یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

 

 

دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم.

دیدی که من با این دلِ بی آرزو عاشق شدم.

با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم.

ای وای اگر صیاد من، غافل شود از یادِ من… قدرم نداند….

فریاد اگر از کوی خود، وز رشته‌ی گیسوی خود بازم رهاند.

دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم.

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم؟

گر شکوه‌ای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم.

وای ز دردی که درمان ندارد…

فتادم به راهی که پایان ندارد.

 

از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او.

تا چون غبارِ کوی او، در کوی جان منزل کند.

وای ز دردی که درمان ندارد.

فتادم به راهی که پایان ندارد.

دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم.

دیدی که در گرداب غم؛ از فتنه‌ی گردون رهی

افتادم و سرگشته چون، امواجِ دریا شد دلم.

دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم.

 

♥️محبوب قلبم تا جان در بدن دارم♥️

 

  • یاسی ترین

تقریبا شش سال، شاید هم پنج سال، وقتی به پنجم آذر نزدیک می‌شدیم، حالِ هیجانی و بخصوصی داشتم، ذوق داشتم، برنامه‌ریزی می‌کردم و درست شبی که صبح کله‌ی سحرش، سالگرد به آغوش کشیدن دخترم بود، برای اولین بار، توی صورت خوابیده و معصومش نگاه می‌کردم و خاطرات آن روز و لحظه‌های بعدش را مزه‌مزه می‌کردم...

با تمام وجودم، دوباره، حال و هوای لحظه‌ی آمدنش را می‌چشیدم، آن خستگیِ عجیب و تمام نشدنی، آن بی‌خوابی وحشتناک، و آن لحظه‌ی خاص، توی اتاق زایمان که بالاخره آمد، ساکت! گریه‌اش را نشنیدم و خودم زار می‌زدم و زیر لب نازش می‌کردم و دکتر گفت چه مامان احساساتی‌ای! وقتی چند بار پرسیدم بچم سالمه؟ و بعد گفتم میشه بدینش بغلم؟ همه چیز خاکستری و محو و دور و گنگ بود... بدنم به پایان رسیده بود تا موجودی سه کیلو و پانصد گرمی در آغوشم مثل بچه گربه‌ای بی‌پناه و مظلوم خوابیده باشد. تا نگاهش کردم توی دلم گفتم چقدر شبیه باباشه! 

بعد هر سال مثل بچه‌ها ذوق داشتم؛ ذوق برنامه‌ریزی برای آلما، کیک و بادکنک و هدیه... غذاهایی که دوست داشت و چیزهایی که دلم میخواست درست کردنشان را امتحان کنم...

امسال اما، با آب دماغ شفافی که مثل شیر آب جاری بود و دو تا دستمال کاغذی چپانده بودم توی سوراخ‌های بینی‌ام تا وقت دولا راست شدن نریزند، خانه را تمیز کردم و مهمان خانواده‌ام بودم و با چند تا بادکنک و یک کیک تمامش کردیم.

یادم می‌آید تولد سه سالگی‌اش چقدر از ته دل از این بوق‌های کوچک تولدی زده بودم و خندیده بودیم... امسال خنده روی صورت کوچک آلما هم نبود...

مریض شده، چند بار دکتر بردمش اما خوب نشد. گوش درد دارد و دیروز می‌گفت وقتی غذا می‌جوم دردم میاد. منتظرم بیدار شود و ببرمش بیمارستان تخصصی کودکان. چهارشنبه سه تا مطب دکتر متخصص بردم اما وقت نداشتند...

مریضی جسمی آلما به کنار، با تمام وجودم حس می‌کنم روحیه‌ش ضعیف شده...

یکی از دوستان نزدیکم می‌گفت افسردگی تو بهش سرایت پیدا کرده، باید پرانرژی‌تر باشی تا آلما بهتر بشه. برای مدرسه مدام بهانه می‌گیرد، غذا نمی‌خورد و من این مدت دوبار برخوردهای عصر حجری با او داشتم و با ضرب و زور مدرسه بردم و با تهدید و فشار قاشق توی دهانش چپاندم که اثر منفی بیشتری داشت.

همان دوستم می‌گفت هر صبح پاشو به خودت برس، آرایش کن، تیپ بزن بخند شاد باش... به این چیزهاست؟ شادی باید توی چشمانم خانه کند که این روزها انقد گیجم...

آنقدر نمی‌دانم کی‌ام، آنقدر خودم و اطرافم و اتفاقات را نمی‌شناسم... که نمی‌توانم چیزی مصنوعی را توی چشم‌هایم بنشانم...

خدا کند سال بعد و سال‌های بعد...

آلمای مامان...

نور چشمم...

نمی‌خواهم ادامه دهم چون همین حالا چاقویی تیز از گلو تا قفسه‌ی سینه‌ام کشیده شد... انرژی‌ای برای گریه کردن ندارم.

توی عمرم هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت آدم فرار نبودم، همیشه می‌ایستادم؛ درست چهره به چهره‌ی اتقاقات... اما این روزها مدام راهم را کج می‌کنم، دور می‌زنم، فکر نمی‌کنم، خودم را از همه چیز دور می‌کنم... 

این روزها پی‌گیر اخبار هم نیستم... کشش ندارم، برای اولین بار توی عمرم، جلوی دیدن و شنیدن خبرهای بد کم آورده‌ام...

کشتند، زخمی کردند، زندانی کردند، حمله کردند، حکم اعدام دادند... بسه، بسه، بسه... دیگه بسه... چقدر بشنوم و ببینم و...؟ 

از روزی که شاهچراغ را زدند دیگر کم آوردم... چطور می‌شود این همه ظالم بود؟

دنیا و آدم‌هایش چقدر غیرقابل پیش‌بینی و ترسناک‌اند...

سالی که کرونا آمد، همه چیز زیر و رو شد، نظم زندگی‌مان ریخت بهم، دور شدیم، تنها شدیم، ترسیدیم، غمگین شدیم، خیلی‌ها مردند، شادی محدود شد، جشن، تولد، عروسی، دورهمی، باشگاه، خرید، مسافرت و... 

مدام می‌گفتیم این هم تموم میشه، می‌گذره، روزای بهتر میاد...

حالا فکر می‌کنم یعنی برنامه بعدی چه می‌تواند باشد؟

آدم سطحی‌ای شدم، توی عمق چیزی فرو نمی‌روم، آخرین باری که با تمام جانم وسط ماجرایی بودم، خاکستر شدم.

حالا بعضی شب‌ها، تنها حس قشنگ و عمیق و ارزشمندی که به غیر از بچه‌هایم دارم را از توی جعبه‌ی جواهرات درمی‌آورم و نوازشش می‌کنم و یادش می‌آورم که به قلبم گره خورده. بهش می‌گویم که شبیه نفسم شده، با من یکی شده... هست، همیشه و هنوز و تا آخر. فقط این دنیاست که نمی‌گذارد بدانیم، پاهایمان را روی کدام زمین گذاشته‌ایم.

 

کسی چه می‌داند شاید روزی دوباره، روی نُت‌های تصنیفی زیبا، همانجا که پنهانی موج موهایم را نوازش می‌کنی، دیوانگی جدیدی را آغاز کردیم تا چهره به چهره‌ی این روزگار بایستیم.

  • یاسی ترین

همه چیز برای یک ملاقات عاشقانه مهیا بود؛ تنی حمام رفته و با لوسیون خوشبو شده، موهایی نم‌دار و شانه شده، و قلبی که به وقت مسواک زدن بی‌قراری می‌کرد و از تصور در هم آمیختن بوسه‌هایی گرم به هم می‌پیچید. 

و باران که... شیشه پنجره را می‌شست و از دل او چه کسی یاد معشوقش را خواهد شست؟؟؟

زمان محکوم به تماشای لذت آدمیست.

و قلب انسان محکوم به فراموشی و فراموشی و فراموشی.

  • یاسی ترین

خدایا شکرت هفته‌ی صبحی تمام شد! این هفته برایم مثل یک عمر گذشت و با شکنجه؛ از ذکر جزئیات در این زمینه خودداری می‌کنم :))

دیشب، نیمه‌های شب از خواب پریدم و یادم آمد که فردا تعطیلیم و باز با آرامش چشم‌هایم را بستم.

ساعت هفت و نیم گیسو از توی تخت داد زد مامان شیر! دلم می‌خواهد از توی تخت درش بیاورم و دهانم را تاجایی که باز می‌شود باز کنم و درسته قورتش دهم‌.

در وصف خواستنی بودنش هرچه بگویم کم است، شیرین‌ترین سن بچه‌ها همین الان گیسو است. یاد این وقت‌های آلما میفتم و خیلی چیزها برایم دوره می‌شوند.

تلاشش برای حرف زدن و کلمات عجیب و غریب و دوست داشتنی‌‌اش و من که همچون کاشفی، هر کلمه‌اش را مثل گنجی ارزشمند گوشه‌ای یادداشت می‌کنم تا یادم نرود نیم‌وجبی خوشمزه‌ام چطور برای حرف زدن و ورود به کلمات سعی می‌کرد و خلق می‌کرد و مرا لحظه به لحظه عاشق‌تر...

 

دیروز و پریروز هدف حمله‌ی حرف‌های نیش‌دار پدر بچه‌ها بودم. بعضی وقت‌ها دوست دارم حرف‌هایش را ضبط کنم و اینجا بنویسم تا با بعدی دیگر از خودم روبه‌رو شوم، وجهی از من که فقط در ذهن ایشون نقش بسته است. هیییچ کس از کسان من، چه واقعی و چه مجازی مرا اینگونه تعریف نمی‌کند! بهش گفتم من انقدر برات بد بودم؟ گفت من لحنم اینطوریه! واقعا از نوشتن این بخش عاجزم، همان قدری که دیگر توانی در خودم نمی‌بینم که ایرادگیری‌هایش را تحمل کنم‌.

من نه خیلی خوبم نه خیلی بد؛ من مثل هر انسانی هم تهوع آور و غیر قابل تحملم، هم دوست داشتنی و خواستنی. ولی به جرات می‌گویم بعد از حدود سیزده سال، خاطره‌ای در ذهن ندارم که تاییدم کرده باشد، دلگرمم کرده باشد...

آدم‌ها با تمام بدی‌هایی که دارند، لازم دارند که رفیقی داشته باشند که هر بار برگشتند و عقب را نگاه کردند، نوازش چشم‌هایی را ببینید که می‌گوید عیبی نداره اگر هزار بار هم اشتباه کنی... ما اینجا با همیم که درستش کنیم... 

قبل‌ترها وقتی این اتفاق‌ها برایم می‌افتاد تا چند روز متاثر بودم اما این روزها می‌خوابم و بیدار میشوم و یادم می‌رود...

 

امروز صبح بعد از اینکه گیسو شیر خورد و خوابید رفتم توی بالکن و آنقدری نشستم تا تمام تنم یخ کرد و هنوز هم نوک انگشت‌های پاهایم به حالت قبل برنگشته :)

از تفریحات سالم این روزهایم؛ سردم شدن!

 

این پست می‌توانست سه برابر این باشد اما به دلیل کمبود وقت خلاصه شد.

  • یاسی ترین

عرضم به خدمتتون که، امروز صبح، از خواب پریدم و دیدم ای دل غافل ساعت یک ربع به هشته و من ساعت هفت که آلارم گوشی به صدا دراومده متوجه نشدم. اصلا یادم نمیومد که چطوری خاموشش کردم‌.

دیشب حدود ساعت چهار تازه داشت چشم‌هام گرم می‌شد که گیسو از توی تختش صدا زد مامان :| وقتی داشتم پتو رو کنار می‌زدم تا بلند بشم حس می‌کردم با دست و پایی که از توی چرخ‌گوشت برگشته دارم حرکت می‌کنم. رفتم بالا سرش میگه شام! ترکیبی از گریه و خنده بودم... شام؟؟؟؟؟ بعد هم گفت آب، سه بار آب دادم یک قلپ یک قلپ می‌خورد بعد باز می‌گفت آب. بعد شیر درست کردم شیشه رو دادم دستش منتظر موندم خورد بعد رفتم تو تختم تا دراز کشیدم و مچاله شدم لای پتو گفت مامان :| و در اوج بی‌رحمی این کارو دوبار تکرار کرد :))) دومین بار واقعا گریه می‌کردم و از تخت درمیومدم. 

خلاصه که نفهمیدم کی خوابیدم و نفهمیدم کی صبح خواب موندم. سریع از جا پریدم و آلما رو صدا زدم گفتم مامان پاشو یکم دیرت شده، خانم بلند شده گریه می‌کنه که چرا دیر شده من می‌خواستم برم مدرسه حالا چیکار کنم :| 

گفتم مادر نه به اون که دیروز گریه می‌کنی میگی نمیرم نه به الان که گریه می‌کنی دیرم شد، سر جدت پاشو بی‌صدا بریم بیایم تا این خواهرت پانشده.

ساعت هشت سر کلاسش بود! با سرعت نور.

 

همین حالا که می‌نویسم انقد خسته‌ام که وقتی چشم‌هامو می‌بندم سرگیجه می‌گیرم.

ناهار فردا روی گاز در حال پختنه و حداقل تا اون موقع مجبورم بیدار باشم.

امیدوارم با بوی سوختگی از خواب نپرم و ببینم ساعت یک شبه!

  • یاسی ترین

 

 

روز ازل زنی عاشق شد.

زنی عاشق شد و وقتی لب‌های لرزانش روی لب‌های یار، می‌گریید، موسیقی در جانش جان گرفت.

وقتی موهایش را شانه می‌کرد و زیر لب زمزمه می‌کرد، موسیقی آفریده شد.

 

زنی عاشق شد و وقتی نیمه شب در تمنای یارش گریست، رقص اشک‌هایش به روی گونه، موسیقی را آفرید. 

 

زنی قلبش از غمی شیرین باردار بود.

زنی درد کشید و موسیقی را به دنیا آورد...

  • یاسی ترین

از دوران نوجوانی رویای داشتن یک بابالنگ‌دراز مهربان را داشتم؛ مردی که قدش بلند است و مثل یک ابرقهرمان وارد زندگی‌ام می‌شود و تمام مشکلات در پناه سایه‌ی پاهای بلندش حل می‌شود‌. خب همین‌طور هم شد! اولین چیزی که مرا جذب کرد، قد بلندش بود، فکر می‌کردم لذتی که از تفاوت قدی‌مان می‌برم کافیست! چه روزهایی که از کنارش قدم زدن و دیدن سایه‌هامان روی زمین کیف کردم‌. چه بارهایی که برای بوسیدن لب‌هایش روی نوک پنجه رفتم و او دست‌هایش را دور کمرم حلقه کرد و غرق لذت شدم. چه بارهایی که وقتی خودم را توی آغوشش جا کردم سرش روی سرم قرار گرفت. بیش از یک سر و گردن از من بلندتر بود! هنوز هم نگاه کردن به آن عکسی که توی دل طبیعت گرفتیم، برایم دوست داشتنیست؛ فکر می‌کنم شهریور سال نود و چهار وقتی آلمای نازنینم توی دلم بود و من مثل کودک بازیگوش شش ساله‌ای انگار نه انگار که باردار بودم، از روی پرچین‌ها می‌پریدم و در ارتفاعات زادگاه پدری‌ام، هر جا را که نگاه می‌کردم، سبز بود. سبزِ سبزِ سبز... سبز و زنده، مثل کودک درونم و کودکی که در جانم رشد می‌کرد. همه جا پر بود از زندگی مثل شکم برآمده‌ام، که نماد زایش بود و حیات. همه جا درخشنده بود، مثل چشم‌هایم که به روی دنیا می‌خندید... 

تنها بودم اما حجم تنهایی‌ام، یا شاید برداشتم از این تنهایی به قدری نرسیده بود که سایه‌ی آن پاهای بلند برایم ناکافی شوند.

 

من هیچ وقت گذشته‌ام را پاک نکرده‌ام و نمی‌کنم...

هیچ‌چیز در من از بین نمی‌رود، صرفا بایگانی می‌شود‌!

حالا خوب می‌دانم که به قد نیست...

  • یاسی ترین

صبح جمعه که از خواب بیدار شد، بالاخره همه چیز برایش فاقد ارزش و هیجان خاصی شده بود. فکر کردن به لحظه‌ای که لب‌هایی گرم و ملتهب به هم می‌رسند و بازی هوشمندی را با هم شروع می‌کنند، در دلش شوقی را بیدار نمی‌کرد. نسبت به همه چیز، حس یکسانی داشت. آدم‌ها برایش فرقی با هم نداشتند. دلش، برای کسی تنگ نمی‌شد. پتو را روی سرش کشید و سعی کرد صحنه‌ای را به یاد آورد و نسبت به آن حسی داشته باشد، اما نداشت! لب‌هایی که به فاصله چند میلی‌متری صورتش می‌گفت چقدر دوستم داری؟ چقدر دوستم داری؟ و او جوابی نداشت!

چقدر دوستش داشت؟ ... اصلا داشت؟

سرش را روی بالش فشار داد، چشم‌هایش را بست اما از خواب خبری نبود.

لحظه‌ای را به خاطر آورد که از روزها پیش فکر می‌کرد باید خیلی هیجان‌انگیز یا دوست داشتنی باشد اما نبود. پر از بغض بود یا شاید هم مخلوطی از بغض و غم؛ یک جور غمِ فشرده، سرکوب شده، فراموش شده، یا شاید هم بی‌حس شده.

خالی بود، سبک، راحت، رها...

مثل بادی که بوزد و تمام آلودگی‌های هوا را ببرد، همان‌طوری که انقباضات زیر شکمش آرام گرفته بود، ذهنش هم ساکن شد. انگار که کسی که آن طرف خط بود گوشی را بی‌خداحافظی قطع کرد و او، به جای اینکه غمگین شود هم‌زمانی که به صدای بوق اشغال و تکرارشونده گوش می‌داد لبخند محو و بی‌تفاوتی زد و بدون عجله، آرام‌آرام، مثل صحنه آهسته‌ی فیلم‌ها دستش را پایین آورد.

 

سال‌ها طول کشید تا بالاخره گوشی روی دستگاه گذاشته شد. 

سال‌هایی که فقط چند دقیقه بودند.

به اندازه‌ی به آرامی قورت دادن آب دهان.

  • یاسی ترین

بله! هفت صبح و من؟ درسته خیلی عجیبه. هفت صبح و منی که صبحانه خوردم؟ بله خیلی عجیب‌تره!

از خواب پریدم و در حالی که زیر پتوم مچاله شده بودم حس کردم هوا باید حسابی خنک باشه یا شاید هم بارونی. از این فکر حسابی هیجان زده شدم و دلم برای یه نخ سیگار تو این هوا پر کشید. با چشم‌هایی که به زور باز نگه داشته بودم قهوه درست کردم و یک لقمه نون تست و مربا خوردم. متاسفانه یا خوشبختانه اصلا نمی‌تونم ناشتا و با شکم خالی سیگار بکشم. هوا انقدی خنک بود که یه پیراهن مردونه که مدت‌های زیادی هست روی جالباسی مونده روی پیراهن گل و گشاد خوابم بپوشم و برم تو بالکن. چقدر هوا قشنگه. بالاخره اونی شد که می‌خوام. انقدری سرد باشه که من بلرزم و حس کنم لازمه یه چیزی بپوشم. واقعا خنکی هوا حالمو خوب می‌کنه. وقتی حرارت همیشه بالای پوستم، بالاخره مقابل دمای پایین اطراف کم بیاره و بتونم از این اختلاف دما کیف کنم! همین حالا فهمیدم احتمالا علت اینکه الگوی افسردگی من برعکسه همینه! افسردگی فصلی، از پاییز با کوتاه شدن روزها و کم شدن نور خورشید شروع میشه و افرادی که اینطوری هستند پاییز و زمستون غمگینی رو سپری می‌کنند تا دوباره هوا گرم بشه و نور بیشتری در طول روز داشته باشند. اما من دقیقا برعکس؛ وقتی هوا شروع می‌کنه به خنک شدن، وقتی سرما زیر پوستم میاد و لرز کوچیکی به جونم میفته، حالم بهتر میشه، هیجانات مثبتم میاد بالا، دلم حتی بیخودی ذوقکی میشه، حس گپ و گفت دارم، تخیلاتم فعال میشه، دلم می‌خواد خلق کنم؛ بیشتر و بیشتر. دلم می‌خواد کیک درست کنم یا قابلمه آشم روی گاز باشه و صدای قلقلش تو آشپزخونه بپیچه و من از شیشه‌های بخار کرده بیرونو تماشا کنم.

دلم می‌خواد بوت بپوشم و یه بلوز بافت گل و گشاد که دستام زیر آستیناش قایم بشن با یه بارونی سبک. تو یه کافه قرار داشته باشم و وقتی در سنگینش رو هل می‌دم تا برم جلو گرمای مطبوع فضا بخوره تو صورتم همراه با شنیدن زمزمه‌های آدم‌هایی که سر میزها نشستند و هر کدوم با آدم مقابلشون دنیایی پر از حرفند.

توی این هوا، حتی صداهای اطراف توی خیابون متفاوت میشن؛ حتی اگر بارون نباریده باشه وقتی ماشین‌ها تردد می‌کنند صدای خاصی می‌پیچه که با صدای روزهای گرم و پرنور فرق داره‌. انگار صداها هم نرم و سنگین می‌شن..‌‌.

 

می‌خواستم از دیروز بنویسم، از دیروزی که فکر می‌کنم تا عمر دارم فراموشش نکنم اما حسش میون حس قشنگم به این هوا گم شد.

دیروزی که آلما بلند بلند وسط مدرسه گریه می‌کرد و می‌گفت نمیرم و من وحشت‌زده، تنها و با هزار جور فکر مریض، دلم میخواست میشد که مامان نباشم.

دیروزی که خانم مدیرشون نگاهی دلداری دهنده و انسان دوستانه تو صورتم کرد و گفت حالت خیلی بده رنگت زرد شده سخت نگیر به خودت.

و منی که تمام کره زمین خورده بود توی سرم و فکر می‌کردم من از این بچه غافل شدم؟؟؟؟ چی شده که به اینجا رسیده؟

پی‌نوشت: کتاب‌های سرکار خانم پیدا شد. کجا بود؟ سرکلاس :| حدس من: یک نفر بی‌سر و صدا آورد گذاشتش تو کلاس.

  • یاسی ترین

یه وقتایی هست از بس کنار کسی بودی که ندیدتت، خودت هم یادت رفته چی هستی.

یه آدم، هرچقدر هم با اعتماد به نفس باشه، نمی‌تونه منکرِ تاثیر بازخوردِ مثبت باشه.

بعد که یکهو یک جایی یه بازخورد می‌بینی، یه چیز خیلی کوچیک و ساده، که طرف مقابلت ازش به وجد اومده، انگار تلنگر می‌خوری... می‌گی پس چطور اون؟...

بعد اون بازخورد مثبت، اون دیده شدن، برات میشه یه خاطره‌ی قشنگ، 

بعد هزار تا چیز ساده، میشن هزار تا خاطره قشنگ... بعد تو میشی یه مجنون، میون اون همه حس ناب؛ چیزی شبیه به سیراب شدن یک تشنه...

 

امروز یک مسئله‌ای باعث شد یاد چیزی بیفتم و از ته‌ترین قسمت قلبم بسوزم. همین سوزش و حسرت، اشکامو سرازیر کرد... 

یادم افتاد که چطوری تمامِ خودم رو صرف کردم. تمام قلبم.

یادم افتاد که چطوری زنده شدم به عشق و چطور مردم با عشق...

یادت میاد بهت گفتم تو منو زنده می‌کنی، می‌کشی و دوباره زنده می‌کنی... گفتی چقدر درد داشت حرفت... گفتم نه عشق داشت...

یادت میاد بهت گفتم اگر هزار هزار بار هم بمیرم باز حاضرم تو رو بخوام... گفتی که کاش آخرتی نباشه...

یادت میاد؟؟؟؟؟ اصلا تو چیزی یادت میاد؟ من که هر لحظه که زنده‌ام و نفس می‌کشم داره یادم میاد، وقتی می‌خندم، وقتی ساکتم، وقتی حرف می‌زنم، وقتی راه می‌رم، وقتی موهامو شونه می‌کنم، وقتی به گل‌ها آب می‌دم، وقتی کفش‌هامو می‌پوشم، وقتی پتو رو از روی خودم کنار می‌زنم، وقتی غذامو قورت می‌دم، وقتی چراغ‌ها رو خاموش می‌کنم، وقتی چای دم می‌کنم، وقتی پیراهنم رو درمیارم، وقتی دنده رو از یک می‌زنم دو، وقتی ...  وقتی... وقتی... وقتی...

 

 

یه تصمیم بزرگ گرفتم:

دیگه، هرگز! هررررگز کسی رو از اون قسمت از قلبم که سوخت دوست نخواهم داشت...

بذار اصلا اون سوختگی برای تو بمونه، محبوب قلبم...

  • یاسی ترین