باهام گوش کن
- ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۰:۵۸
از صبح وقتی یاد قرارِ بعدازظهرم میافتم نفسم به شماره میافتد.
دوباره باید بروم سراغ مقنعهام. توی راه با خودم تکرار کنم که با اعتماد به نفس باش، قوی باش، از موضع قدرت حرف بزن، تو توانایی و...
باید قوی باشی، باید محکم باشی تا بتونی به دستش بیاری.
اما واقعیت این است که به زور جلوی گریه کردنم را گرفتهام و فکر میکنم ضعیفم.
و دارم دعا میکنم که موقع حرف زدن، این تنگی نفسِ لعنتی امانم دهد.
هماکنون به دست آوردن این شغل برایم از هر چیزی حیاتیتر است. و امیدوارم بتوانم خودم را، هیجانات و استرسم را، و نفسی را که بالا نمیآید کنترل کنم :(
اگر بشه چی مییییشه!
با تکتک سلولهام میخوامش.
بعدا اضافه شد:
رفتم و زنده برگشتم :)) هرچند پوست انگشتم را آنقدر کندم تا به گوشت رسید و خون آمد.
دقایق اولیه هم به زور نفسنفس زدنم را کنترل کردم :/
با پر کردن فُرم کمی زمان خریدم تا حالم جا آمد.
توافقات اولیه انجام شد. قرار شد تماس بگیرند توی همین هفته برای شروع بروم :)
اگر تماس گرفتند و رفتم و صددرصد شد، دربارهاش مینویسم.
خیلی خوشحالم ❤️
خیلی 😭
باقیمانده از همهمهی میلیونها بود.
سکنی گُزیده میان قابی کوچک؛ خیلی کوچک.
صبحها که از خواب بیدار میشد، دست و پاهایش را تکانی ریز میداد تا از بودنش مطمئن شود. بودنی نامطمئن.
قاب کوچکش آینه نداشت، در نداشت، دیوار نداشت، پنجره نداشت، سیب نداشت،
سیب نداشت...
سیب!
نداشت...
قاب کوچکش رنج نداشت،
چرا که شادی نداشت.
دلتنگی نداشت،
چرا که مستی نداشت.
مزهی خون نداشت،
چرا که رنگی از جنون نداشت...
خطی سرخ که کشیده شود بر دل کوچک سیب.
میدانی!
قاب کوچکش اشک نداشت...
حالا سالها بود که بغضها دیگر درد نمیکردند.
حالا سالها بود که شعرها خفته بودند و
موج گیسوانش نیز هم.
هزار هزار سال در تن رنجور دقایق فرو رفته بود.
نفس، زندانی و عطش نادیده.
نطفهی شوری ویرانگر، مرده میان گرمای زندگیبخش پاهایش.
تمنایی خشک شده، آویخته بر سینه.
خاطرهای دور از در هم تنیدن.
تابوتم بر شانههایت سنگینی میکرد.
دردت به جانم ای شاعر بینای مجنون.
تو راه تهران
#از_قفلیجات_رومخی
حس و حال دم عید پارسال.
مهم نیست چقدر خوانندهی منفوری باشی. اصلا به من چه چطور آدمی هستی. من با صدات حال میکنم چون دیوونهای، منم دیوونهام خب.
دیدی!
دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بیفردا گُمَت کردم؟
دیدی در آن دقایقِ دیر باورِ پُر گریه گُمَت کردم؟
دیدی آب آمد و از سَرِ دریا گذشت و تو نیامدی!
راستی هیچ میدانی من در غیبت پُر سوالِ تو،
چقدر ترانه سرودم؟
چقدر ستاره نشاندم؟
چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟!
رسید، اما وقتی که دیگر هیچ کسی در خاموشیِ خانه،
خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خویش را نمیدید.
"سید علی صالحی"
انقده سخته!
ولی چاره چیه :)
قبول کنیم اگر چیزی تموم شده، اگر زمانش گذشته، اگر نداریمش... نداریمش...
با خودمم! خانم محترم!
یه سری چیزا تموم شدن... آره خوش گذشت ولی تموم شد چرا قبول نمیکنی؟
شل کن! ببین منو، شللل خب؟ باریکلا :)
نداریش، تموم شده،
نگا!
خوب نگاه کن.
حالا برگرد سمت خودت، میدونم با خودت تنها بودن سخته، ولی برگرد، برگشتی؟ آهان آفرین! حالا نگاه کن، نترس! خودت انقد ترسناکی؟؟؟؟ پس چطور انتظار داری کس دیگه بخوادت؟ هوم؟
آفرین، حالا بشین خودتو ورانداز کن، واقعیت خودتو نگاه کن، امکانات خودتو ببین.
یادته تو تمام این سالها، توی همهی سختیها به خودت چی میگفتی؟ یکم فکر کن!
آهان آره،
میگفتی فکر کن تنهای تنهای تنهایی.
رو هیشکی حساب نکن.
تو یه مامان سیوشش سالهای که خودشو داره فقط. آفرین حالا شد :)
حالا درد همه چیز کم میشه،
حالا همه چیز پذیرفتنیتره.
بال بال نزن خب؟
چرا این کارو کردم و چرا اینجوری شد و چرا اونجوری شد و این چیزا هم نداریم!
آره عزیزم دنیا همینه،
هی هم خودتو نزدیک میکنی به آدما، به جمعها، به گروهها، هی میبینی چقدر جات هیچ جا نیست، چقدر خودتو متعلق به هیچ جا نمیدونی...
باشه باشه
همه اینا رو هزار بار گفتی :)
بشین یه گوشه تلاشهای آدما رو، دنیاهاشونو، دغدغههاشونو تماشا کن.
غر هم نزن 😂 تخمه بخور
خواب خوبی را که دیده بود به یاد نیاورد؛ فقط میدانست که قشنگ بود. حالش مثل وقتهایی بود که رازی داشت یا حتی از آن بزرگتر، انگار که یواشکی، برندهی نوبل شده باشد یا که یواشکی به کشف بزرگی رسیده و آن را به نام خودش ثبت کرده باشد؛ یواشکی.
انگار که به تنهایی زمین را زیر پا گذاشته بود و گیاهی که ناجی این کرهی رو به زوال بود را پیدا و در سینه پنهان کرده بود.
دنبال آینه میگشت. باید که مشتی آب به صورتش میپاشید و بعد توی مردمک چشمهایش دقیق میشد. باید ردِ چیزی را دنبال میکرد.
دنبال آلبومهای قدیمی گشت، در جستجوی تصویری شاید.
دنبال صدایی ضبط شده از حنجرهای که نبوسیدش آخر...
دنبال روحِ پیراهن بلندش بود، دنبال خندههای رقصان، دنبال شیطنتِ چینهایش.
باید پرده را کنار میزد، از میان آن همه گلدانِ ریز و درشت، تنها همین شمعدانیِ قرمز، رفیق سالهایش شده بود. باید که آفتاب را به آغوشش میبرد.
باید امروز را طور دیگری شب میکرد.
باید یادش میآمد. باید میدانست چه خوابی دیده...
سالها بود که همه چیز را فراموش کرده بود.
موهایش را شانه کرد. حالا دیگر پیدا کردن تارهای سفید از داخل برس و دامن مشکیاش، کاری نداشت. موهای گلوله شده را توی سطل آشغال زیر میزش انداخت.
دستش را به آرامی دراز کرد و روسریِ بزرگ سبزش را از روی آینه برداشت...
به چشمهای توی آینه زل زد... دستش را روی گونه کشید. به لبهایی که هنوز برجسته و پر از تمنا بودند خیره شد. موهایش را که هنوز پرپشت بودند جلو آورد و مشغول بافتنشان شد. اثری از آن موجهای وحشی نبود. حالا سالها بود که گیسوانش آرام گرفته بودند و شور و شوقشان در پسِ پستوی تکرار روزها، خفته بود.
گلدان شمعدانی کنار پنجره لم داده بود. تنِ گلهای قرمزِ خوشرنگش را به تن گرمِ آفتابِ ملایم پاییز سپرده بود.
حالا باید قهوهجوش مسیاش را روی گاز میگذاشت و دو فنجان کوچک؛ خیلی کوچک چرا که یادش نمیآمد که قهوه دوست داشت یا نه.
تمام روز را فکر کرده بود. هنوز هم خوابش را به خاطر نمیآورد. فقط میدانست که باید کشویش را به دنبال رژ محبوبش بگردد. ناگهان از جا پرید! نکند گمش کرده باشم؟ نکند تمام شده و من فراموشش کردهام؟ نکند...
به لبخندش توی آینه نگاه کرد. هنوز هم نمیدانست دقیقا چه رنگیست اما هر چه که بود انگار برای لبهای او ساخته بودندش.
به ساعت روی دیوار نگاه کرد؛ نیم ساعتی از نیمهشب گذشته بود...
این را تپشهای قلبِ منتظرش هم فریاد میزد.
صدای زنگ...
خودش بود. لبهای رژ زدهاش به لبخند زیبایی کِش آمد...
حالا رویای زیبایش را به روشنی به خاطر میآورد...
حالا ...