در وصف کمخوابی
عرضم به خدمتتون که، امروز صبح، از خواب پریدم و دیدم ای دل غافل ساعت یک ربع به هشته و من ساعت هفت که آلارم گوشی به صدا دراومده متوجه نشدم. اصلا یادم نمیومد که چطوری خاموشش کردم.
دیشب حدود ساعت چهار تازه داشت چشمهام گرم میشد که گیسو از توی تختش صدا زد مامان :| وقتی داشتم پتو رو کنار میزدم تا بلند بشم حس میکردم با دست و پایی که از توی چرخگوشت برگشته دارم حرکت میکنم. رفتم بالا سرش میگه شام! ترکیبی از گریه و خنده بودم... شام؟؟؟؟؟ بعد هم گفت آب، سه بار آب دادم یک قلپ یک قلپ میخورد بعد باز میگفت آب. بعد شیر درست کردم شیشه رو دادم دستش منتظر موندم خورد بعد رفتم تو تختم تا دراز کشیدم و مچاله شدم لای پتو گفت مامان :| و در اوج بیرحمی این کارو دوبار تکرار کرد :))) دومین بار واقعا گریه میکردم و از تخت درمیومدم.
خلاصه که نفهمیدم کی خوابیدم و نفهمیدم کی صبح خواب موندم. سریع از جا پریدم و آلما رو صدا زدم گفتم مامان پاشو یکم دیرت شده، خانم بلند شده گریه میکنه که چرا دیر شده من میخواستم برم مدرسه حالا چیکار کنم :|
گفتم مادر نه به اون که دیروز گریه میکنی میگی نمیرم نه به الان که گریه میکنی دیرم شد، سر جدت پاشو بیصدا بریم بیایم تا این خواهرت پانشده.
ساعت هشت سر کلاسش بود! با سرعت نور.
همین حالا که مینویسم انقد خستهام که وقتی چشمهامو میبندم سرگیجه میگیرم.
ناهار فردا روی گاز در حال پختنه و حداقل تا اون موقع مجبورم بیدار باشم.
امیدوارم با بوی سوختگی از خواب نپرم و ببینم ساعت یک شبه!
- ۰۱/۰۸/۱۶
وای ...
موجودات کوچک عجیب ،،،.
چقدر مسئولیت داشتن سخته
خدا قوت بهت