزم

زرای کسی که توی شمال زندگی نکرده و توی اون حال و هوا نبوده خیلی سخته به این قشنگی اون محیط رو به تصویر بکشه:)

موقع خوندن اون گرما و اون رطوبت شمال و هوای دم‌کرده رو میشد حسش کرد، برای منی که دوسال توی شمال زندگی کردم خیلی حس خوبی داشت، قلمتون مانا باشه:)

پاسخ:
خیلی ممنونم از همراهیت ☺️🌹
متشکرم 

یک بار کلا رفتم بازار رشت 😁

سلام یاسی جان خوبی؟ 

یاسی تو تجربه استفاده از داروهای ضد افسردگی رو توی شیردهی داشتی؟

پاسخ:
سلام عزیزم قربونت
نه من قبل از اینکه آلما رو باردار بشم یک دوره دارو خوردم 

اما هستند داروهایی که میتونی توی این دوران هم بخوری. بری دکتر بهت میگه.
  • شارمین امیریان
  • یاسی جونم امیدوارم خوب باشی😥😍🤗

    پاسخ:
    شارمین جانم 😘😘😘
    ممنونم عزیزم ♥️
    ببخشید دیر جواب دادم

    سلام یاسی جان. 

     

    به یادت هستم و می دونم اگر اوکی باشی خودت می نویسی ولی خب خواستم بگم از صمیم قلبم واست آرامش و شادی میخوام و امیدوارم به زودی اونقدر خوب بشی که اینجا پر از پست های مختلف بشه. چه داستان هات چه روزمره های خودت.

    پاسخ:
    سلام عزیزم ♥️
    قربونت برم منم به یادتم 🥺😘
    به زودی می‌نویسم 
    پیش‌نویس هم دارم 
    ♥️♥️♥️

    کجایی یاسی؟ بین گلای یاسی؟

    پاسخ:
    عزیزم 😍😍😍😂😂😂
    مرسی به یادمی آرامش عزیزم 
    میام به زودی 😘

    یاسی عزیز

    انشاالله هرجا هست ی قلبت سرشار از محبت و امید باشه 

    پاسخ:
    قربونت برم عزیزم ♥️
    حنای مهربون🌸
  • ستاره درخشان
  • سلام.دوست عزیزم چرا نیستی .ایشالله که خوب باشی.ما منتظر حضور گرمت هستیم.

    پاسخ:
    سلام عزیزم ♥️
    قربونت برم ، خوبم 
    میام به زودی 😘
    ممنونم که یادمی 🌸

    سلام (:

    کجایی یاسی خانوم؟ نیستی که.

    هرچی صبر کردیم فایده نداشت.

    بیا و ما را از حال خودت با خبر کن.

    پاسخ:
    سلام عزیزم ♥️
    قربونت برم 
    ممنونم یادمی 🌸
    میام به زودی 
    هی هر روز میگم بنویسم .... باز دست و دلم نمیره 
    ولی فکر کنم دیگه بنویسم 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">