ای کاش که جای آرمیدن بودی، یا این ره دور را رسیدن بودی
دیشب بعد از یک روز شلوغ و پرکار، ساعت یازده توی رختخواب دراز کشیدم.
پاهایم درد میکردند. خودم را به زور سر و ته کردم و پاهایم را به دیوار زدم.
چشمهایم میسوختند. دلم برای داستان تنگ شده بود، برای نوشتن. اما مغزم یاری نمیکند. حال ندارم بشوم اسد و پابهپایش زندگی کنم. بجایش بترسم و بخندم و ذوق کنم و خشمگین شوم...
خودم دنبال کسی میگردم تا بجایم زندگی کند، حداقل به مادرم زنگ بزند، حرفهای یواشکی مادر و دختری بزند، بگوید دلم تنگ شده.
حال نوشتن نداشتم. منتظر کسی نبودم. اتفاق خاصی هم قرار نبود بیفتد. چشمهایم از این همه خستگی و سکوت و سکون گرم شدند. پاهایم را پایین آوردم و خزیدم زیر پتوی نرم و مهربانم. باقیاش یادم نیست.
از خواب پریدم. دم سحر بود. آلما کنارم خوابیده بود، حتی نفهمیدم کی آمده.
اتوبوس رفته بود... جاماندم :)
هوای خنک بالکن یادم آورد که مرداد تمام شد... همان بهتر؛ تحفهای نبود! ولی شهریور چه؟ خوشحالش باشم؟
دلم از عمیقترین نقطهاش گرفته بود. سنگینی هزار تیر و مرداد و شهریور را به دوش میکشید.
از کنار شمعدانیام رد شدم، بعد از اینکه یک دور گل داده و گلهایش ریخته بود، دوباره غنچه کرده. نگاهی به اولین غنچهی باز شدهش کردم... کسی، کنار گوشم محو و دور زمزمه کرد، گل گلدار من...
با خودم تکرار کردم
گل گلدار من... گل گلدار من... گل گلدار من...
بغض و لبخندم در هم آمیخت...
- ۰۱/۰۶/۰۱
ماه،ماهِ شماست خانووم.دوستش بدارید .
و اینکه تا چند روز آینده بساط مهرماه گلدخترت رو باید آماده کنی مامان جون