ما هم بیمزاحمت میمیریم
_از دست خودم دلخورم ارغوان. دیگه از دست هیچکس دلخور نیستم؛ فقط از خودم. بسه دیگه، چرا تموم نمیشه؟ چرا پا نمیشم؟ چرا نمیشم همون که بودم؟؟؟
_منم ازت دلخورم، خیلی به خودت سخت میگیری. مگه تو آدم نیستی؟ از چی ساختنت؟ از آهن؟ شنیدی میگن بعد از بعضی اتفاقا، دیگه اون آدم قبل نمیشیم؟ چرا خودِ الانت رو قبول نمیکنیش؟ چرا انقد سعی داری بگی من خوبم و همه چیز عالی؟
_میدونم. خستم. دلم برای خیلی چیزا تنگ شده؛ برای اندک وقتهایی که بلد بودم خوشحال باشم. الان فقط بلدم بخندم، هرچقدرم بیشتر میخندم، دردش بیشتره. اصلا میدونی چطوریه؟
-هوم؟
-با هر خنده، انگار سمباده میکشن به قلبم. اتفاقا بیشتر از قبل دارم میخندم! شایدم الکی الکی میخندم... از تظاهر خستم، از اینکه بگم خوبم، آره من خوبم، توام خوبی، همه چیز خوبه، فقط اونی که شبا در به در شده از اتاق به آشپزخونه، از مبل به اتاق، اونی که خواب نداره، اونی که دلش پررررر میکشه، اونی که تمنا داره، اونی که مثل معتادا درد داره، اونی که هر شب و هر شب و هر شب خودشو با بیل خاموش میکنه، اونی که تا صبح هزار بار با اضطراب میپره دروغگوئه...
-از دروغ بدم میاد یاسی، کاش نگی!
-مجبورم ارغوان، مجبووووورم... نمیخوام آدمای اطرافمو ناراحت کنم. نمیخوام چسناله کنم. نمیخوام هر وقت هرکی بهم رسید بگه بابا این که همش نالهس. واسه اینه مثل دیوونهها میخندم. بهلولی شدیم واسه خودمون!
-بهلول که بودی! بهونه نیار :)
-فکر کنم دوباره باید بریم پیش آقای دکتر و قرص بگیریم، غم دارم، انقدر زیاد که حتی یادم بره چرا. احساس تنهایی شدید دارم؛ دلم میخواد به یه چیزی چنگ بندازم، هیچی ندارم... :) قد خرم سن دارم میدونم راههای دلخوشکنک فایده ندارن. ارغوان حتی اونقد بچه نیستم که برم خودمو به فنا بدم، یه خاکی تو سرم کنم، یه گهی بخورم، خودمو درگیر اشتباه جدید کنم، دو روز خوش باشم!!!
-خاک تو سرت یاسی!! چرا اینا رو میگی؟
-مثلا دیگه، انقد آدما هستن، از این گها میخورن...
-خب حالا تو نخور! همینجوریش گرفتاریم.
-نه خیالت راحت نمیخورم. انقد همه دنیا و آدمای توش و بازیهاش برام بیارزش شده که دلم میخواد یه تف بندازم رو همش. یه تف گنده! همش استرس دارم... استرس تنهایی... به نظرم همون بریم پیش آقای دکتر. یه مشت کوفت و زهرمار بده بریزیم تو حلقوممون همین دو روزی که مونده هم بگذره.
-قرارمون این نبوده!!!
-دلم شکسته ارغوان... خسته شدم از خیال حتی، ده سال پیش یه دنیا شور و شوق داشتم الان چی؟ یه مامانم فقط. البته که بچههام فعلا تنها دارایی باارزشمن، فقط زمانی که باهاشونم یادم میره دنیا چه جور جاییه، مخصوصا گیسو، بچهها وقتی خیلی کوچیکن، انگار یه دریچهی کوچولو به بهشتن. شایدم تموم اون چیزی که خدا قصد و منظورش برای آفریدن بوده؛ بعدا یهو جفتک میندازیم از خط خارج میشیم گند میزنیم به هدف خلقت :))
آره یه مامانم، که کارشو خوب انجام میده، میدونی چرا؟ چون همه فقط بیرونشو میبینن. گم شدم ارغوان، خودم تو خودم گم شدم. تو یه تنهایی بزرگ گم شدم. هرچی چنگ میزنم هوا رو هیچی دستمو نمیگیره... حتی نمیشه تلاش کرد، حتی نمیشه پرپر زد و خودتو به در و دیوار زد... فقط باید نشست و نظاره کرد تا باد کجا ببرتت...
هیچ کاری نمیشه کرد جز هیچ کاری؛ این دردناکترین پایانه.
-شر و ور نگو یاسی، من که میدونم تو انقد خری، انقدددد خری که دو ماه دیگه باز داری شیرینی نخودچیاتو میچینی تو فر، مهمونی میگیری، برای خودت و بچهها میری خرید، مخ بابا رو میزنی بریم حیران، به این فکر میکنی که به سهند بگی بچهها رو بذاریم جایی، دوتایی بریم کافه...
-نگو ارغوان، بغضم میشه...
-پاشو دو تا چایی بریز دختر.
- ۰۱/۰۱/۲۲
😥😢🥺😭😣😖🥺😭