یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

https://t.me/YasEnogheree

یاسی‌ترین

هرگز ندیده بودم چشم تو را چنین در خون و اشک غوطه‌ور، ای مامِ رنج‌ها! ای میهنی که در تو به خواری مثل اسیر جنگی یک عمر زیستیم. زین گونه زیستیم و به هق‌هق گریستیم.

به امید آزادی

بایگانی
آخرین مطالب

از بین تمام «عزیزم» های دنیا، تنها یک بار این کلمه، به شکل خاص و دلنشینی ادا شده.

هیچ‌کس هم تفاوتش را نمی‌داند... جوری که حتی خودِ گوینده هم نمی‌داند حتی.

حتی خودِ من! آن‌قدر گفته‌ام عزیزم و می‌گویم... اما این عزیزم‌ها کجا و آن عزیزم تو کجا! 

حتی خودت هم بعد از آن عزیزمی شبیه آن نگفتی...

می‌شود بارها و بارها به آن لحظه فکر کرد و هر بار نو شد. می‌شود تازگی و شیرینی‌اش را تا ابد با هر بار یادآوری چشید.

می‌شود عزیزمت را توی قاب کوچکی نشاند و بر گردن آویخت. می‌شود شب‌ها بوسیدش، نوازشش کرد و خوابید. 

می‌شود وقت دلتنگی...

آخ امان از دلتنگی... 

راستی...

هیچی:)

  • یاسی ترین

_چرا بیدار میشی؟

_نمی‌دونم.

(می‌دونم! چون روحم خیلی وقته بی‌قراره... )

  • یاسی ترین

 

 

حالا هر وقت به این عکس نگاه کنم، یادم میاد که امروز صبح که بیدار شدم، به خودم قول داده بودم عصبانی نشم، جیغ نزنم، حرف نامربوط به بچه نگم.

تا ظهر هم خوب بودم. خونه رو مرتب می‌کردم. ناهار خوشمزه پختم. بوی خوب همه‌ی خونه رو پر کرده بود. توی دفتر آلما براش سرمشق نوشتم. به درساش رسیدگی کردم. وقتی ریاضیاشو خودش مثل همیشه در کسری از ثانیه نوشت تشویقش کردم. براش خوراکی آماده کردم. ناهار دادم خوردن... اما... اما دم رفتن دوباره صدای سگم دراومد!!! و طفل معصومم رو با چشم گریون بردم بیرون‌. حالا اینکه اون لجبازه یا نیست یا ... اینا مهم نیست. مهم اینه خاک بر سرت زن گنده. اون فقط هفت سالشه... کودکه. میفهمی؟ تو ولی قد خر سن داری و سلامت روان هم نداری. به اون بچه چه ربطی داره که تو تعادل نداری یهو صبرت کم میاد و جیغ میزنی؟

 

حالا هر وقت این عکسو ببینم یادم میاد که رسیدیم دم مدرسه و دلم آتیش گرفت که الان بچم با غصه بره؟ بغلش کردم. مثل هر روز که موقع خداحافظی بغلش میکنم. لپاش که تو این هوای سرد یخ کردنو بوسیدم. گونه‌های همیشه داغمو گذاشتم رو خنکی لپای نرمش. سفت چسبید بهم. گفتم دوستت دارم مامانی. گفت منم همینطور گفتم ولی خیلی خری! دوتایی خندیدیم. فاز مامان کول و رفیق برداشتم که تلخیش کم بشه. بعد نرگس بدو بدو اومد پیشمون. یه جوری با آلما همو بغل کردن انگار صد ساله رفیقن و خیلی وقته همو ندیدن.

منم دلم خواست ازشون عکس بگیرم.

حالا هر وقت این عکسو ببینم یادم میاد که عصبانی و با عجله از خونه زدم بیرون، جورابهای گیسو پیدا نشد و تو این سرما پای لخت آوردمش. یه کفششم کنده بود :))

حالا هر وقت این عکسو ببینم یادم میاد که وقت برگشتن از مدرسه غم عالم تو دلم بود و فکر می‌کردم چه ننه مزخرفی‌ام.

یادم میاد که چرا انقد باید یادم بیاد... کاش هیچ‌وقت هیچی یادم نمیومد. کاش هر شب ریست می‌شدم.

چه نعمت بزرگی دارن اونایی که فراموش می‌کنند. من هر آلبومی که ورق بزنم و عکساشو ببینم دقیییییییق میتونم بگم حالم اون روز چطوری بود، چی خورده بودم، چی تو ذهنم بود و....

در خونه رو که باز کردم بخار و عطر دلنشین برنج و زعفرون خورد تو صورتم‌. 

نگاهم افتاد به لباسایی که اینور اونور افتاده بود و آثار حرص دادنای آلما. حالا چقدر پوچیِ قضیه بیشتر به چشمم میومد و ناتوانی خودم تو حل مسائل.

گیسو هم که خوابید بیشتر با خودم تنها شدم. خونه ساکت و خالی. من در مواجهه با خودم :) ترسناک و نفرت‌انگیز. از ذره ذره‌ی خودم بیزارم.

 

چند شب پیش در حال چت کردن با یکی از بچه‌ها یهو ترکیدم. 

براش نوشتم از همه‌ی خودم در همه‌ی زمان‌ها متنفرم. 

یک ربع با چنان شدتی گریه کردم که سابقه نداشت.

گفتم کاش میمردم.

نه اینکه بمیرم و اطرافیانم مردنم رو حس کنند، کاشکی یه جوری بمیرم انگار که نبودم. کاش یه جوری حذف بشم انگار که منی از اول نبوده. کاش بچه‌هام غیب میشدن و تو آغوش یه مامان دیگه ظاهر میشدن انگار که از اول اونجا بودن‌. بعد با خیال راحت میتونم بگم کاشکی که بمیرم؛ نه که بمیرم، کاشکی نبوده بودم :) 

  • یاسی ترین

مثل یه مامانی که فقط می‌تونه بیاد دم مدرسه، و بچه‌ی دور شده‌ش رو یواشکی نگاه کنه، دیدمش.

ظاهرا خوب بود. ظاهرا. 

آره ظاهرا... من که نمی‌دونم تو دلش چی بود، فقط دوستاش صداش می‌زدن، شوخی می‌کردن، حرف می‌زدند...

مگه می‌شه منو ندیده باشه؟ دید.

دلش نخواست بگه عه! فلانی سلام... دوستاشم انگار ندیدند منو‌. یکم تماشاش کردم؛ آره زنده بود، با آدما معاشرت می‌کرد... فقط انتخاب کرده بود که با غریبه‌ها وقت بگذرونه.

توضیحی نداده بود، این دفعه مثل دفعه‌های قبل حتی توضیح نداده بود... چون که توضیح هم خودش یه جور ابراز علاقه است.

این دفعه تو سکوت خودشو دریغ کرد...

بی‌توضیح خودشو دریغ کرد...

بی‌حرف 

بی‌خداحافظی... 

خیلی مسخره‌س خداحافظی! لابد اونم فهمیده. آره ها! دقت کردی! خداحافظی چقدر لوس و کلیشه‌ایه؟؟؟؟ هر کی خداحافظی می‌کنه که نمی‌خواد بره؛ می‌دونی یعنی چی؟ می‌دونی چی میگم؟ اونی که خداحافظی می‌کنه یعنی باید برم ولی دلم نمی‌خواد برم... ولی اونی که تصمیم گرفته بره، کلشو می‌ندازه زیر می‌ره... هیچی هم نمی‌گه...

 

ارغوان 🥺🥺🥺

این جور وقتا جمع کردنم فقط کار خودته. البته خیلی جمع کردن لازم ندارم... از تک و تا افتادم... انقد سوختم و سوختم که حالا نشستم وسط خاکسترا و فقط نگاه می‌کنم...

صبح که از خواب پاشدم، می‌دونستم یه مرگیم هست. هرچی فکر کردم یادم نیومد. گفتم شاید خواب بد دیدم، هی فکر کردم چه خوابی دیدم....؟؟؟ بعد یهو یادم اومد...

 

یادم اومد که دیدمش... آره... خواب نبود... بیدار بودم... 

همین حالا دو قطره اشک بی‌اجازه برای خودشون راه افتادن از دو طرف لپام رفتن لای موهام گم شدن. گفتم موهام! دیروز تو حموم بازم یکم کوتاهشون کردم. هر یه قیچی‌ای که زدم دلم فشرده شد. انگار تو گوشم داشت می‌گفت چطور دلت میاد قیچی‌شون کنی؟؟؟ منم می‌گفتم برای سلامتش لازمه، فکر کردی چرا همیشه سرحال و خوشگلن؟ چون مرتب بهشون می‌رسم و نمیذارم موخوره بشه...

من می‌دونم!

دنیا یه بایگانی داره، همه‌ی حرف‌ها توش ضبط میشن، همه‌ی حسایی که از دل آدما رد میشن... همه‌ی اون لحظه‌های مستی...

می‌دونم که هیچی از بین نمی‌ره، نمی‌میره، محو نمیشه...

فقط ماها از یه جایی تصمیم می‌گیریم. محکم‌ترین تصمیم‌ها هم بی‌صدا گرفته میشند :)

 

فقط خوش به حال من! می‌دونی چرا؟ چون می‌دونم تو اون بایگانی از خودم هیچ چیز بدی ثبت نکردم براش... می‌دونما دل‌خوش‌کنک خودمه :) ولی دلخوش‌کنکه دیگه اسمش روشه!

بذار با این فکر خوش باشم... «تو هیچ وقت اذیتم نکردی، هیچ وقت... از تو هیچ لکه‌ی سیاهی تو ذهنم نیست، هیچی... » 

آره... بذار با همین دو تا جمله کیف کنم... کی به کیه!

این اشکا رو هم ولش کن، خب؟ اینا مثل همون موها دیوونه‌ن! از قدیم هم گفتن دیوونه‌ها همو جذب می‌کنن، بذار هی سر بخورن برن لای دیوونگی موهام گم بشن.

درست مثل خودم و خودت...

اصن فک کن اشکام تویی و اون پیچ‌پیچی‌های شیطون و پر شور من.

تویی که راهی جز من نداری و منی که چاره‌ای جز به آغوش کشیدنت ندارم :) 

 

 

 

  • یاسی ترین

امروز صبح تنهایی رفتم خرید. همه داشتن خریدای یلدا می‌کردن؛ هندونه، انار، میوه و... من پنج تا سیب‌زمینی گنده خریدم، هر کدوم اندازه‌ی یه طالبی! آخه می‌خواستم الویه درست کنم. فکر کنم هیچ کس این گنده‌ها رو نمی‌خواست و برشون نمی‌داشت.

بعدش رفتم خیارشور و سس خریدم. یه دونه هم مداد برای آلما. مدادش کوچولو شده بود. بعدم چند تا جوراب و یه برس و اسپری دوفاز مو برای خودم. گفتم آقا یه برس بده برای موهای وحشی مناسب باشه!

الانم یه تشت مواد قاطی پاتی کردم و اومدم تا گیسو خوابه خودمم یکم دراز بکشم، سسشو بعدا می‌زنم.

پاییزم داره می‌ره؛ در حالی که هیچ حسی بهش ندارم. مثل تابستون که اصلا نفهمیدم چطوری گذشت، یا بهار، یا عید یا شب عید یا زمستونی که گذشت یا حتی زمستونی که  می‌خواد بیاد! اصلا پارسال تا امسال چطور گذشت؟؟؟ بچه که بودم، یک سال، یک ساااااااال بود، اما حالا هیچ درکی از گذشت روزها ندارم و هیچ فرقی با هم ندارن.

نمی‌دونم امروز بود که داشتم تخم‌مرغ‌ها رو می‌زدم به لبه‌ی گاز تا بشکنن و برای بچه‌ها صبحانه درست کنم، یا دیروز بود یا پنج روز پیش، شایدم فردا بود!

من تازه لباس شسته‌ها رو تا کرده بودم گذاشته بودم توی کشو، پس این سبد پر از لباس چرک از کجا اومد؟! 

دیشب حالم خیلی بد بود‌. سرما خوردم. بدن درد داشتم. کلی گشتم تا یک بسته سرماخوردگی بزرگسالان پیدا کردم. یکهو یادم اومد اینو وقتی که توی بیمارستان بالاسر گیسو بودم و خودمم به شدت مریض شده بودم خریدم. دلم یه حالی شد. بغض اومد تو گلوم‌. اون موقع تیر ماه بود... صبر کن ببینم، اووو پنج ماه گذشته... یادم افتاد یه شب چقدر گریه کردم اونجا، یا یه عصر جمعه که بی‌توجه به تخت بغلیم، انقد گریه کردم که خانمه ازم پرسید قبل اینکه ازدواج کنی کسی رو دوست داری که بهش نرسیدی؟ گفتم نه. گفت پس چرا گریه می‌کنی؟ لبخند زدم بهش، بعدش خودش برام تعریف کرد که کسی رو دوست داشته و نتونسته باهاش ازدواج کنه، اول اون زن گرفته و بعد این شوهر کرده، حالا با هم در ارتباطن... به هم نرسیدن و قرار هم نیست برسن... فقط چت می‌کنن و تلفنی حرف می‌زنن. وقتی از عشقش حرف می‌زد، چشماش برق می‌زد؛ برقاااا. یه لبخند شیرین می‌نشست رو لباش ولی بعدش غم، کل صورتشو می‌پوشوند...

گیسو یه غلتی زد و مثل پیرمردهای آلزایمری گفت صدای چی بود؟؟؟ دوباره چشماش مست خواب شدن و تند‌تند می‌می مکید و خوابید.

فردا شب می‌ریم خونه‌ی پدربزرگ بچه‌ها. بهم زنگ زده گفته الویه درست کن. احتمالا همه‌ی بچه‌هاش هستن. فقط یک نفر نیست... یکی که یک عمر باهاش بود. نمی‌دونم چطوری با این درد کنار میاد، با این جای خالی... با نبودن، نیستی، فقدان... با یه فقدانِ تموم نشدنی. خیلی دلگیره... حتی درخت پرتقال حیاطشون هم امسال بار نداده. شاید اونم عزاداره...

خودمو مقایسه می‌کنم با سال‌های قبل! با اون همه شور و شوق، اون همه حس و حال، اون همه...

چه دلی دارم امسال؛ بی‌خیال، بی‌حس، بی‌تفاوت... هیچ مناسبتی برام تفاوتی ایجاد نمی‌کنه...

شبا دلتنگ سرمو می‌گذارم رو بالش و از شانس خوبم و به خاطر صبح زود بیدار شدنم، سریع غش می‌کنم. اگر چند باری تا صبح از خواب پریدن رو در نظر نگیرم، میشه گفت خوب می‌خوابم. ولی اون بارهایی که می‌پرم، مثل گیسو که دنبال می‌میش می‌گرده، جای خالی‌ای رو وسط قلبم حس می‌کنم که می‌دونم با هیچی پر نمیشه.

بعضی‌وقت‌ها، بعضی تجربه‌ها انقد شیرینن، انقد ناب و خالصن که بقیه‌ی چیزها در مقابلشون رنگ می‌بازند.

نه که دنیا و هرچی توشه رنگ نداشته باشه ها، در مقایسه با اون رنگ بی‌نظیر که چشماتو پر کرده بقیه‌ی چیزها خاکستری‌اند...

حسم تو این لحظه چیه؟ هیچ! و این هیچ به معنی غم نیست، فقط هیچه. هیچ و هیچ و هیچ...

خب اینم یه پست روزمرگی.

 

  • یاسی ترین

کاش باز هم باران ببارد.

به هوای گفتن حرفی که دهان باز کردم، بخاری از گرمای سینه‌ام رها شود، توی دلم بگویم بی‌خیال همین سکوت خوب‌تر است‌. مثل وقتی که صفحه‌ای را توی گوشی باز می‌کنی و بهش خیره می‌شوی، به تمام لحظات شیرین و تلخی که در همین نقطه از تمام دنیای بزرگِ مجازی سپری کرده بودی فکر می‌کنی. خیره می‌شوی به آن جای کوچک و دنج که دنیای بزرگیست از شناخته‌ها و ناشناخته‌ها. به بارهایی فکر می‌کنی که خندیدی، ذوق کردی، تازه شدی، مست شدی، اوج گرفتی... ترسیدی، در هم شکستی، گریستی، گریستی و گریستی.. بعد آرام و بی آنکه کاری کنی، حرفی بزنی یا... صفحه را می‌بندی. 

می‌بندی تا بار دیگه شاید...

تا شبی دیگر را در آغوش بغض صبح کنی.

 

  • یاسی ترین

گفت وقتی بهت بگه بیا نباشیم، بعدش هر چقدر هم باشیم مثل قبل نمیشه... راست می‌گفت... از اولین باری که به آدم بگید بیا نباشیم، دیگه هیچی مثل قبل نیست.

گفتم راست میگیا، انگاری یه چیز قشنگ برای خودت داشتی که از دستت میفته و ترک برمی‌داره، انگاری میفته تو گِلا کثیف میشه، انگاری یکی خط‌خطیش می‌کنه... ولی تو هنوز اون چیز قشنگو دوستش داری، هرچند کثیف و خط‌خطی یا شکسته... از اون به بعد غمگینانه دوستش داری... 

غمگینانه.

  • یاسی ترین

یک نفر هست.

یک نفر از میان تمام آدم‌های کره‌ی زمین. یک نفر. تنها یک نفر...

تنها یک نفر، که خیالت، فقط خیالت، تنها و تنها خیالت، یک جای دور از قلبش خانه کرده.

یک جای دور... اما امن. دست نیافتنی اما امن‌. ندیدنی اما امن. نرسیدنی اما امن.

یک جا، شبیه به موج مویی میان نُت‌ها.

یک نفر هست، که نیست.

یک نفر هست که برایش دنیایی.

تو، به تنهایی، بی‌هیچ چیز اضافه‌ای... با دست خالی...

بی هیچ رنگ و ریایی... 

خود خود خودت را میخواهد...

 

دلخوشم به همین ها :)

 

یادت می‌آید گفتی خیلی قشنگه بدونی یک نفر می‌خوادت؟؟؟

  • یاسی ترین

تو که قصد رفتن کرده باشی، حتی اگر نگویی، چشم‌هایم اشکی شدنشان را بلدند.

صدای سکوتت از دور، رساترین نجوای پنهانیست...

نمی‌دانم غصه‌دار دوری‌ دوباره‌ت باشم یا دلم از بودن همیشگی و از دورت قرص باشد.

مرا ببین! 

گلوله‌ای میان سینه‌ام دارم. 

درد پنهانی من... 

درد پنهانی من...

دردت به جانم :)

  • یاسی ترین

اول از همه بگم، از همه دوستانی که میخوندمشون معذرت می‌خوام که حال و حوصله ندارم چیزی بخونم و کمرنگم. و خب گفتن نداره که تجربه نشون داده به حال قبل برخواهم گشت و این رو روی حساب بی‌معرفتی نگذارید :)

 

 

دوم اینکه دیگه فکر کنم هر آنچه ویروس و میکروب در سطح کشور بود رو من و دخترها یک دور تست کردیم و واقعا آرزو دارم روزی بیاد که هر سه تا مریض نباشیم 😂 نوبتی شده و قسم خوردیم انگار که قطع‌کننده این زنجیره نباشیم :/ 

 

روزهاست که حس می‌کنم، «من» کسیست که جایی جاگذاشتمش. هیچ تعریفی از خودم ندارم که ارائه دهم. انگار که به تخته پاره‌ای یا تخته پاره‌هایی چنگ زده‌ام تا فقط این روزها که مثل اقیانوس ناآرام و ناشناخته‌ای هستند بگذرند.

سطحی‌ترینِ خودمم. بی‌هدف... بی‌انگیزه... بی‌ذوق... بی‌انرژی... بی‌انرژی... بی‌انرژی...

هیچ چیز معنای خوشحالی یا ناراحتی قطعی ندارد. تمام حساسیت‌هایم انگار دود شده رفته هوا. همه‌چیز یکسان است و خاکستری.

دلم میخواهد این شیشه‌ی دورم را بشکنم، گریه کنم، از ته دل... دلم می‌خواهد آنقدر بلند داد بزنم می‌خواهمت تا تمام دنیا و قوانین و کائنات، گوش به فرمانم شوند...

من به تنهایی «من» را ندارم...

دست‌های مهربانت را پشتم بگیر.

  • یاسی ترین