یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

خسته‌ام؛ زیاد.

از ظاهرسازی آدم‌ها، از کارهای فرمالیته، از تعارفات حفظ شده، از لبخندهای الکی و حرف‌های زورکی.

از کارهای تکراری و دست و پا گیر.

من خیلی خستم. از آدم‌های غیراصیل. از موقعیت‌های اجباری.

دلم پر می‌زند برای هر آنچه که ناب و تکرار نشدنی بود...

 

خاک سیر نمی‌شود از بلعیدنمان. خاک سیر نمی‌شود از پس گرفتن‌مان، خاک سیر نمی‌شود...

بهشت زهرا و آدم‌هایش، مثل شهر بزرگِ مورچه‌ها، غم‌زده و ترسناک، ورودی شهر تهران ایستاده تا هر بار که از کنارش رد می‌شویم خودش را و حقیقت تلخ زندگی را توی چشم‌مان فرو کند.

از فرق سر تا نوک پایم غرق در خاک بود؛ متصدی دفن با فرغون توی قبر سه طبقه خاک می‌ریخت و سعی می‌کرد چاله‌ی به آن عمیقی را پر کند. باد هر بار مقدار قابل توجهی خاک رویم می‌پاشید. کوچک‌ترین غمی از رفتن مادربزرگ حس نمی‌کردم، احساس می‌کردم به تماشای تدفین یک غریبه ایستاده‌ام. اصلا شاید اگر غریبه بود، چیزکی شبیه به ناراحتی حس می‌کردم. برایم مهم نبود، فقط دلم می‌خواست زودتر تمام شود...

باز هم خیالم می‌رفت به خاطرات کودکی‌ام، ذهنم پوزخندی می‌زد و می‌گفت بی‌خیال...

مداح شروع کرد به خواندن؛ همه چیز را اشتباه می‌گفت! اطلاعات غلط می‌داد حتی اسم متوفی را اشتباه می‌گفت. خنده‌م گرفته بود.

 

کمی بعد که همه‌ چیز تمام شده بود و من نشسته بودم روی صندلی‌های زیر آفتاب‌گیر، صدای روضه‌خوانی ترکی از فاصله‌ای تقریبا نزدیک، قلبم را فشرده کرد...

دلتنگی مثل ماری گرسنه، با دو دندان نیشِ تیز دور استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌م پیچیده و هر روز یک دور بیشتر می‌پیچد...

قلبم درد می‌کند...

گمان نمی‌برم درمانی باشد...

 

  • یاسی ترین

سرشب گیسو را روی پا گذاشته بودم و می‌خواباندم، گوشی توی دستم و بی‌هدف بالا پایین می‌کردم، تماس داداش را که روی گوشی دیدم، چند ثانیه فکر کردم، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ حدسم درست بود؛ مادربزرگم فوت کرد.

در عرض چند ثانیه خبر را تحویل گرفته بودم و داشتم در سکوت و خیره به رو‌به‌رویم پاهایم را تکان می‌دادم تا خواب چشم‌های دلبرکم را سنگین کند.

حالا که خانه از هیاهوی بچه‌ها خالی شده و مثل هرشب، سکوت در آغوشم کشیده، فکرم می‌رود به هشتاد و شش سال پیش که دختر کوچولویی به دنیا آمد و حالا پیرزنیست که جسمِ تحلیل رفته‌اش، فردا زیر خاک می‌رود.

فکرم درگیر این هشتاد و شش سال شده، با تمام زیادی‌اش چه کوتاه به نظر می‌رسد. همه چیز در نظرم می‌رود روی دور تند؛ کودکی و نوجوانی و جوانی و میانسالی و...

چه ناماندگار!!! 

چه حقیریم در برابر طبیعت.

سعی می‌کنم چهره‌اش را تجسم کنم، نه چهره‌ی چند ماه گذشته، آنی که مثلا پنج سال پیش بود. بعد سعی می‌کنم اولین خاطره‌ام ازش را به یاد بیاورم؛ سریعا خنده‌ام می‌گیرد و می‌گویم بی‌خیال بسه دیگه! همان بهتر یادم نباشد.

هوممم 

باید وسایلم را جمع کنم، لباس مشکی‌هایم را از توی کمد دربیاورم. روزهای آینده را به دراوردن هسته خرما و نهادن گردو بجایش، قبرستان، مسجد و و و بگذرانم.

 

 

می‌دونی چیه مامان بزرگ؟ تو الان یکی از همه‌ی ما جلوتری؛ حتی اگر ندونسته باشی این هشتاد و شش سال که چی، حداقل می‌فهمی که بعدش چیه.

  • یاسی ترین

نمی‌دانم چه ساعتی از نیمه‌شب یا سحر از خواب پریدم؛ یادم نمی‌آمد دقیقا چه خوابی می‌دیدم اما یادم هست که می‌گفتم مامان مامان... طوری این کلمات را ادا می‌کردم، انگار که می‌خواستم خواهش کنم دست از سرم بردارد. یک نوع التماس و فرار بود.

نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که خواب بود، حتی یادم نیست که مادرم چطور داشت آزارم می‌دادم که ازش خواسته بودم ولم کند...

روان‌شناس خوب، چقدر خوب است! من ترسیده بودم از اینکه بنشینم روبرویش، همه چیز را بگویم و او یادم بیاورد که چقدر ضعیفم و چه اشتباهاتی کردم. اما همه‌چیز طور دیگری پیش رفت. آن‌قدر حرف زدم که جلسه‌مان تمام شد و تایم بعدی را هم به من اختصاص داد. تایم دوم را هم بی‌وقفه حرف زدم اما جایی برای ترس نبود. آنچه برایم ارزش بود در چشم او پوچ و بی‌معنا و بیمارگونه نبود... او دانست که چیزی که برایم ارزش بود واقعا ارزش بود...

نشسته‌ام روی مبل، خیره شده‌ام به کارتونی که آلما ول کرده و رفته توی اتاقش و در را بسته و خواسته که مزاحمش نشوم! جمع شده‌ام توی خودم و تمام پوست لبم را کنده‌ام. قول دادم فکر نکنم... فکر می‌کنم؟ نه! فقط مثل برگ پاییزیِ رقصان در بادم.

فقط دارم اجازه می‌دهم روی زخم خشک شود... یادهای شیرین و تلخ، دور و نزدیک می‌شوند در خاطرم و من اجازه می‌دهم چون ابرهای کوچک و بزرگ در آسمان ذهنم سیال و بی‌خیال پرسه بزنند تا گه‌گاه قلبم را تا سرحد جنون فشار دهند و بعد رهایم کنند تا روی زخم خشک شود...

روی زخم، باید که خشک شود...

  • یاسی ترین

پریشب، میان زجه‌هایم، درست وسط هق‌هقم، وقتی دست‌هایم یخ یخ بود، وقتی درست وسط تابستان، لرز به جانم افتاده بود و دندان‌هایم به هم می‌خورد، وقتی فکر می‌کردم هر لحظه ممکن است دستشویی‌ام بریزد، وقتی قلبم می‌سوخت؛ حقیقتا می‌سوخت نه اینکه بخواهم تعبیری برای شدت غمم پیدا کنم. طوری می‌سوخت انگار واقعا آتشی میان سینه‌م بود، وقتی نفس نداشتم، آلما، مثل خیلی شب‌های دیگر، بالش به بغل، در حالی که کاملا خواب بود، مثل شهاب سنگ خودش را پرت کرد کنارم. فقط کمی خودم را کنار کشیدم تا خودش را توی تخت دونفره‌ای که ماه‌هاست تنهایی ازش استفاده می‌کنم، جا دهد.

خیلی وقت‌ها، فکرم درگیر این است، کاش من هم، مثل خیلی آدم‌های دیگر بودم؛ کاش مثلا آدم مذهبی‌ای بودم؛ از آن‌هایی که ظاهر زندگی‌شان برایشان ارزش است و باطنِ آنچه در قلبشان است، نیروی محرکه‌شان. اگر اینطور بود، شاید الان و توی این روزها چیزی برای چسبیدن داشتم، ولی هیچ حسی ندارم. کوچک‌ترین اعتقادی ندارم.

یا هزار مدل دیگر...

چرا هیچ چیز برای چنگ زدن ندارم؟؟؟؟؟

چرا گم شده‌ام میان هزار هزار فکر و عقیده‌ای که می‌شود داشت و ندارم؟

چرا هیچ مناسبتی به من مربوط نمی‌شود؟ نه محرم و رمضان و نه کریسمس و هالووین!!!! و اخیرا هم که یلدا و نوروز و چهارشنبه‌سوری هم!

چقدر همه‌چیز پوچ و بی‌معناس! چقدر آدم‌ها و کاراها و حرف‌هایشان، در نظرم سطحی و ظاهری و دروغ است...

چرا چون ذره‌ای گم شده میان کهکشان، در تناقض، دور خودم می‌چرخم؟

بارها و بارها نسبت به هرکسی که به چیزی باور دارد حس غبطه و حسرت داشتم. حالا هر چیزی، فرقی ندارد چه! چیزی برای چنگ زدن، چیزی برای خودت را به آن مربوط دانستن.

از نوجوانی که یک عالمه عقیده بدون فکر بهم آویزان شد، تا ابتدای جوانی‌ام که هزار تا تز و متد برای عشق و رابطه و ازدواج داشتم، تا تمام تصورات و خیالات و برنامه‌هایم برای بچه‌داری... حالا مثل بالونی شده‌ام که هرچه بالاتر می‌رود هر عقیده و فکر و تز و متدی را مثل کیسه‌های کوچک شن به پایین پرتاب می‌کند و هر روز بی‌هیچ‌تر از روز قبل به قلب آسمان کشیده می‌شود و هنووووووز کیسه‌ی تمنای عشق را محکم نگه داشته و آرزویش را در سر می‌پروراند.

آرام به پهلو چرخیدم و آلمای نازنینم را کشیدم بالاتر و سرش را گذاشتم روی بالش. 

صورت زیبایش را نگاه کردم. یادم افتاد که گفته بود، هر اتفاقی که افتاد پشت آلما باش، پشت گیسو باش، بگو حق باهاشونه، بگو راست میگن... یادم افتاد که گفته بود تو بهترین مامانی، آخ که تو چقدر مامانی... و این خواستنی‌ترت می‌کنه... 

بارها توی نوشته‌هایم اشاره کرده‌ام که شبی از شب‌های تلخ زندگی‌ام دست کوچک آلما نجاتم داده بود از فکر و خیال و ترس تنهایی.

پریشب نگاه کردم به دست آلما، به کوچکی آن شب نبود! بزرگ‌تر شده بود اما هنوز هم می‌توانست با کوچکی و معصومیتش، دلداری دهنده‌ی قلب داغدارم شود.

آرام توی دستم گرفتمش و چشم‌هایم را بستم و سعی کردم بخوابم‌.

تنها چیز با ارزشی که دارم.

 

 

  • یاسی ترین

دیشب بدترین شب زندگی‌ام بود؛ می‌گویم بدترین چرا که هنوز کسی از آینده خبر ندارد، مهم نیست چه خواهد شد، مهم این است که چه شد..

مثل این بود که سر امتحان ریاضی باشی، برگه را جلوی رویم گذاشتند و هیچ نمی‌دانستم! پاسخ‌نامه را گذاشته بودم روی سوال‌ها و آرام‌آرام پایین می‌کشیدم تا یکهو با همه‌ی سوال‌ها مواجه نشوم. اما آخر سر نگاه می‌کنی میببنی همه‌ی سوال‌ها را خوانده‌ای و... ناگهان خودت را تک و تنها و گرفتار می‌یابی، با برگه‌ی سفید پیش رویت چه کنی؟ سفیدِ سفیدِ سفید... نگاهی به اطراف می‌کنی، نه! هیچ‌کس نیست، دوربین بالاتر می‌رود، سالن خالیست... تقلبی هم توی آستین نداری.

مراقب هم که قدم می‌زند و تویی که هیچ نمی‌نویسی را معذب و معذب‌تر می‌کند. حتی فکر این هم هستی که چطور برگه خالی را تحویل دهی. ناگهان از خواب می‌پری... همه جایت درد می‌کند، قلبت با سرعت وحشتناکی می‌تپد... هنوز هم نفهمیدم خواب این موقعیت را دیدن (که از خواب‌های ثابت‌ام است) بدتر است یا خودش!

حالا از خواب پریده‌ام؛ اضطراب و تلخی و وحشت شب گذشته، از هر امتحان ریاضی‌‌ای که ندانی چه گهی بخوری بدتر بود.

امروز را آغاز کردن هم همانند وقتیست که برگه‌ی خالی را تحویل داده‌ای و پاهایت را روی زمین می‌کشی تا نمی‌دانی کجا...

قول دادم که فکر نکنم....

از توی فکر کردن، هزار داستان در می‌آید...

قول دادم فکر نکنم...

_بیا سوار موج بشیم 

_دستمو میگیری؟

_نه جدا، از دور مراقبم...

 

  • یاسی ترین

امروز چند شنبه‌س؟ هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید؛ توی گوگل سرچ می‌کنم، جمعه...

 شاید جمعه‌ها، روز دورهمی خانوادگی باشد، شاید هم روز خانه‌ی پدربزرگ مادربزرگ‌ها. اما امروز من، چیز بخصوصی نیست.

صبح از خواب بیدار شدم؛ بعد از مدت‌هااااا، شب قبل ساعت یازده خوابیده بودم، در واقع می‌شود گفت مُرده بودم. تا صبح سه بار گیسو بیدارم کرد. اما هر بار که برگشتم توی تخت، چنان غش کردم که چیزی یادم نمی‌آید.

حالا صبح شده بود، گفته بودم صبح به هر حال هست؛ فرقی ندارد شب گذشته، کپیده باشی یا نه، حالت خوب بوده؟ قلبت آرام بوده؟ یا قلب پاره‌پاره‌ت جلوی کم‌خوابی و چشم‌هایی که از شدت گریه سنگین شدند کم آورده و به خوابیدن رضایت داده.

میلیاردها سال است که طلوع کرده و بازهم می‌کند، جانوران از لانه‌هاشان بیرون می‌آیند، پرنده‌های پفیوز شروع به خواندن می‌کنند و جنب‌و‌جوش آدم‌ها در خانه‌ها و محل کار و خیابان‌ها آغاز می‌شود. باز دنیا می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد و به هیچ جایش نیست که تو مات و مبهوت در کدامین روز گیر کرده‌ای...

نگاهی به گاز کردم؛ هفته‌ی گذشته که آلما برای خودش نودل درست می‌کرد و قابلمه‌اش را چپه کرد، گاز نازنینم از بالا تا پایین کثیف شده بود.

قبل از هرکاری، دستکش‌هایم را دست کردم، پیش‌بندم را بستم و قطعات گاز را گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شدم، بعد روی گاز، بعد هم نشستم رو‌بروی در فر، کلی با اسکاچ سابیدم تا آب کدر نودل پاک شد، دستمال کشیدم و بعد کم‌کم چهره‌ام توی آینه‌اش پیدا شد. خیالم رفت به شبی که لحظات انتظارم را به پاک کردن این آینه گذرانده بودم. بعد که برق افتاد، از انعکاس چهره‌ام عکس گرفته بودم...

موهای گوجه شده، صورتی خالی از هر نقش، لباسی ساده اما قشنگ، چشم‌هایی که برق می‌زدند و قلبی که....

  • یاسی ترین

شاید سال‌ها بعد، قصه‌ی جنون این روزهایم را برای آلما یا گیسو یا فرزندانشان گفتم. شاید از این روزهایم به خوشی یاد کنم، شاید هم با درد. از لَختی آرمیدن میان دو رنج... اما رنج قبل کجا و رنج بعد کجا!!!

چه بی‌وفایی ای عشق... 

چه عجول 

چه ناصبور 

آی عشق...

اگر آخرتی بود...

می‌خواهمت برای ابدیت.

  • یاسی ترین

بازم پست‌هام از تک‌تیر رفته روی مسلسل.

حالا اگر خیلی علاقمند به هذیان‌هام بودید، این روزها، پست‌های قبلی رو هم چک کنید.

شاید تنها قشنگی این روزها، باران‌هایی باشد که وسط تابستان غافلگیرمان کرده، هرچند حین لذت بردن ازش، اضطراب داریم و می‌دانیم چیزی درست نیست، چیزی سرجایش نیست... باران، وسط تابستان؟ آن هم اینقدر زیاد؟ لابد طبیعت نقشه‌ی شومی برایمان کشیده! درست مثل وقتی که شبی عشق، با آن چهره‌ی دلربایش، بین این همه کثافت دنیا، برق می‌زند و یکهو می‌بینی چه چیز ارزشمندی توی دست‌هایت گرفته‌ای... باورت نمی‌شود! دور و برت را نگاه می‌کنی، با خودت می‌گویی درست دیدم؟ درست شنیدم؟؟؟ با من بود؟ یعنی باور کنم؟ دل بدم؟ وا بدم؟ مال منه؟ برای خودم؟ برای خود خود خودم؟؟؟

هرچند می‌دانی یک جای کار می‌لنگد؛ قرار نیست دنیا این‌طور قشنگ باشد که!!!

هوففف 

آی عشق! تو ای لَختی آرمیدن میان دو رنج، چه دلبرانه طماعمان می‌کنی!

  • یاسی ترین

خودم فهمیدم که، وقتی روحم ارضا نشده، نمیتونم بخوابم. اینکه بخوام بخوابم هیچ ربطی به این نداره که خوابم بیاد یا نه! ربطش دقیقا به اینه که چشمای روحم منتظره.

وگرنه که آدم ساعت یک و نیم بخوابه، دو و پنجاه دقیقه بپره، که چی؟

اصلا این سردردها هم دلیلشون همینه، صبح که سرتو از رو بالش برمی‌داری، حس می‌کنی تا صبح داشتی خودتو فشار می‌دادی به بالش. یک طرف سر، که بلااسثنا، طرف چپ هست، از پشت سر درد می‌کنه تا دماغ. گوش هم که سِر شده و انگار یه وزنه صد کیلویی روش بوده.

خیره شدم به لیوان چای‌ام و در حالی که گوش چپم رو ماساژ می‌دم، غرق فکرم. یه جوریه انگار خواب رفته.

بعد فکر می‌کنم از کی تا حالا انقد دنیا تو چشمم بی‌خود و بی‌ارزش شد که تف توش؟

از کی آدم‌ها انقد برام یکی شدن و تفاوتی با هم نداشتند؟

از بدترین حس‌های دنیا اینه که فکر کنی، نکنه آدما پشت سرت، یا توی ذهن خودشون اون جوری نیستن که نشون میدن، حتی اگر این آدما ننه بابا و داداشت باشن و از اون بدتر که گاهی چیزهایی هم دیده باشی که نباید، یا چیزهایی شنیده باشی که نباید!!!

هومممم

 

 

  • یاسی ترین

یا بهتره بگیم که، هر وقت دیدید که من آسمون ریسمون می‌بافم، یعنی که دلم تنگه. یا حرفی دارم که جایی نمی‌تونم بگم، یا مثلا دلم گرفته و مجالی برای ابراز نیست...

جوونیام، این مقوله‌ی «مجالِ ابراز» رو درک نمی‌کردم! الانم گاهی یه ردای ریزی می‌دم؛ مثلا می‌دونم الان وقتش نیستااااا ولی یهو دلم میشه هم‌اندازه‌ی دل یه دختر کوچولو، یه دونه پا می‌کوبه زمین، با بغض میگه نمی‌خوام و بعد چشماش اشکی میشه، اما خوشبختانه یهو به خودم میام و خیلی منطقی موقعیت رو درک و سپس ترک می‌کنم!

بعد چشمامو می‌بندم و سعی می‌کنم بخوابم. حالا اینکه دلت هی کشیده میشه از این‌ور به اون‌ور، جهنم! یا مثلا اون صبح لعنتی که پامیشی و لااااااامصب تا داری کم‌کم هوشیار میشی، مغز عوضی‌ت یادت می‌آره که دیشب خوابیدنی، غصه داشتی.

آره می‌گفتم، وقتی خیلی دلم می‌خواد بنویسم، دقیقا اون وقتاییه که مجال نیست.

  • یاسی ترین