تقریبا شش سال، شاید هم پنج سال، وقتی به پنجم آذر نزدیک میشدیم، حالِ هیجانی و بخصوصی داشتم، ذوق داشتم، برنامهریزی میکردم و درست شبی که صبح کلهی سحرش، سالگرد به آغوش کشیدن دخترم بود، برای اولین بار، توی صورت خوابیده و معصومش نگاه میکردم و خاطرات آن روز و لحظههای بعدش را مزهمزه میکردم...
با تمام وجودم، دوباره، حال و هوای لحظهی آمدنش را میچشیدم، آن خستگیِ عجیب و تمام نشدنی، آن بیخوابی وحشتناک، و آن لحظهی خاص، توی اتاق زایمان که بالاخره آمد، ساکت! گریهاش را نشنیدم و خودم زار میزدم و زیر لب نازش میکردم و دکتر گفت چه مامان احساساتیای! وقتی چند بار پرسیدم بچم سالمه؟ و بعد گفتم میشه بدینش بغلم؟ همه چیز خاکستری و محو و دور و گنگ بود... بدنم به پایان رسیده بود تا موجودی سه کیلو و پانصد گرمی در آغوشم مثل بچه گربهای بیپناه و مظلوم خوابیده باشد. تا نگاهش کردم توی دلم گفتم چقدر شبیه باباشه!
بعد هر سال مثل بچهها ذوق داشتم؛ ذوق برنامهریزی برای آلما، کیک و بادکنک و هدیه... غذاهایی که دوست داشت و چیزهایی که دلم میخواست درست کردنشان را امتحان کنم...
امسال اما، با آب دماغ شفافی که مثل شیر آب جاری بود و دو تا دستمال کاغذی چپانده بودم توی سوراخهای بینیام تا وقت دولا راست شدن نریزند، خانه را تمیز کردم و مهمان خانوادهام بودم و با چند تا بادکنک و یک کیک تمامش کردیم.
یادم میآید تولد سه سالگیاش چقدر از ته دل از این بوقهای کوچک تولدی زده بودم و خندیده بودیم... امسال خنده روی صورت کوچک آلما هم نبود...
مریض شده، چند بار دکتر بردمش اما خوب نشد. گوش درد دارد و دیروز میگفت وقتی غذا میجوم دردم میاد. منتظرم بیدار شود و ببرمش بیمارستان تخصصی کودکان. چهارشنبه سه تا مطب دکتر متخصص بردم اما وقت نداشتند...
مریضی جسمی آلما به کنار، با تمام وجودم حس میکنم روحیهش ضعیف شده...
یکی از دوستان نزدیکم میگفت افسردگی تو بهش سرایت پیدا کرده، باید پرانرژیتر باشی تا آلما بهتر بشه. برای مدرسه مدام بهانه میگیرد، غذا نمیخورد و من این مدت دوبار برخوردهای عصر حجری با او داشتم و با ضرب و زور مدرسه بردم و با تهدید و فشار قاشق توی دهانش چپاندم که اثر منفی بیشتری داشت.
همان دوستم میگفت هر صبح پاشو به خودت برس، آرایش کن، تیپ بزن بخند شاد باش... به این چیزهاست؟ شادی باید توی چشمانم خانه کند که این روزها انقد گیجم...
آنقدر نمیدانم کیام، آنقدر خودم و اطرافم و اتفاقات را نمیشناسم... که نمیتوانم چیزی مصنوعی را توی چشمهایم بنشانم...
خدا کند سال بعد و سالهای بعد...
آلمای مامان...
نور چشمم...
نمیخواهم ادامه دهم چون همین حالا چاقویی تیز از گلو تا قفسهی سینهام کشیده شد... انرژیای برای گریه کردن ندارم.
توی عمرم هیچوقتِ هیچوقت آدم فرار نبودم، همیشه میایستادم؛ درست چهره به چهرهی اتقاقات... اما این روزها مدام راهم را کج میکنم، دور میزنم، فکر نمیکنم، خودم را از همه چیز دور میکنم...
این روزها پیگیر اخبار هم نیستم... کشش ندارم، برای اولین بار توی عمرم، جلوی دیدن و شنیدن خبرهای بد کم آوردهام...
کشتند، زخمی کردند، زندانی کردند، حمله کردند، حکم اعدام دادند... بسه، بسه، بسه... دیگه بسه... چقدر بشنوم و ببینم و...؟
از روزی که شاهچراغ را زدند دیگر کم آوردم... چطور میشود این همه ظالم بود؟
دنیا و آدمهایش چقدر غیرقابل پیشبینی و ترسناکاند...
سالی که کرونا آمد، همه چیز زیر و رو شد، نظم زندگیمان ریخت بهم، دور شدیم، تنها شدیم، ترسیدیم، غمگین شدیم، خیلیها مردند، شادی محدود شد، جشن، تولد، عروسی، دورهمی، باشگاه، خرید، مسافرت و...
مدام میگفتیم این هم تموم میشه، میگذره، روزای بهتر میاد...
حالا فکر میکنم یعنی برنامه بعدی چه میتواند باشد؟
آدم سطحیای شدم، توی عمق چیزی فرو نمیروم، آخرین باری که با تمام جانم وسط ماجرایی بودم، خاکستر شدم.
حالا بعضی شبها، تنها حس قشنگ و عمیق و ارزشمندی که به غیر از بچههایم دارم را از توی جعبهی جواهرات درمیآورم و نوازشش میکنم و یادش میآورم که به قلبم گره خورده. بهش میگویم که شبیه نفسم شده، با من یکی شده... هست، همیشه و هنوز و تا آخر. فقط این دنیاست که نمیگذارد بدانیم، پاهایمان را روی کدام زمین گذاشتهایم.
کسی چه میداند شاید روزی دوباره، روی نُتهای تصنیفی زیبا، همانجا که پنهانی موج موهایم را نوازش میکنی، دیوانگی جدیدی را آغاز کردیم تا چهره به چهرهی این روزگار بایستیم.