مامانی که مامان نبود
بله! هفت صبح و من؟ درسته خیلی عجیبه. هفت صبح و منی که صبحانه خوردم؟ بله خیلی عجیبتره!
از خواب پریدم و در حالی که زیر پتوم مچاله شده بودم حس کردم هوا باید حسابی خنک باشه یا شاید هم بارونی. از این فکر حسابی هیجان زده شدم و دلم برای یه نخ سیگار تو این هوا پر کشید. با چشمهایی که به زور باز نگه داشته بودم قهوه درست کردم و یک لقمه نون تست و مربا خوردم. متاسفانه یا خوشبختانه اصلا نمیتونم ناشتا و با شکم خالی سیگار بکشم. هوا انقدی خنک بود که یه پیراهن مردونه که مدتهای زیادی هست روی جالباسی مونده روی پیراهن گل و گشاد خوابم بپوشم و برم تو بالکن. چقدر هوا قشنگه. بالاخره اونی شد که میخوام. انقدری سرد باشه که من بلرزم و حس کنم لازمه یه چیزی بپوشم. واقعا خنکی هوا حالمو خوب میکنه. وقتی حرارت همیشه بالای پوستم، بالاخره مقابل دمای پایین اطراف کم بیاره و بتونم از این اختلاف دما کیف کنم! همین حالا فهمیدم احتمالا علت اینکه الگوی افسردگی من برعکسه همینه! افسردگی فصلی، از پاییز با کوتاه شدن روزها و کم شدن نور خورشید شروع میشه و افرادی که اینطوری هستند پاییز و زمستون غمگینی رو سپری میکنند تا دوباره هوا گرم بشه و نور بیشتری در طول روز داشته باشند. اما من دقیقا برعکس؛ وقتی هوا شروع میکنه به خنک شدن، وقتی سرما زیر پوستم میاد و لرز کوچیکی به جونم میفته، حالم بهتر میشه، هیجانات مثبتم میاد بالا، دلم حتی بیخودی ذوقکی میشه، حس گپ و گفت دارم، تخیلاتم فعال میشه، دلم میخواد خلق کنم؛ بیشتر و بیشتر. دلم میخواد کیک درست کنم یا قابلمه آشم روی گاز باشه و صدای قلقلش تو آشپزخونه بپیچه و من از شیشههای بخار کرده بیرونو تماشا کنم.
دلم میخواد بوت بپوشم و یه بلوز بافت گل و گشاد که دستام زیر آستیناش قایم بشن با یه بارونی سبک. تو یه کافه قرار داشته باشم و وقتی در سنگینش رو هل میدم تا برم جلو گرمای مطبوع فضا بخوره تو صورتم همراه با شنیدن زمزمههای آدمهایی که سر میزها نشستند و هر کدوم با آدم مقابلشون دنیایی پر از حرفند.
توی این هوا، حتی صداهای اطراف توی خیابون متفاوت میشن؛ حتی اگر بارون نباریده باشه وقتی ماشینها تردد میکنند صدای خاصی میپیچه که با صدای روزهای گرم و پرنور فرق داره. انگار صداها هم نرم و سنگین میشن...
میخواستم از دیروز بنویسم، از دیروزی که فکر میکنم تا عمر دارم فراموشش نکنم اما حسش میون حس قشنگم به این هوا گم شد.
دیروزی که آلما بلند بلند وسط مدرسه گریه میکرد و میگفت نمیرم و من وحشتزده، تنها و با هزار جور فکر مریض، دلم میخواست میشد که مامان نباشم.
دیروزی که خانم مدیرشون نگاهی دلداری دهنده و انسان دوستانه تو صورتم کرد و گفت حالت خیلی بده رنگت زرد شده سخت نگیر به خودت.
و منی که تمام کره زمین خورده بود توی سرم و فکر میکردم من از این بچه غافل شدم؟؟؟؟ چی شده که به اینجا رسیده؟
پینوشت: کتابهای سرکار خانم پیدا شد. کجا بود؟ سرکلاس :| حدس من: یک نفر بیسر و صدا آورد گذاشتش تو کلاس.
- ۰۱/۰۸/۱۱
تو باید پاییز زاده میشدی فکر کنم عجله کردی زود به دنیا اومدی :)))
بچهها همینن، گاهی شگفتزدهمون میکنن، گاهی اونقدر حس بیکفایتی میریزن به قلبمون و درمقابل گاهی هم با دیدن بعضی رفتاراشون به خودمون میبالیم و میریم تو اوج... مادری پره از تناقضها و همینشم قشنگه🙂💚