یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

https://t.me/Yasitariin

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

تیر غیب

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۰۹ ق.ظ

اولین قدم را که به داخل خانه گذاشتم، خانه‌ی خودم، با دیدن هر چیزی، هر وسیله‌ای که به سمتی افتاده بود، یاد پنج روز قبل افتادم؛ وقتی تصورش را هم نمی‌کردم از خانه که زدم بیرون، برنگردم.

پتو و بالش‌های ولو وسط هال، شربت استامینوفن، لیوان آب، قطره چکانی که هر چهار ساعت یکبار با زور و بغض و درد توی دهان کوچک گیسویم کردم و از وحشت تب بالا گریستم. 

ماهیتابه‌ای که برای آلما ماهی سرخ کرده بودم و او داد کشیده بود نمی‌خورم، منو همین حالا ببرید خونه مامان جون... استخوان‌های ماهی... دستکش‌هایی که وقت زانو زدن کنار کابینت و زار زدن از دستم کندم و پرت کردم و داد زدم خستمممممم... بلند بلند گریه کردم و داد زدم از همه چیز خستم... خستم خستم خستم ...

و سهندی که تکیه داده بود به در بالکن و سیگارش را دود می‌کرد و نگاهم نمی‌کرد. راستش حتی دلم نمی‌خواست به دادم برسد. دلم می‌خواست توی درد و غم خودم بمیرم. حتی مثل سال قبل و سال‌های قبل آرزوی آن لحظه‌ام این نبود که کاش بغلم می‌کرد و می‌گفت دیوونه آروم بگیر... و صد البته آرزویی که معمولا برآورده نمی‌شد.

من ازش دست شسته بودم، انتظاری نداشتم. حالا روزهاست که توقعی ندارم. 

وقت گفتن حرف‌هایم مثل همیشه‌ی زندگی، مثل هر روزی که وجود داشتم، این وجود ناخواسته‌ی عذاب آورم، بغض گلویم را گرفته بود.

خسته شدم از خودم، از خود اشک‌بارم.... از ساقه‌ی ظریفی به نام من، که مدام خم شد و می‌شود... 

بغض داشتم اما گفتم تمومش کنیم، تمومش کنیم این زن و شوهری رو... چیزی که سال‌ها براش خودمو به در و دیوار زدم ... انقد پرپر زدم که ببینی منو، خسته شدم از این سردی تموم نشدنی، از این که جون بکنم برای فقط دقایقی شاید کمی بهتر شدن و باز هم روز از نو... مثل همیشه ساکت نگاهم کرده بود. مثل همیشه بی‌واکنش... حالا روزها از آن روز گذشته بود. چند بار حرف زده بودم توی این مدت و او با کمترین واکنش ممکن حتی به درخواستم برای پایان. 

می‌دانم که پایان ما، مثل آخر خیلی از قصه‌ها نیست، می‌دانم که اصلا پایانی به آن شکل نیست. برای منی که لحظه‌ای حتی ازش متنفر نشدم... برای اویی که پدر دو دخترم شد... دلخور نیستم، فقط انگار آرام آرام تبدیل شده‌ایم به عضوی از یک خانواده؛ چیزی شبیه خواهر برادر. یا حتی دو هم‌خانه. که طبق یک قرارداد روتین‌هایی را انجام می‌دهند. 

نگاهی به خودم کردم؛ سال‌ها بود که شوهر نداشتم! آخرین حرف عاشقانه؟ یادم نمی‌آید... آخرین نگاهی که قلب آدم را از جا بکند؟ یادم نمی‌آید... آخرین هم‌آغوشی و زناشویی حتی بدون حس؟ یادم نمی‌آید... آخرین باری که با هم رفتیم خانه‌ی پدریم؟ شش سال پیش. آخرین باری که با هم مسافرت رفتیم؟ خرید کردیم؟ خوش گذراندیم؟ خندیدیم؟ آخرین باری که احساس کردم زنم، معشوقم، زنده‌ام....

حالا زار زده بودم، از درد سرگشتگی، از اعتراف به باخت، از عمری که پای هیچ و پوچ رفت... از رنج دیدن دختر شش ساله‌ای که هر روز توی رویم می‌ایستد و داد می‌کشد و به وحشتناک‌ترین شکل ممکن یادم می‌آورد چه مادر بی‌لیاقتی‌ام من... چه اشتباه بزرگی... چه اشتباه جبران‌ناپذیری... در طول یک ماه گذشته، هر شب با یادآوری حرف‌های دردناک دختری که فقط شش سالش است به خودم لرزیدم و گفتم درست میشه درست میشه درست میشه... فقط یه بچه‌ی کوچیکه، اون فقط شیش سالشه، درکی نداره وقتی میگه ازت متنفرم تو مامان من نیستی... کاشکی بمیرم... کاشکی نبودم... کاشکی از دستت خلاص میشدم و...

هرشب خودم را آرام کردم؛ فردا هم روز خداست، یاسی، تو میتونی، درستش می‌کنی... 

ولی نشد 😭 نشد نشد نشد نشد و من هر روز بیشتر شکستم هر روز بیشتر خودم را شکست خورده و تنها یافتم... هر روز بیشتر مثل بازمانده‌ی یک زلزله، با نگاه مات، به تکه‌های مادری‌ام، که از زیر آوار برق می‌زد نگاه کردم و حتی توان این را نداشتم که خاک‌ها را بریزم بهم به دنبال تکه پاره‌ای از یک عکس یا بخش شکسته‌ای از یک بشقاب، یا طرح پارچه‌ای که برایم تداعی کننده‌ی یادها و خنده‌ها و لحظه‌های نابیست.

هزار بار با همان جان‌سختی‌ِ همیشگی‌ام، خودم را آرام کردم و برای فردا آماده شدم، گفتم هر کار که کرد صبورتر میشم، هرچه بی‌ادبی کرد، هرچه گستاخی کرد، هرچه ناسازگاری کرد... برایش وقت بیشتری می‌گذارم، آزادترش می‌گذارم، بهش مسئولیت میدم، شخصیت میدم، هر روز پارک رفتیم... اما باز آلما، آلمای من نبود و درد شکست، درد پذیرفتن شکست، قلبم را فشرد.  

حالا توی آشپزخانه‌ی قشنگم زار می‌زدم. آشپزخانه‌ای که یک ماه پیش برق زده بود از تمیزی، از ذوق من برای تمیز کردن خانه‌ای که مال خودم می‌دانستمش. اما در این یک ماه، ذره ذره مثل گیاهی که می‌دانی مرگش رسیده اما باز برگ‌های بی‌جانش را با بغض صاف می‌کنی، تحلیل رفتم...

حالا زار می‌زدم برای دختر یک ساله‌ای که هر روز با چشم‌های معصوم و متعجب جیغ‌های خواهرش را نگاه می‌کند و اشک‌های من که خدایا این دیگه چی بود؟ چرا به این دنیای کثافت آوردمت؟ گیسوی ناز من... گیسوی مادر، مهربان کوچکم... 

عجب غلطی کردم کم است؛ عجب گهی خوردم... چه گهی خوردم... چه گه جبران ناپذیری....

تیر ماه سال هزار و چهارصد و یک...

یک ماه کابوس... یک ماه ذره ذره خرد شدن... از بین رفتن... 

اول ماه کجا و آخر ماه کجا....

زار زدن برای اشتباهاتم بس بود. حداقل حالا که قفسه سینه‌ی گیسوی کوچکم مثل پرنده‌ی بی‌پناهی تندتند در جستجوی اکسیژن بالا پایین می‌شد...

دو روز بود نایستاده بود... دو روز درازکش... بچه‌ی به این کوچکی...

سهند می‌گفت خوب میشه، مراقب باش تبش بالا نره، چرا گریه می‌کنی؟ مگه تا حالا مریضی آلما رو ندیده بودی؟ با دلشوره می‌گفتم این فرق داره... من می‌ترسم... یه جوریه آخه... ظهر که گیسو هنوز با چشم‌هایی بی‌جان نگاهم می‌کرد و لَخت و بی‌انرژی افتاده بود توی رختخواب به سهند گفتم بخوای نخوای من اینو میبرم دکتر.

آلما برایم برنامه‌ی غذایی نقاشی کرده بود و امروز روز ماهی. توی آشپزخانه سرگرم بودم به پختن ماهی برای آلما و سوپ و پلو و ماهیچه برای گیسو... هر بار بلند می‌شدم گیسو میزد زیر گریه و با عجله برمی‌گشتم کنارش... به سختی پختن غذا تمام شد. سهند روی مبل خواب بود...

نگاهش می‌کردم و یادم می‌آمد، سال‌ها به هر بهانه از من دوری کرد؛ چقدر برایم گران تمام می‌شد و ادامه می‌دادم. وسط هیچی و نبودن و تباهی با ذره‌بین دنبال فقط یک نشانه بودم... عجب سگ جانی یاسی.... عجب رویی داشتی تو...

وقتی دوست بودیم خواب بود، روز عقدمان خواب بود، روز عروسی خواب بود، وقتی فهمیدم آلما را باردارم خواب بود، وقتی دکتر می‌رفتم خواب بود، دردم گرفت خواب بود... با نوزاد تنها بودم خواب بود... چند سال با یک انسان افقی زندگی کردم... چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرااااااا چرا حق من از زندگی، از زن بودن، همین بود؟

چرا انقد احمقم؟ چرررررا؟ حماقت بی‌پایانم از چه ناشی میشد؟ همه چیز یک طرف، آمدن گیسو یک طرف، روزی نیست که فکر نکنم چرا آوردمش؟ 

صرفا چون مهر مادری‌ام بی‌پایان است؟ صرفا چون دلم می‌خواست آلما خواهر برادر داشته باشد؟ صرفا چون می‌خواستم جای خالی محبت‌های شوهر را پر کنم؟ دلم می‌خواست انقدر بچه دورم را بگیرد که فراموش کنم زنم... فقط بدانم مادرم... آنقدر غرق مادری شوم که یادم برود معشوق بودن چه لذتی دارد. طفل معصوم را برای پرکردن حفره‌های زندگی مزخرفم آوردم؟

چندین روز بود هوس نوشتن داشتم و دستم نمی‌رفت... حالا که سد شکسته، ذهنم پر از تصویر است و حرف... انگار توی کمام و خاطراتم در هم و برهم از جلوی چشم‌هایم می‌گذرند. یک لحظه خودم را می‌بینم که توی هوای سرد دارم زیپ کاپشن آلمای سه ساله را بالا می‌کشم و شال گردنش را مرتب می‌کنم... دست کوچکش را مثل تنها تحفه‌ی این جهان پرآشوب در دست گرفتم و به دارایی‌ام می‌بالم... دلم برای آلمای کوچکم تنگ شده، دلم برای مادری‌ام برای آلما تنگ شده...

آلما آلما آلما چه کنم دختر؟.... چه کنم؟

یک لحظه خودم را می‌بینم که ذوق شیرینی‌هایم را دارم، دلم می‌خواهد هر بار چیز جدیدی را امتحان کنم، ذوق ترازوی کوچکم را دارم، ذوق ترکیب و خلق...

کیک هویج پخته‌ام برای اولین بار، چای دم کردم و آلمای کوچکم دور و ورم می‌پلکد. به محض اینکه چای می‌ریزم و کیک را می‌آورم، سهند پتو را روی صورتش می‌کشد و می‌خوابد. ذوقم به تن عصر جمعه می‌ماسد... قلبم یخ می‌کند.

لحظه‌ی بعد خودم را می‌بینم که لباس‌هایی که خیلی وقت بود تنگم شده بود پوشیدم و به خودم افتخار می‌کنم که بیست کیلو وزن کم کرده‌ام، موهایم را فر داده‌ام دورم، لاک آبی خوش‌رنگی زدم، دستبند قشنگم را دست کردم، آرایشم ملایم و متین مثل همیشه. عمه‌ی کوچکم را بعد از مدت‌ها میبینم، نگاهم می‌کند و می‌گوید وای دختر چه فرق کردی چه قشنگ‌تر شدی، آفرین به تو که لاغر کردی. آدم وقتی لاغر می‌کنه اصلا انگیزه‌هاش هم برای تیپ زدن و به خود رسیدن بیشتر میشه مگه نه؟ می‌گویم اوهوم... می‌گوید آقا سهند چی می‌گه؟ و با ذوق منتظر جوابم می‌ماند... توی ذهنم دنبال جواب می‌گردم.... جوابی نیست. چون آقا سهند چیزی نمی‌گوید...

خیره شده‌ام به صفحه‌ی گوشی... ذهنم پرش دارد؛ سفر می‌کنم، عقب و جلو می‌شوم در این سال‌ها...

با شکم خالی قرص آنتی‌بیوتیکم‌ را خورده‌ام، معده‌ام می‌سوزد... دلم می‌پیچد به هم... 

دلم روزهاست که می‌پیچد و راه رهایی ندارم... دلم پر می‌کشد... دلم هر لحظه طلب می‌کند... دل دیوانه‌ام... دل بی‌قرارم... دل تنهایم... دلم، این دل چشم انتظارم... دلم، این دل بیمارم... دلم می‌پیچد به هم و آرامش ندارد... آرامش نمی‌خواهم... 

بیا بریم یه جای خوب و یه جای دور... خودم و خودت... خودم و خودت... تو ناز کن من هی بگردم به دورت... بگردم به دورت...

نگاه می‌کنم به ساعت؛ شش و نیم. از ساعت سه ذره ذره نوشتم و هنوز خالی نشدم...

دلم می‌خواهد زودتر شب از راه برسد. مزه‌ی خون توی دهانم می‌پیچد، باز هم حواسم نبود و پوست لبم را کندم... از روز به شب فرار می‌کنم و نمی‌دانم از چه شب با تمام بلندی‌اش برایم این همه کوتاه است... نمی‌دانم از چه لحظات غرق در خودم انقد زود تمام می‌شود...

فکرم می‌رود به آن روز که آلما را سپردم به عمه‌هایش، گیسوی طفل معصومم را روی دست گرفته بودم، خوابش می‌برد... از خواب می‌پرید، سرفه می‌کرد، نفس‌نفس می‌زد...

چند مطب دکتر اطفال را سر زدم اما کسی نوبت نمی‌داد و ظاهرا وضعیت اورژانسی هم حالی‌شان نبود... وقتی بالاخره چهارمین مطبی که رفتم نوبت داد، سرم را تکیه دادم به دیوار، بغضم را قورت دادم، اشک‌هایم تند تند چکیدند. از روی صندلی‌های چرمی که بلند شدم و بچه به بغل خودم را به اتاق دکتر رساندم، دلم می‌خواست خودم را پشت مادرم قایم کنم، قدم کوتاه شود، برسد تا دل مادرم...

خانم وضعیت بچه‌ت وخیمه... باقی حرف‌ها چه اهمیتی داشتند؟ باقی چیزها، باقی آدم‌ها، باقی موقعیت‌ها... اصلا چه اهمیتی داشت چه فکری درباره‌ام می‌کردند؟ از ته دل گریستم، دکتر گفت خوب میشه خانم نگران نباشید...

آخرین باری که با سهند جای مشترکی بودیم، مراسم ختم مادرش بود. و حالا باید برای بستری کردن دخترمان دو تایی در جایی حضور می‌یافتیم.

همه‌چیز در نهایت ناباوری و اندوه برایم سپری شد. دست کوچک گیسو، که به ظرافت و تُردی ساقه‌ی گل است... خدایا چطور دست و پایش را بگیرم تا آنژیوکت را وصل کنند...

هنوز هم روزی چند بار دست‌هایش را نشانم می‌دهد و ازم می‌خواهد که ببوسم...

مستقر که شدیم، نگاه اندوه‌بار اما کمی مهربان بین من و سهند رد و بدل شد. توی چشم‌هایش بغض بود. چشم‌هایی که همیشه اگر می‌خواستند می‌توانستند حرف بزنند اما بیشتر وقت‌ها سکوت را انتخاب کرده بودند.

بهش گفتم غذاها را بگذارد یخچال...سر تکان داد... این نوع رابطه، بین‌مان مرسوم‌ترین نوع رابطه‌ست؛ پیامک خرید، آشغالا رو ببر، درو یادت نره قفل کنی، شب میای؟ لباس چرکا زیاد شدنا لباسشویی روشن نمیکنی؟ و....

با نگاهم رفتنش را دنبال کردم...

تنهایی، سایه‌ی بزرگی شد روی روحم. دلم برای آلما تنگ شد... درست مثل شبی که گیسو پا به دامنم می‌گذاشت، دلم برای آلما بی‌قرار شد.

هرچه را که از بیمارستان برگشته بود، شستم. دستکش‌‌هایم را از روی زمین برداشتم و حین جمع کردن آشغال‌ها و تمیز کردن گاز فکر کردم؛ به همه چیز... به خودم، به اینکه واقعا این سال‌ها خودم را گول می‌زدم یا الان؟

کاش زمان به عقب برمی‌گشت و عقلم، عقل الان بود! نمی‌شود! می‌دانم، زندگی یعنی همین... و عادت کردن به همه‌ی ترسناک‌های موجود؛ مثل همین سرفه و مریضی‌ام که اگر دو سال پیش بود، از خود ویروس نه، از وحشتش مرده بودم!

گاهی تنفر بیشتر به تصمیم‌گیری‌های آدم جهت می‌دهد تا بی‌تفاوتی.

نوشته شده در سی‌و‌‌یک تیر! و پایان داده شده در هفتم مرداد!

 

 

  • یاسی ترین

نظرات (۳۵)

وااای خداروشکر که الان حال گیسو خوبه.

بیماری بچه برای مادر خیلی خیلی سخته وقتی که احساس تنهایی هم بکنی این سختی چندین برابر می‌شه. خدا بهت توان بده تا اونطوری که دلت می‌خواد مادری کنی.

پاسخ:
ممنونم عزیزم ♥️
بله واقعا تاثیر داره....
🌷🌷🌷

عزیزدلم چقدر روزهای سختی داشتی. کاش میشد غیر از کامنت گذاشتن کاری کرد که یه کم حالت بهتر بشه و خستگیت کمتر. 

 

خدا رو شکر که گیسو بهتر شد :* 

 

من مطمینم که یاسی جنگجو یه راهی پیدا میکنه.

 

بیا بغلم عزیزم :*

پاسخ:
قربونت برم صبا جون ♥️ 
آره واقعا شکر
کاشکی هر سختی‌ای تو زندگی آدم باشه ولی بچه یک لحظه مریض نباشه.

⁦(っ.❛ ᴗ ❛.)っ⁩

یاسی عزیزم متاسفم برای روزهای سختی که داشتی

نمیدونم واقعا باید برای غم و بارسنگین روی قلبت چی بگم

پاسخ:
قربونت برم عزیزم 😘 ممنونم 

یاسی جانم‌‌‌...

چی بگم؟! دیگه الان غصه عمری که رفته رو نمیشه خورد. گیسوی ترد و کوچک ما هست. خداروشکر که هست.

آلما هم خوب میشه، شاید اگه مشاوری مثل شارمین پیدا کنی، زودتر هم خوب بشه.

پاسخ:
آره هوپ جونم
شکر خدا ♥️
آره توی فکرم برم پیش روانشناس
واقعا بهش نیاز دارم 
برای آلما هم همینطور 

قلبم ریش شد یاسی جان.

امیدوارم بهترین تصمیم‌ها را برای زندگیت بگیری.

گیسو الان کاملن خوبه؟

پاسخ:
ممنونم عزیزم ♥️
بله خوب شده شکر خدا 

عزیز دلم...

الهی بگردم...

الهی که دلت آروم بگیره...

 

پاسخ:
قربونت برم ریحانه جانم ♥️🌷

یاسی نازنین.

خدا رو شکر که به خیر گذشته. ان شاالله که حال خودت هم بهتر بشه هم روحی هم جسمی.

 

دلم خواست محکم بغلت کنم.

پاسخ:
ممنونم عزیزم ♥️♥️♥️
⁦༼ つ ◕‿◕ ༽つ⁩
  • شارمین امیریان
  • یاسی قشنگم 💔😥😫😭

    پاسخ:
    عزیزدلم ♥️♥️♥️♥️

    با کلمه به کلمه‌ات اشک ریختم یاسی 

    قلبم به درد اومد دوستم😭😭😭

     خدا صبر و انرژیت رو افزون کنه عزیزم......... 

    تو میتونی همه چیو درست کنی یاسی جانم، خودتو تو مادری کم نبین عزیزم، وضعیتت عادی که نبوده، به خودت مهلت بده به خدا بسپار❤️

    پاسخ:
    عزیزم قربونت برم ❤️
    امیدوارم 

    ☹️☹️☹️❤️❤️❤️

    پاسخ:
    ♥️♥️♥️♥️

    الهییییخیلی ناراحت شدم یاسی جان چقدر سخته دیدن مریضی بچت ،عزیزم نگران نباش کم کم مشکلاتم حل میکنی،روی یه کاغذ همه مشکللتتو بنویس و اگه راه حلی داری براش انجام بده اگه نه بپذیرش.چرا برای خودت شوهرت و آلما از مشاور کمک نمی‌گیری ،اینجوری بهتر میتونی زندگیتو به نتیجه مشخصی برسانی

     

     

     

     

     

     

     

    پاسخ:
    هیچی سخت‌تر از مریضی بچه نیست 😔
    ایشالا به زودی 👌🌷

    پستت رو خوندم و ناراحت شد از غمت یاسی

    امیدوارم همیشه خودت و گل دخترات سرحال وشاد باشین

     وسهند خان هم خداسرعقلش بیاره :))

     

    پاسخ:
    قربونت عزیزم ♥️
    ایشالا توام همینطور 
  • ما و تربچه مون
  • سلام عزیزم

    همه ی متن رو با اضطراب خوندم

    وای چه روزای سختی:((

    خداروشکر که الان گیسو جان بهتره

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    آخی 
    قربونت برم ممنون ❤️

    امیدوارم دیگه هیچوقت‌ مریض نشن بچه ها. 

    به‌گذشته فکر‌ نکن. به مردها هم هیچ امیدی نیست. 

    اگه تنهایی داری زندگی میکنی بچه هاتو بزرگ‌کن و فکر کن نیست.

    اصلا خودتو بابت بودن یا نبودنش اذیت نکن. اگر تا اینجا بوده از این به بعدد هم باید باشه. به هر‌حال باید کنار بچه ها باشه.

    خیلی از ماها برای تمرین نداشتن افریده شدیم. اصلا ذهنتو با اینکه‌چی‌بود و چی شد و کاش و اما و اگر خسته نکن. کاری که فکر کردی درست بوده رو انجام دادی.

    پس با فکر‌ گذشته خودتو خسته نکن. 

    بچه در هر سنی برای خودش بزرگه.‌ما هم همینجوری بودیم. با بچه های امروز کنار اومدن هم واقعا سخته. پس فقط میشه آروم بود و ادامه داد. راه دیگه ای نداریم. : )

    میبوسمت. ♥️♥️♥️

    پاسخ:
    ایشالا...
    زندگیم دقیقا همینه که گفتی بودن و نبودنش خیلی تفاوتی نداره 
    واقعا خوب شد یادم آوردی که گذشته رو ول کنم... 
    قربونت معصومه جون ♥️

    خوشحالم که روزهای تیره گذشته و مطمئنم که روزهای خاکستری هم می‌گذره..

    چون تو یاسی هستی که از طوفان ها گذشتی و با این باد سرد قرار نیست سر خم کنی.‌‌..

    و اما بچه‌‌...داشتن یا نداشتنش ‌‌..مسئله این است..

    پاسخ:
    ممنونم حنا جانم ♥️
    بچه داشتن خیلی تصمیم حساسیه، آدم یه وقت فکر می‌کنه چرا که نه؟ اما هزار بار ممکنه فکر کنه چرا آره؟؟؟؟ چرااا؟

    یاسی جان من با همسرم مشکلاتی خیلییییی زیادی داشتم و برای بهتر کردن حال خودم از مشاور کمک گرفتم کارشون عالیه ، همسرم یکبار بخاطر من با مشاورش صحبت کرد الان آنقدر راضیه داره ادامه میده و دارو میخوره  ومن که به طلاق فکر میکردم الان امیدوارم شدم که یه فرصت دیگه به شوهرم بدم 

    اگه مایل بودی شمارشو بدم ،ولی متاسفانه خیلی ویزیتش گرونه

     

     

     

     

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم 
    مشاوری که میگی تهرانه؟

    جااان...جااان.گلِ خشگل من .چه طوفان سنگینی رو گذروندی مامان یاسی.

    حرص حرفهای  آلما رو هم نخور این شر شدن‌ها برای نسل امروز شده ترفندی برای کسب امتیاز..محل نذار .

    و اینکه قشنگم ،همسرت هرگز تغییر نخواهد کرد.پذیرشش گرچه دردناک و حقیقتی تلخِ ولی تو فکر کن کی رو شده تغییرش بدیم بدون اینکه خودش بخواد گریه نکن ایشون که عین خیالش نیست تنها راهکارش هم میخواد این باشه یاسی جون بهتره بری دکتر...دیگه نمیفهمه اون که باید بره دکتر خودشه که همه رو روانی کرده.کلا تو عالم خوابِ و این تقصیر تو نیست که .

    دخترها رو بعضی وقتها بذار پیشش و برای خودت ب بیرون...ببینه مجبوره بیدار میشه.چندبار جیغ و دعوا میشه بعد یادمیگیره مسئولیت رو.تنهایی حرص نخور.

    اینقدر یوگا دوست داری.کلی رفیق داری.میتونی تو ی مرکز روانشناسی کار کنی.اصلا هم نترس بچه‌ها طوریشون نمیشه 

     

     

    پاسخ:
    ممنونم لیلا جان ❤️
    اصلا یه چیزایی میگه 🤦 تن آدمو میلرزونه
    نه بابا من به فکر تغییرش نیستم! 
    چند هفته پیش نیم ساعت رفتم حموم داشتن میکشن همو 😂😂😂😂 
    خیلی تو فکر کارم لیلا 
    اینجوری نمیشه 

    و اینکه عشق من...خشگلم اینچنین مواقعی اینقدر غیب نشو.اینهمه دوست داری تو ...من رو قبول نداری ولی حداقل چند نفر دیگه هستند که آرامش بدند بهت...ما خانمها همدیگر رو خوب درک میکنیم.

    مگه شانه‌های تو چقدر تحمل داره که تنهایی اینهمه غم رو طاقت بیاری.

    بگو حرف بزن زود زود بگو   اصلا فحش بده .ماها کنارتیم نازنین .

     

    پاسخ:
    ممنونم از محبتت ♥️

    یاسی نصف عمر شدم تا برسم به اینکه گیسو حالش خوبه

    با اینکه مطمئن بودم خوبه که نوشتی

    فقط یک مادر میتونه این حجم ترس و دلواپسی از بیماری بچه رو بفهمه

    قلبم داشت وامیستاد

     

    الهی

    آلما درونش چی گذشته که اینا رو گفته

    فدای دلت بشم که اینقدر شکسته

    بیا بغلم

    پاسخ:
    آخی غزل جونم ♥️
    آره واقعا مادرها این لحظه‌های همو خوب درک میکنن؛ که ایشالا برای هیچ مادری پیش نیاد.

    همین منو میترسونه....
    قربونت برم عزیزم 😘

    ⁦༼ つ ◕‿◕ ༽つ⁩

    الهی که تن همه بچه ها سالم باشه.

    متن رو با بغض و اضطراب خوندنم  , امیدوارم ته دلت آروم آروم بشه.

    پاسخ:
    ممنونم رویا جانم
    الهی 
    ایشالا همیشه سلامت باشید ❤️❤️❤️❤️

    سلام یاسی مهربونم 

    تا رسیدم آخر متنت و دیدم که گیسو حالش خوبه، مردم و زنده شدم 

    بمیرم واسه دلت، به گمونم همه همه این غصه ها به اندازه رنج کشیدن بچه ت بزرگ نبودن... خدا رو شکر که خوبه، مگه نه؟ این الان به اندازه یه دنیا شادی داره، فدای دستای قشنگش ... 

    امیدوارم که به کمک گرفتن از یه مشاور خوب بتونی از این مشکلات رد بشی 

    من توی وبلاگ گفته بودم دنبال مشاورم یه دوست به صورت ناشناس یه مشاور به من معرفی کردن که به صورت اینترنتی نشاوره میدن، با تماس تصویری، فکر میکنم برای شما که گیسو و آلما رو داری موقعیت مناسبی باشه ‌‌ اگه دوست داشتی بگو بهت معرفیش کنم.

    پاسخ:
    سلام عزیزم 
    الهی 🥺
    قربونت برم آره واقعا... آدم حاضره صد برابرش رو بکشه ولی بچش یک لحظه درد نکشه
    آره الان خوب شده کاملا ♥️♥️😘😘

    ممنونم عزیزم 
    خصوصی برام بگو کدوم شهر هست این مشاور 

    با احترام مخالفتم رو با کامنت خانم معصومه اعلام میکنم. برای بچه ها دیدن پدر و مادری که کنار هم شادن خیلی ارزشمنده و ارزش تلاش کردن داره

    پاسخ:
    بله اینم نظری هست
    من خودم خیلی بهش فکر می‌کنم.
    ببین ما جنگ و دعوایی جلوی بچه نداریم که بگم محیط برای بچه ناامنه، اما چیزی که هست، توی دل خودمه که غوغاس!
  • رها ( مامان بهار )
  • همیشه با خودم گفتم یاسی چقدر قوی هست که یه تنه داره زندگیشو به این خوبی مدیریت میکنه .. 

    الان بازم میگم .. 

    من از این پستت اتفاقا ناامیدی ندیدم .. خسته ای .. خیلی هم خسته ای .. ولی امیدوار .. 

    واسه همین میدونم که بازم میتونی ادامه بدی .. 

    خداروشکر که گیسو کوچولو خوب شد 

    یاسی قشنگم به تجدید روحیه نیاز داری تو .. نمیتونی یه سفر بری تهران ؟ 

     

    پاسخ:
    قربونت برم رها جانم 
    آره واقعا خستم 
    الان سومین روز هست اومدم خونه مامانم، انقد خوابیدم پهلوهام درد میکنه😂 انگار هرچی می‌خوابم سیر نمیشم.
    واقعا شکر خدا که خوب شد 
    ممنونم که مثل همیشه به یادمی ❤️

    سلام خدارو شکر که الان حال دختر کوچیکت خوبه 

    عزیرززم.. چی بگم .. راهی پیدا کردی به ماهم بگو ..انگار ما خانوم ها مخصوصا مهر طلب ها و احساسی ها باید بسوزیم و بسازیم.. و حال خودمونو خوب کنیم ..انشالله با دختر دومیت  کلی حال کنی و باهم دوست باشید.. دختر اولیت انگار به خانواده پدری و پدرش کشیده ..از مشاور  کمک بگیر ..گر چه خودتونم ارشد روانشناسی هستید دیگه .. 

    پاسخ:
    سلام هانیه جون
    ممنونم عزیزم ♥️
    آره باید برم پیش روانشناس.
    :)

    خدارو شکر الان گیسو خوبه 

    خودت خوبی؟

    سعی کن مجدد مستقل شی، اونوقت ممکنه مثل قبلا خیلی چیزها تغییر کنه

    نکرد هم فدای سرت :)

    پاسخ:
    قربونت عزیزم ممنون
    آره خوبم. سرفه ول نمیکنه! ولی خوبم در کل مرسی عزیزم ♥️

    یاسی جان، خوشحالم گیسو خوبه

    به نظرم بهترین کاری که می تونی بکنی اینه که بری سر کار، هم از نقش مادری کمی فاصله می گیری هم همسرت مجبور می شه کمک کنه.

    آلما شاید بابت مادربزرگش افسرده شده یاسی و اینو با خشم ابراز می کنه، عموما مادرها در دسترس ترین فرد برای ابراز خشم بچه ها هستن♥️

    عزیزم می دونم سخته ولی انگار راهی جز پذیرش زندگی همینطوری که هست نداریم.

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ♥️
    خب الان که گیسو کوچیکه واقعا سر کار رفتن سخته. اما مدام توی ذهنم هست که چه گزینه‌هایی برام موجوده.
    اون که آره تاثیر خیلی بدی روش گذاشته 
    هنوز دربارش ننوشتم

    هوم
    آره 

    یاسی جان من تجربه ای تو این زمینه ندارم ولی به نظر خودت چقدر آلما متاثر از مرگ مادربزرگش هست؟ 

    پاسخ:
    خیلی اثر بدی گذاشته خودم می‌دونم...
  • ستاره درخشان
  • خدا رو شکر که حالش خوبه 😗ویروسای لعنتی .منم پسرم از سر ناچاری که خیلی بهانه گیر شده بود و اذیت میکرد  سه ساعت فرستادیم مهد.(همسر خیلی خیلی رو بچه حساسه تو کرونام قرنطینه بودیم دیگه ببین چقدر اوضاع پسرک وخیم بود که راضی شدیم بره مهد) بعد اول آبریزش و یه کوچولو تب و بعدم سرفه .تردید داشتیم ببریم دکتر کم کم حالش بدتر شد ولی  فکر کردیم اینم مثل دفعات قبل که ویروس بود و خودش خوب شد یهویی خوب میشه .سر تو درد نیارم در کمال ناباوری بستری کردن ریه اش عفونت کرده بود .گفتن کرونا هم نیست .از مهد گرفته بود .الان که گیسو رو تعریف کردی یادش افتادم .وااااای یاسی اصلا نمی گم تو بیمارستان چی گذشت وقتی نمیذاشت رگ بگیرن و رگش خراب میشد همش .یاسی سه هفته بعد مرخص شدن رفتیم بیرون .نزدیکش یه بچه کوچیک بود دوباره ویروس گرفت و تب کرد .دیگه هر بچه کوچیک از کنارش رد میشه وحشت میکنم انگار همشون منبع ویروسن.ایشالله که حالت بهتر شه .آلما هم فکر نکنم خیلی حرفاشو لازم باشه جدی بگیری ای بابا شیش سالشه خوب.الان اگه میزون شدی نظرت راجع به بچه دوم همونه؟ 

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم ♥️
    ای وااااااای پس تو هم درگیر بودی 🥺😔 و کاملا میتونی درک کنی چی بهم گذشته و من کاملا میتونم درک کنم چی بهت گذشته... الهی که دیگه هیچ وقت پیش نیاد...
    آره گیسو هم عفونت ریه بود. تو بیمارستان هم پر بود بچه‌هایی با همین علائم. تست کرونا گیسو هم منفی بود.
    ایشالا که دیگه بلا به دور باشه ازتون ♥️
    قربونت برم ممنون.
    آلما هر حرفی که توی کارتون بشنوه، توی فیلم بزرگ‌ترها که معمولا خونه مادربزرگ‌هاش تلویزیون روشنه، از دهن بچه‌های دیگه، تو پارک و هر جایی که بشه، به هم وصل میکنه و در اولین فرصت با توجه به حالی که اون لحظه داشته باشه استفاده می‌کنه 🤣
    من نظرم نه تنها راجع به بچه دوم اینه که گه خوردم بلکه در مورد اولی هم گه خوردم 🤣

    آخییی چقدر دلم سوخت برا گیسو کوچولو🥲

    بلا بدور باشه ایشالا 

    مریضی بچه‌ها واسه پدر مادرا خیلی سخته، اونا دوست دارن سخترین مریضیا رو بگیرن ولی بچه‌ها طوریشون نشه آخه دیدن بچه تو اون وضعیت سخته واسشون 

    مادرا هم حق دارن بعضی وقتا از خستگیهاشون شکایت کنن و این چیز بعیدی نیست

     

     

    پاسخ:
    آره خیلی دردناکه، بیمارستان که بودیم داشتم فکر میکردم، چقدر شغل پرستارهای بخش اطفال شغل سختی هست، هر روز و هر روز شاهد درد و رنج موجودات به این کوچکی 🥺🥺🥺😔😔😔😔
    به خدا حاضر بودم شیش ماه خودم مریض میشدم یک ثانیه گیسو اذیت نباشه...
    مادرا احتیاج دارن هر روز ریفرش بشن. 

    سلام، ایشالله که درد و بیماری از شما و عزیزانتون دور باشه همیشه. مریضی بچه ها هم جسمی و هم روحی فشار زیادی به آدم میاره.

    امیدوارم روزهای آتی پر از انرژی و پر از شادی باشه براتون

    پاسخ:
    سلام عزیزم ♥️
    خیلی ممنون
    ممنونم عزیزم 😘

    یاسی به سختی خوندم. خیلی خیلی سخت:( 

    منم دخترم رو بستری کردم قبل عید برای کرونا:( می‌دونم چقدر سخته:( و قطعا برای تو خیلی سخت تر بوده که دوری از آلما و تنهایی هم بهش اضافه شده.

    خداروشکر برای سلامتی تون

    پاسخ:
    الهی عزیزم 🥺
    آااااخیییی الهی 😔 ایشالا که دیگه بلا دور باشه ازتون
    پس خووووب درک می‌کنی 😢❤️

    قربونت برم عزیزم 😘
  • محبوب حبیب
  • عجب روزهای سختی. خدا رو شکر تموم شده. آنقدر خواندنش برای ما سخت بود خدا به داد خودت برسه.

    حق داشتی بزنی زیر همه چیز و اصلا بخوای زندگی مشترک رو تموم کنی. 

    راستی وقتی ته خط رسیدی و داد زدی و ... روزهای بعد سهند تغییر رویه داد و از لاک خودش بیرون اومد؟ 

    سخت ترینش از دید من حرفهای آلما بود. حسنای من هم گاهی چنین حرفهایی میزنه. اینکه کاش دنیا نمیومدم. کاش بمیرم برم پیش خدا. 

    و این ناشی از اینه که آستانه تحملش خیلیییی پایینه. حسنا برای چیزهای بیخود اینا رو میگه و اون لحظه حتی نمی آره بغلش کنم و جیغ میزنه. من فقط نان استاپ حرفهای خوب بهش میزنم تا خشمش بخوابه. بعد می بینم تصورش اینطوریه که هر کی مرد می‌ره بهشت و اونجا بهتره. 

    یه بار باهاش حرف زدم که نگو. اینطوری که من می میرم. بعدشم ما همین طوری الکی بمیریم بهشت نمی ریم که. خدا ما رو دنیا آورده کارهای خوب بکنیم بعد پیر بشیم بمیریم. 

    از اون وقت کمتر میگه. 

    خلاصه به خودت نگیر. گر چه منم اوایل با حرفاش نااااااابود میشدم. 

    اینا رو از فیلما تقلید میکنن. 

     

    پاسخ:
    ممنونم محبوب جانم ♥️
    نه!!!!! تو بگو یک درصد 😂
    خوشم میاد هیچی بهش اثر نمی‌کنه. 
    دقیقا چیزی که منو خیلی اذیت می‌کنه و حتی از مریضی گیسو هم سخت‌تره، شرایط آلماست. خیلی پرخاشگر شده و حرفاش ...
    دقیقا حرف‌هایی که میزنن تحت تاثیر شنیده‌ها هست اما خب چیزی که ناراحت‌کننده‌س اینه که چه حسی باید داشته باشه که از این حرف‌ها استفاده کنه.
    عزیزم چه درکت میکنم ❤️🌷

    از دیدن تصویر بچه ها تو بیمارستان قلبم به درد میاد . ولی خیلی خوشحالم که الان حالش خوبه واقعا خدا قوت 

    تو یک مادر خیلی قوی هستی

    زیاد رو رفتارهای آلما جان  اکشن نگیر گذارا است 

    برای خودت, تنهاییت ,و مهربانیت و گذشتت خیلی غصه خوردم ولی باز هم مطمئنم که روزی پیروز میشوی خیلی زود زود

     

    پاسخ:
    واقعا دردناکه :(
    ممنونم عزیزم ♥️
    امیدوارم 
    فدای تو 🌷😘

    سلام یاسی جان روزت بخیر

    خداروشکر که حال گیسو جان خوبه. امیدوارم مشکلاتت برطرف شه و شاد و سلامت باشی🌺🌸

    پاسخ:
    سلام عزیزم ممنونم 😘
    قربونت برم 🌷

    عزیزم😢

    پاسخ:
    😔😔😔😔
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">