چیزی از من کم شده.
دستی با چاقویی تیز، کالبد شکافیام کرده.
چیزی در من کم است...
مثل مادری فرزند مرده که سینههایش از شیر متورمند.
چیزی در من میجوشد و سَر میرود.
موسایم مرا به نیل انداخته.
- ۰۵ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۱۵
چیزی از من کم شده.
دستی با چاقویی تیز، کالبد شکافیام کرده.
چیزی در من کم است...
مثل مادری فرزند مرده که سینههایش از شیر متورمند.
چیزی در من میجوشد و سَر میرود.
موسایم مرا به نیل انداخته.
خستهام.
کم آوردم...
مرا دستی بسته ماندهست و دردی بیدرمان.
دردی بیدرمان.
دردی بیدرمان.
نه!
هیچ فراموشیای در کار نیست.
از فرهنگ لغات من حذف شده.
خستهام از خندههای الکیام، از نقابم...
کاش تمام عقلهای جهان را یکی میکردم و در آتش قلبم میسوزاندم.
دیشب بعد از یک روز شلوغ و پرکار، ساعت یازده توی رختخواب دراز کشیدم.
پاهایم درد میکردند. خودم را به زور سر و ته کردم و پاهایم را به دیوار زدم.
چشمهایم میسوختند. دلم برای داستان تنگ شده بود، برای نوشتن. اما مغزم یاری نمیکند. حال ندارم بشوم اسد و پابهپایش زندگی کنم. بجایش بترسم و بخندم و ذوق کنم و خشمگین شوم...
خودم دنبال کسی میگردم تا بجایم زندگی کند، حداقل به مادرم زنگ بزند، حرفهای یواشکی مادر و دختری بزند، بگوید دلم تنگ شده.
حال نوشتن نداشتم. منتظر کسی نبودم. اتفاق خاصی هم قرار نبود بیفتد. چشمهایم از این همه خستگی و سکوت و سکون گرم شدند. پاهایم را پایین آوردم و خزیدم زیر پتوی نرم و مهربانم. باقیاش یادم نیست.
از خواب پریدم. دم سحر بود. آلما کنارم خوابیده بود، حتی نفهمیدم کی آمده.
اتوبوس رفته بود... جاماندم :)
هوای خنک بالکن یادم آورد که مرداد تمام شد... همان بهتر؛ تحفهای نبود! ولی شهریور چه؟ خوشحالش باشم؟
دلم از عمیقترین نقطهاش گرفته بود. سنگینی هزار تیر و مرداد و شهریور را به دوش میکشید.
از کنار شمعدانیام رد شدم، بعد از اینکه یک دور گل داده و گلهایش ریخته بود، دوباره غنچه کرده. نگاهی به اولین غنچهی باز شدهش کردم... کسی، کنار گوشم محو و دور زمزمه کرد، گل گلدار من...
با خودم تکرار کردم
گل گلدار من... گل گلدار من... گل گلدار من...
بغض و لبخندم در هم آمیخت...
دلتنگی، خار بزرگیست درست وسط قلب آدمی. با هر تپش و حرکت قلب، زخمهایی که بسته شده بودند سر باز میکنند.
دلتنگی، جام شکسته و شراب ریختهست...
دلتنگی یعنی زندانیِ حبس ابد.
دلتنگی، فریاد با دهان بستهست...
دلتنگی با تو میخوابد و بیدار میشود، سرش را وقت تماشای عکسها قبل خواب روی بالشت میگذارد، با تو جان میدهد و آخر تسلیم خواب میشود.
دلتنگی رد شورِ ماسیده بر گونه است.
دلتنگی گاهی، مهربانتر از این حرفهاست؛ وقتی توی آینه به موهایت نگاه میکنی، شانهشان میزنی و توی دلت میگویی چه بلند شدن!! ناگاه برق نگاه مهربان و نقش لبخند دلکَشش را نشانت میدهد...
پینوشت: گاهی بعضی موزیکها فاخر نیستند ولی توی شرایط زمانی خاص به دل مینشینند. وقتی گیسو بیمارستان بستری بود، تخت بغلیم بچشو با آهنگهای تو گوشیش میخوابوند! با این آهنگه قلب ما رو پارا پارا کرد :)
#از_آهنگهای_نفرستاده
شاید خواب تو را دیدهام.
نمیدانم.
شاید نیمهشب، حتی یاد اینکه روزی عشق تو را مشق میکردم، قلب یخزدهام را اندکی، فقط اندکی گرم کرده باشد.
خواب دیدم یا بیدار بودم؟
خیال کردم یا حقیقت داشتی؟
شاید خواب دیدم که در آغوشت بودم،
پس چرا صبح که بیدار شدم ردپای لبهایت، همچون بوسههای عمو نوروز بر گونههای ننه سرما نشسته بود؟؟؟؟
کاش مرا طاقتی تا بهار بعد باشد و تو را رحمی و اندکی شفقتی...
سرم را با سرعت از روی بالش برمیدارم، دَم پرشتابی که گرفته بودم، بازدمی آهسته میشود و همانطور که آرامآرام از ریههایم خارج میشود ضربان قلبم هم کاهش پیدا میکند.
من کجام؟ ساعت چند است؟ امروز چند شنبهس؟ چندم؟ چه ماهی؟ چه فصلی؟ چه سالی؟؟؟؟
آهسته آهسته تصاویر گنگی توی ذهنم میآید، از «من»... از آنی که نمیدانم چه کارش کنم... لعنت به «من».
دلم کِش میآید. دراز میشود. پهن میشود، مچاله میشود...
میشود رخت چرکی که چنگش میزنند.
دستم را میگذارم روی قلبم. فشار میدهم. آرام نمیشود. محکمتر فشار میدهم. نفسم کم میآید. کسی پایش را میگذارد روی گلویم. فشار میدهد. بغضهایم را زیر پایش میشکند.
نکند تویی وجود نداشت؟ نکند خیال کردم؟ نکند تنها آرزویی محال و دستنیافتنی بود که فقط فکرش از ذهنم عبور کرد؟
ناگهان این شعر شاملو توی مغزم خوانده میشود:
توکجایی؟
در گسترهی بیمرز این جهان.
تو کجایی؟
من در دوردستترین جای جهان ایستادهام:
کنار تو.
تو کجایی؟
در گسترهی ناپاک این جهان.
تو کجایی ؟
من در پاکترین مقام جهان ایستادهام:
بر سبزه شور این رود بزرگ که می سُراید،
برای تو!
دومین فنجان قهوهی امروزم را برمیدارم و به اتاقم پناه میبرم. ناهارشان را دادهام، گیسو خوابیده و آلما تلوزیون نگاه میکند. روی تخت دراز میکشم و منتظرم قهوهام به حرارتی برسد که بتوانم بخورمش. امیدوارم سردردم را خوب کند.
خواب شبم خیلی بد شده؛ تمام شب تا صبح خواب و بیدارم اما دلم نمیخواهد حتی به قرص خواب فکر هم بکنم. با هر سختیای هست میگذرانم اما دوست ندارم به قرصی عادت کنم.
اکثر قرصهایی که خواب آورند، اعتیاد آور هستند.
دیروز دوستی به دیدنم آمده بود. شب قبل که پیام داد و گفت خونهای بیام پیشت، مردد بودم. اما بعد فکر کردم اگر قرار باشد کسی مهمان خانهام شود، همان اندکی تکاپو هم میتواند حالم را کمی تغییر دهد.
با خودم گفتم از قبرستان و مسجد و مراسم ختم که بهتر است! خودم را از جا کندم، هوس کردم از آن مرغهای بینظیرم که توی مهمانیهایم میپختم بپزم. راستی آن همه میزبانی من در طوفان کرونا از بین رفت!!!
دستی به سر و گوش خانه کشیدم، ساعت دو غذا آماده بود و خانه، ای بد نبود؛ برق نمیزد اما آمادگی نسبی برای پذیرایی از یک مهمان داشت. و من در نقش همیشگیام، شنیدن حرفهای آدمها و درک کردنشان؛ اینطور که تو با خیال راحت بتوانی هر نوع حرفی را بزنی، بیهیچ ترسی از چیزی. رها باشی، خودت باشی و «خودت» قابل درک و دوستداشتنی باشد.
شب که دوستم رفت، خانه دوباره به دست دو تخریبچی به شکل اول و حتی بدتر درآمده بود!!!
بعد از تمیزکاری و مرتب کردن، به اتاقم رفتم، شلوار تنگم را در آوردم، در حالی که تنها دامنی نخی و خنک و یک تاپ تنم بود خزیدم روی تخت. پتوی نرم و محبوبم را در آغوش کشیدم. خسته بودم؛ جسمی و مغزی اما خیالم میرفت به آن شبی که داشتم میگفتم از معدود قشنگیهای دنیا، رفیقه. وقتهایی که با دوستهام میگذرونم واقعا حالم خوبه.
فکر نمیکنم کسی اندازهی من، از برگشتن به لانهی خودش، به کنج امنش، به تنهاییاش، خوشحال باشد.
تنهاییام؛ بدون هیچکس. سکوت، سکوت و سکوت. ندیدن آدمها، حرف نزدن با آدمها، لمس نکردنشان...
شبها، وقتی بچهها خوابند و من تنهام، این شده منتهای آرزویم...
هرچند دلتنگی همچون خاری توی قلبم فرو رفته.
از رنجی که میبرم راضیام.