کاشکی منم آلزایمر بگیرم
حالا هر وقت به این عکس نگاه کنم، یادم میاد که امروز صبح که بیدار شدم، به خودم قول داده بودم عصبانی نشم، جیغ نزنم، حرف نامربوط به بچه نگم.
تا ظهر هم خوب بودم. خونه رو مرتب میکردم. ناهار خوشمزه پختم. بوی خوب همهی خونه رو پر کرده بود. توی دفتر آلما براش سرمشق نوشتم. به درساش رسیدگی کردم. وقتی ریاضیاشو خودش مثل همیشه در کسری از ثانیه نوشت تشویقش کردم. براش خوراکی آماده کردم. ناهار دادم خوردن... اما... اما دم رفتن دوباره صدای سگم دراومد!!! و طفل معصومم رو با چشم گریون بردم بیرون. حالا اینکه اون لجبازه یا نیست یا ... اینا مهم نیست. مهم اینه خاک بر سرت زن گنده. اون فقط هفت سالشه... کودکه. میفهمی؟ تو ولی قد خر سن داری و سلامت روان هم نداری. به اون بچه چه ربطی داره که تو تعادل نداری یهو صبرت کم میاد و جیغ میزنی؟
حالا هر وقت این عکسو ببینم یادم میاد که رسیدیم دم مدرسه و دلم آتیش گرفت که الان بچم با غصه بره؟ بغلش کردم. مثل هر روز که موقع خداحافظی بغلش میکنم. لپاش که تو این هوای سرد یخ کردنو بوسیدم. گونههای همیشه داغمو گذاشتم رو خنکی لپای نرمش. سفت چسبید بهم. گفتم دوستت دارم مامانی. گفت منم همینطور گفتم ولی خیلی خری! دوتایی خندیدیم. فاز مامان کول و رفیق برداشتم که تلخیش کم بشه. بعد نرگس بدو بدو اومد پیشمون. یه جوری با آلما همو بغل کردن انگار صد ساله رفیقن و خیلی وقته همو ندیدن.
منم دلم خواست ازشون عکس بگیرم.
حالا هر وقت این عکسو ببینم یادم میاد که عصبانی و با عجله از خونه زدم بیرون، جورابهای گیسو پیدا نشد و تو این سرما پای لخت آوردمش. یه کفششم کنده بود :))
حالا هر وقت این عکسو ببینم یادم میاد که وقت برگشتن از مدرسه غم عالم تو دلم بود و فکر میکردم چه ننه مزخرفیام.
یادم میاد که چرا انقد باید یادم بیاد... کاش هیچوقت هیچی یادم نمیومد. کاش هر شب ریست میشدم.
چه نعمت بزرگی دارن اونایی که فراموش میکنند. من هر آلبومی که ورق بزنم و عکساشو ببینم دقیییییییق میتونم بگم حالم اون روز چطوری بود، چی خورده بودم، چی تو ذهنم بود و....
در خونه رو که باز کردم بخار و عطر دلنشین برنج و زعفرون خورد تو صورتم.
نگاهم افتاد به لباسایی که اینور اونور افتاده بود و آثار حرص دادنای آلما. حالا چقدر پوچیِ قضیه بیشتر به چشمم میومد و ناتوانی خودم تو حل مسائل.
گیسو هم که خوابید بیشتر با خودم تنها شدم. خونه ساکت و خالی. من در مواجهه با خودم :) ترسناک و نفرتانگیز. از ذره ذرهی خودم بیزارم.
چند شب پیش در حال چت کردن با یکی از بچهها یهو ترکیدم.
براش نوشتم از همهی خودم در همهی زمانها متنفرم.
یک ربع با چنان شدتی گریه کردم که سابقه نداشت.
گفتم کاش میمردم.
نه اینکه بمیرم و اطرافیانم مردنم رو حس کنند، کاشکی یه جوری بمیرم انگار که نبودم. کاش یه جوری حذف بشم انگار که منی از اول نبوده. کاش بچههام غیب میشدن و تو آغوش یه مامان دیگه ظاهر میشدن انگار که از اول اونجا بودن. بعد با خیال راحت میتونم بگم کاشکی که بمیرم؛ نه که بمیرم، کاشکی نبوده بودم :)
- ۰۱/۱۰/۰۵
ولی خودتم خوب میدونی که تو براشون بهترینی و کافی... اینقدر خودتو سرزنش نکن...
لطفاً همیشه بوده باش :))))