تیر غیب
اولین قدم را که به داخل خانه گذاشتم، خانهی خودم، با دیدن هر چیزی، هر وسیلهای که به سمتی افتاده بود، یاد پنج روز قبل افتادم؛ وقتی تصورش را هم نمیکردم از خانه که زدم بیرون، برنگردم.
پتو و بالشهای ولو وسط هال، شربت استامینوفن، لیوان آب، قطره چکانی که هر چهار ساعت یکبار با زور و بغض و درد توی دهان کوچک گیسویم کردم و از وحشت تب بالا گریستم.
ماهیتابهای که برای آلما ماهی سرخ کرده بودم و او داد کشیده بود نمیخورم، منو همین حالا ببرید خونه مامان جون... استخوانهای ماهی... دستکشهایی که وقت زانو زدن کنار کابینت و زار زدن از دستم کندم و پرت کردم و داد زدم خستمممممم... بلند بلند گریه کردم و داد زدم از همه چیز خستم... خستم خستم خستم ...
و سهندی که تکیه داده بود به در بالکن و سیگارش را دود میکرد و نگاهم نمیکرد. راستش حتی دلم نمیخواست به دادم برسد. دلم میخواست توی درد و غم خودم بمیرم. حتی مثل سال قبل و سالهای قبل آرزوی آن لحظهام این نبود که کاش بغلم میکرد و میگفت دیوونه آروم بگیر... و صد البته آرزویی که معمولا برآورده نمیشد.
من ازش دست شسته بودم، انتظاری نداشتم. حالا روزهاست که توقعی ندارم.
وقت گفتن حرفهایم مثل همیشهی زندگی، مثل هر روزی که وجود داشتم، این وجود ناخواستهی عذاب آورم، بغض گلویم را گرفته بود.
خسته شدم از خودم، از خود اشکبارم.... از ساقهی ظریفی به نام من، که مدام خم شد و میشود...
بغض داشتم اما گفتم تمومش کنیم، تمومش کنیم این زن و شوهری رو... چیزی که سالها براش خودمو به در و دیوار زدم ... انقد پرپر زدم که ببینی منو، خسته شدم از این سردی تموم نشدنی، از این که جون بکنم برای فقط دقایقی شاید کمی بهتر شدن و باز هم روز از نو... مثل همیشه ساکت نگاهم کرده بود. مثل همیشه بیواکنش... حالا روزها از آن روز گذشته بود. چند بار حرف زده بودم توی این مدت و او با کمترین واکنش ممکن حتی به درخواستم برای پایان.
میدانم که پایان ما، مثل آخر خیلی از قصهها نیست، میدانم که اصلا پایانی به آن شکل نیست. برای منی که لحظهای حتی ازش متنفر نشدم... برای اویی که پدر دو دخترم شد... دلخور نیستم، فقط انگار آرام آرام تبدیل شدهایم به عضوی از یک خانواده؛ چیزی شبیه خواهر برادر. یا حتی دو همخانه. که طبق یک قرارداد روتینهایی را انجام میدهند.
نگاهی به خودم کردم؛ سالها بود که شوهر نداشتم! آخرین حرف عاشقانه؟ یادم نمیآید... آخرین نگاهی که قلب آدم را از جا بکند؟ یادم نمیآید... آخرین همآغوشی و زناشویی حتی بدون حس؟ یادم نمیآید... آخرین باری که با هم رفتیم خانهی پدریم؟ شش سال پیش. آخرین باری که با هم مسافرت رفتیم؟ خرید کردیم؟ خوش گذراندیم؟ خندیدیم؟ آخرین باری که احساس کردم زنم، معشوقم، زندهام....
حالا زار زده بودم، از درد سرگشتگی، از اعتراف به باخت، از عمری که پای هیچ و پوچ رفت... از رنج دیدن دختر شش سالهای که هر روز توی رویم میایستد و داد میکشد و به وحشتناکترین شکل ممکن یادم میآورد چه مادر بیلیاقتیام من... چه اشتباه بزرگی... چه اشتباه جبرانناپذیری... در طول یک ماه گذشته، هر شب با یادآوری حرفهای دردناک دختری که فقط شش سالش است به خودم لرزیدم و گفتم درست میشه درست میشه درست میشه... فقط یه بچهی کوچیکه، اون فقط شیش سالشه، درکی نداره وقتی میگه ازت متنفرم تو مامان من نیستی... کاشکی بمیرم... کاشکی نبودم... کاشکی از دستت خلاص میشدم و...
هرشب خودم را آرام کردم؛ فردا هم روز خداست، یاسی، تو میتونی، درستش میکنی...
ولی نشد 😭 نشد نشد نشد نشد و من هر روز بیشتر شکستم هر روز بیشتر خودم را شکست خورده و تنها یافتم... هر روز بیشتر مثل بازماندهی یک زلزله، با نگاه مات، به تکههای مادریام، که از زیر آوار برق میزد نگاه کردم و حتی توان این را نداشتم که خاکها را بریزم بهم به دنبال تکه پارهای از یک عکس یا بخش شکستهای از یک بشقاب، یا طرح پارچهای که برایم تداعی کنندهی یادها و خندهها و لحظههای نابیست.
هزار بار با همان جانسختیِ همیشگیام، خودم را آرام کردم و برای فردا آماده شدم، گفتم هر کار که کرد صبورتر میشم، هرچه بیادبی کرد، هرچه گستاخی کرد، هرچه ناسازگاری کرد... برایش وقت بیشتری میگذارم، آزادترش میگذارم، بهش مسئولیت میدم، شخصیت میدم، هر روز پارک رفتیم... اما باز آلما، آلمای من نبود و درد شکست، درد پذیرفتن شکست، قلبم را فشرد.
حالا توی آشپزخانهی قشنگم زار میزدم. آشپزخانهای که یک ماه پیش برق زده بود از تمیزی، از ذوق من برای تمیز کردن خانهای که مال خودم میدانستمش. اما در این یک ماه، ذره ذره مثل گیاهی که میدانی مرگش رسیده اما باز برگهای بیجانش را با بغض صاف میکنی، تحلیل رفتم...
حالا زار میزدم برای دختر یک سالهای که هر روز با چشمهای معصوم و متعجب جیغهای خواهرش را نگاه میکند و اشکهای من که خدایا این دیگه چی بود؟ چرا به این دنیای کثافت آوردمت؟ گیسوی ناز من... گیسوی مادر، مهربان کوچکم...
عجب غلطی کردم کم است؛ عجب گهی خوردم... چه گهی خوردم... چه گه جبران ناپذیری....
تیر ماه سال هزار و چهارصد و یک...
یک ماه کابوس... یک ماه ذره ذره خرد شدن... از بین رفتن...
اول ماه کجا و آخر ماه کجا....
زار زدن برای اشتباهاتم بس بود. حداقل حالا که قفسه سینهی گیسوی کوچکم مثل پرندهی بیپناهی تندتند در جستجوی اکسیژن بالا پایین میشد...
دو روز بود نایستاده بود... دو روز درازکش... بچهی به این کوچکی...
سهند میگفت خوب میشه، مراقب باش تبش بالا نره، چرا گریه میکنی؟ مگه تا حالا مریضی آلما رو ندیده بودی؟ با دلشوره میگفتم این فرق داره... من میترسم... یه جوریه آخه... ظهر که گیسو هنوز با چشمهایی بیجان نگاهم میکرد و لَخت و بیانرژی افتاده بود توی رختخواب به سهند گفتم بخوای نخوای من اینو میبرم دکتر.
آلما برایم برنامهی غذایی نقاشی کرده بود و امروز روز ماهی. توی آشپزخانه سرگرم بودم به پختن ماهی برای آلما و سوپ و پلو و ماهیچه برای گیسو... هر بار بلند میشدم گیسو میزد زیر گریه و با عجله برمیگشتم کنارش... به سختی پختن غذا تمام شد. سهند روی مبل خواب بود...
نگاهش میکردم و یادم میآمد، سالها به هر بهانه از من دوری کرد؛ چقدر برایم گران تمام میشد و ادامه میدادم. وسط هیچی و نبودن و تباهی با ذرهبین دنبال فقط یک نشانه بودم... عجب سگ جانی یاسی.... عجب رویی داشتی تو...
وقتی دوست بودیم خواب بود، روز عقدمان خواب بود، روز عروسی خواب بود، وقتی فهمیدم آلما را باردارم خواب بود، وقتی دکتر میرفتم خواب بود، دردم گرفت خواب بود... با نوزاد تنها بودم خواب بود... چند سال با یک انسان افقی زندگی کردم... چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرااااااا چرا حق من از زندگی، از زن بودن، همین بود؟
چرا انقد احمقم؟ چرررررا؟ حماقت بیپایانم از چه ناشی میشد؟ همه چیز یک طرف، آمدن گیسو یک طرف، روزی نیست که فکر نکنم چرا آوردمش؟
صرفا چون مهر مادریام بیپایان است؟ صرفا چون دلم میخواست آلما خواهر برادر داشته باشد؟ صرفا چون میخواستم جای خالی محبتهای شوهر را پر کنم؟ دلم میخواست انقدر بچه دورم را بگیرد که فراموش کنم زنم... فقط بدانم مادرم... آنقدر غرق مادری شوم که یادم برود معشوق بودن چه لذتی دارد. طفل معصوم را برای پرکردن حفرههای زندگی مزخرفم آوردم؟
چندین روز بود هوس نوشتن داشتم و دستم نمیرفت... حالا که سد شکسته، ذهنم پر از تصویر است و حرف... انگار توی کمام و خاطراتم در هم و برهم از جلوی چشمهایم میگذرند. یک لحظه خودم را میبینم که توی هوای سرد دارم زیپ کاپشن آلمای سه ساله را بالا میکشم و شال گردنش را مرتب میکنم... دست کوچکش را مثل تنها تحفهی این جهان پرآشوب در دست گرفتم و به داراییام میبالم... دلم برای آلمای کوچکم تنگ شده، دلم برای مادریام برای آلما تنگ شده...
آلما آلما آلما چه کنم دختر؟.... چه کنم؟
یک لحظه خودم را میبینم که ذوق شیرینیهایم را دارم، دلم میخواهد هر بار چیز جدیدی را امتحان کنم، ذوق ترازوی کوچکم را دارم، ذوق ترکیب و خلق...
کیک هویج پختهام برای اولین بار، چای دم کردم و آلمای کوچکم دور و ورم میپلکد. به محض اینکه چای میریزم و کیک را میآورم، سهند پتو را روی صورتش میکشد و میخوابد. ذوقم به تن عصر جمعه میماسد... قلبم یخ میکند.
لحظهی بعد خودم را میبینم که لباسهایی که خیلی وقت بود تنگم شده بود پوشیدم و به خودم افتخار میکنم که بیست کیلو وزن کم کردهام، موهایم را فر دادهام دورم، لاک آبی خوشرنگی زدم، دستبند قشنگم را دست کردم، آرایشم ملایم و متین مثل همیشه. عمهی کوچکم را بعد از مدتها میبینم، نگاهم میکند و میگوید وای دختر چه فرق کردی چه قشنگتر شدی، آفرین به تو که لاغر کردی. آدم وقتی لاغر میکنه اصلا انگیزههاش هم برای تیپ زدن و به خود رسیدن بیشتر میشه مگه نه؟ میگویم اوهوم... میگوید آقا سهند چی میگه؟ و با ذوق منتظر جوابم میماند... توی ذهنم دنبال جواب میگردم.... جوابی نیست. چون آقا سهند چیزی نمیگوید...
خیره شدهام به صفحهی گوشی... ذهنم پرش دارد؛ سفر میکنم، عقب و جلو میشوم در این سالها...
با شکم خالی قرص آنتیبیوتیکم را خوردهام، معدهام میسوزد... دلم میپیچد به هم...
دلم روزهاست که میپیچد و راه رهایی ندارم... دلم پر میکشد... دلم هر لحظه طلب میکند... دل دیوانهام... دل بیقرارم... دل تنهایم... دلم، این دل چشم انتظارم... دلم، این دل بیمارم... دلم میپیچد به هم و آرامش ندارد... آرامش نمیخواهم...
بیا بریم یه جای خوب و یه جای دور... خودم و خودت... خودم و خودت... تو ناز کن من هی بگردم به دورت... بگردم به دورت...
نگاه میکنم به ساعت؛ شش و نیم. از ساعت سه ذره ذره نوشتم و هنوز خالی نشدم...
دلم میخواهد زودتر شب از راه برسد. مزهی خون توی دهانم میپیچد، باز هم حواسم نبود و پوست لبم را کندم... از روز به شب فرار میکنم و نمیدانم از چه شب با تمام بلندیاش برایم این همه کوتاه است... نمیدانم از چه لحظات غرق در خودم انقد زود تمام میشود...
فکرم میرود به آن روز که آلما را سپردم به عمههایش، گیسوی طفل معصومم را روی دست گرفته بودم، خوابش میبرد... از خواب میپرید، سرفه میکرد، نفسنفس میزد...
چند مطب دکتر اطفال را سر زدم اما کسی نوبت نمیداد و ظاهرا وضعیت اورژانسی هم حالیشان نبود... وقتی بالاخره چهارمین مطبی که رفتم نوبت داد، سرم را تکیه دادم به دیوار، بغضم را قورت دادم، اشکهایم تند تند چکیدند. از روی صندلیهای چرمی که بلند شدم و بچه به بغل خودم را به اتاق دکتر رساندم، دلم میخواست خودم را پشت مادرم قایم کنم، قدم کوتاه شود، برسد تا دل مادرم...
خانم وضعیت بچهت وخیمه... باقی حرفها چه اهمیتی داشتند؟ باقی چیزها، باقی آدمها، باقی موقعیتها... اصلا چه اهمیتی داشت چه فکری دربارهام میکردند؟ از ته دل گریستم، دکتر گفت خوب میشه خانم نگران نباشید...
آخرین باری که با سهند جای مشترکی بودیم، مراسم ختم مادرش بود. و حالا باید برای بستری کردن دخترمان دو تایی در جایی حضور مییافتیم.
همهچیز در نهایت ناباوری و اندوه برایم سپری شد. دست کوچک گیسو، که به ظرافت و تُردی ساقهی گل است... خدایا چطور دست و پایش را بگیرم تا آنژیوکت را وصل کنند...
هنوز هم روزی چند بار دستهایش را نشانم میدهد و ازم میخواهد که ببوسم...
مستقر که شدیم، نگاه اندوهبار اما کمی مهربان بین من و سهند رد و بدل شد. توی چشمهایش بغض بود. چشمهایی که همیشه اگر میخواستند میتوانستند حرف بزنند اما بیشتر وقتها سکوت را انتخاب کرده بودند.
بهش گفتم غذاها را بگذارد یخچال...سر تکان داد... این نوع رابطه، بینمان مرسومترین نوع رابطهست؛ پیامک خرید، آشغالا رو ببر، درو یادت نره قفل کنی، شب میای؟ لباس چرکا زیاد شدنا لباسشویی روشن نمیکنی؟ و....
با نگاهم رفتنش را دنبال کردم...
تنهایی، سایهی بزرگی شد روی روحم. دلم برای آلما تنگ شد... درست مثل شبی که گیسو پا به دامنم میگذاشت، دلم برای آلما بیقرار شد.
هرچه را که از بیمارستان برگشته بود، شستم. دستکشهایم را از روی زمین برداشتم و حین جمع کردن آشغالها و تمیز کردن گاز فکر کردم؛ به همه چیز... به خودم، به اینکه واقعا این سالها خودم را گول میزدم یا الان؟
کاش زمان به عقب برمیگشت و عقلم، عقل الان بود! نمیشود! میدانم، زندگی یعنی همین... و عادت کردن به همهی ترسناکهای موجود؛ مثل همین سرفه و مریضیام که اگر دو سال پیش بود، از خود ویروس نه، از وحشتش مرده بودم!
گاهی تنفر بیشتر به تصمیمگیریهای آدم جهت میدهد تا بیتفاوتی.
نوشته شده در سیویک تیر! و پایان داده شده در هفتم مرداد!
- ۰۱/۰۵/۰۷
وااای خداروشکر که الان حال گیسو خوبه.
بیماری بچه برای مادر خیلی خیلی سخته وقتی که احساس تنهایی هم بکنی این سختی چندین برابر میشه. خدا بهت توان بده تا اونطوری که دلت میخواد مادری کنی.