ارتفاعات
از دوران نوجوانی رویای داشتن یک بابالنگدراز مهربان را داشتم؛ مردی که قدش بلند است و مثل یک ابرقهرمان وارد زندگیام میشود و تمام مشکلات در پناه سایهی پاهای بلندش حل میشود. خب همینطور هم شد! اولین چیزی که مرا جذب کرد، قد بلندش بود، فکر میکردم لذتی که از تفاوت قدیمان میبرم کافیست! چه روزهایی که از کنارش قدم زدن و دیدن سایههامان روی زمین کیف کردم. چه بارهایی که برای بوسیدن لبهایش روی نوک پنجه رفتم و او دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و غرق لذت شدم. چه بارهایی که وقتی خودم را توی آغوشش جا کردم سرش روی سرم قرار گرفت. بیش از یک سر و گردن از من بلندتر بود! هنوز هم نگاه کردن به آن عکسی که توی دل طبیعت گرفتیم، برایم دوست داشتنیست؛ فکر میکنم شهریور سال نود و چهار وقتی آلمای نازنینم توی دلم بود و من مثل کودک بازیگوش شش سالهای انگار نه انگار که باردار بودم، از روی پرچینها میپریدم و در ارتفاعات زادگاه پدریام، هر جا را که نگاه میکردم، سبز بود. سبزِ سبزِ سبز... سبز و زنده، مثل کودک درونم و کودکی که در جانم رشد میکرد. همه جا پر بود از زندگی مثل شکم برآمدهام، که نماد زایش بود و حیات. همه جا درخشنده بود، مثل چشمهایم که به روی دنیا میخندید...
تنها بودم اما حجم تنهاییام، یا شاید برداشتم از این تنهایی به قدری نرسیده بود که سایهی آن پاهای بلند برایم ناکافی شوند.
من هیچ وقت گذشتهام را پاک نکردهام و نمیکنم...
هیچچیز در من از بین نمیرود، صرفا بایگانی میشود!
حالا خوب میدانم که به قد نیست...
- ۰۱/۰۸/۱۴
از داستان به خاطره !