خستهام؛ زیاد.
از ظاهرسازی آدمها، از کارهای فرمالیته، از تعارفات حفظ شده، از لبخندهای الکی و حرفهای زورکی.
از کارهای تکراری و دست و پا گیر.
من خیلی خستم. از آدمهای غیراصیل. از موقعیتهای اجباری.
دلم پر میزند برای هر آنچه که ناب و تکرار نشدنی بود...
خاک سیر نمیشود از بلعیدنمان. خاک سیر نمیشود از پس گرفتنمان، خاک سیر نمیشود...
بهشت زهرا و آدمهایش، مثل شهر بزرگِ مورچهها، غمزده و ترسناک، ورودی شهر تهران ایستاده تا هر بار که از کنارش رد میشویم خودش را و حقیقت تلخ زندگی را توی چشممان فرو کند.
از فرق سر تا نوک پایم غرق در خاک بود؛ متصدی دفن با فرغون توی قبر سه طبقه خاک میریخت و سعی میکرد چالهی به آن عمیقی را پر کند. باد هر بار مقدار قابل توجهی خاک رویم میپاشید. کوچکترین غمی از رفتن مادربزرگ حس نمیکردم، احساس میکردم به تماشای تدفین یک غریبه ایستادهام. اصلا شاید اگر غریبه بود، چیزکی شبیه به ناراحتی حس میکردم. برایم مهم نبود، فقط دلم میخواست زودتر تمام شود...
باز هم خیالم میرفت به خاطرات کودکیام، ذهنم پوزخندی میزد و میگفت بیخیال...
مداح شروع کرد به خواندن؛ همه چیز را اشتباه میگفت! اطلاعات غلط میداد حتی اسم متوفی را اشتباه میگفت. خندهم گرفته بود.
کمی بعد که همه چیز تمام شده بود و من نشسته بودم روی صندلیهای زیر آفتابگیر، صدای روضهخوانی ترکی از فاصلهای تقریبا نزدیک، قلبم را فشرده کرد...
دلتنگی مثل ماری گرسنه، با دو دندان نیشِ تیز دور استخوانهای قفسهی سینهم پیچیده و هر روز یک دور بیشتر میپیچد...
قلبم درد میکند...
گمان نمیبرم درمانی باشد...
- ۸ نظر
- ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۴۴